تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-ازوپ-خورشید-و-باد

داستان کودکانه و آموزنده: خورشید و باد || افسانه‌های ازوپ

داستان کودکانه و آموزنده

خورشید و باد

افسانه‌های ازوپ

 

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی از روزها خورشید و باد دربارۀ اینکه قدرت کدام‌یک از آن‌ها بیشتر است باهم حرف می‌زدند. در همین موقع مردی از جاده‌ای عبور می‌کرد. خورشید و باد تصمیم گرفتند که هرکدام قدرت خود را آزمایش کنند.

داستان کودکانه و آموزنده: خورشید و باد || افسانه‌های ازوپ 1

باد رو به خورشید کرد و گفت:

– نگاه کن من می‌توانم کُت آن مرد را از تنش بیرون بکشم!

خورشید در جواب گفت:

– بسیار خوب شروع کن!

باد شروع به وزیدن کرد… وزید و وزید، ولی مرد که از وزش باد سردش شده بود یقۀ کتش را بالا کشید تا خود را از سرما حفظ کند.

داستان کودکانه و آموزنده: خورشید و باد || افسانه‌های ازوپ 2

باد هر چه زوزه کشید و به مرد هجوم آورد، مرد هم بیشتر خودش را لای کت بلند و گشادش پنهان کرد.

خورشید به رفتار دیوانه‌وار باد می‌خندید و باد عصبانی می‌شد که زورش به یک مرد تنها نمی‌رسد. بالاخره باد، خسته و درمانده رو به خورشید کرد و گفت:

– من حریف این مرد نشدم، حالا تو شروع کن. مرد عاقلی است، تو هم حریفش نمی‌شوی!

آخرِ کار باد که خسته و ناموفق شده بود با شرمندگی کنار رفت تا خورشید قدرت خود را نشان دهد.

داستان کودکانه و آموزنده: خورشید و باد || افسانه‌های ازوپ 3

خورشید به بالای سر مرد آمد و اشعۀ گرم و حیات‌بخش خود را بر او تاباند.

خورشید آن‌قدر تابید تا اینکه مرد احساس گرما کرد و کت خود را درآورد تا خنک شود.

خورشید گفت:

– اینجا مسئلۀ زور و قدرت نیست. اگر کمی عقل داشتی حریف او می‌شدی، حالا نگاه کن!

داستان کودکانه و آموزنده: خورشید و باد || افسانه‌های ازوپ 4

در این هنگام خورشید، پیروزمندانه رو به باد کرد و گفت:

– من کاری کردم که آن مرد کتش را از تنش درآورد. من در این آزمایش برنده شدم و قویی‌تر هستم؛ اما فکر نکنی که با زور برنده شدم، با کمک عقل برنده شدم.

بچه‌های خوب یادتان باشد که هر کاری را باید عاقلانه و درست انجام دهیم تا موفق شویم.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=29974

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *