مردی که از بیابانی میگذشت، زنی را دید که تنها ایستاده و چشم بر زمین دوخته است مرد از زن پرسید: «تو کیستی؟» زن گفت: «من حقیقت هستم.»
بخوانید
مدیر ایپابفا قصههای ازوپ 0 95
مردی که از بیابانی میگذشت، زنی را دید که تنها ایستاده و چشم بر زمین دوخته است مرد از زن پرسید: «تو کیستی؟» زن گفت: «من حقیقت هستم.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای ازوپ 0 82
مردی پس از سفری طولانی، کنار دهانۀ چاهی دراز کشید و به خواب رفت. چیزی به سقوط مرد در چاه نمانده بود که «بخت» ظاهر شد و او را از خواب بیدار کرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای ازوپ 0 336
مردی که یکی از دوستانش به او اعتماد کرده و مقداری پول به او سپرده بود، وسوسه شد تا آن را پس ندهد. دوستِ مرد از او خواست تا سوگند بخورد که پولی از او نگرفته است.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای ازوپ 0 119
تبر مردی -که در ساحل رودخانه هیزم میشکست- از دستش رها شد و به داخل آب افتاد. ازآنجاکه کاری از دست مرد برنمیآمد، کنار رودخانه نشست و گریه را سر داد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای ازوپ 0 100
زئوس، یک گاو نر، پرومِته یک انسان و آتِنا یک خانه ساختند. سپس برای داوری در مورد عیب و نقص کارشان، موموس را انتخاب کردند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای ازوپ 0 145
هِرمِس که دلش میخواهد از ارزش خود نزد انسانها باخبر شود، لباس مبدل میپوشد و به کارگاه مجسمهسازی میرود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای ازوپ 0 91
روزی، روزگاری هِرمِس گاریای پر از دروغ و شرارت و نیرنگ را به گوشه و کنار جهان میبرد و اندکاندک آن را در میان کشورهای گوناگون، پخش میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای ازوپ 0 102
گاوچرانی به هنگام چراندن گاوها، گوسالهای را در مَرغزار گم کرد. گاوچران نذر کرد که اگر دزدِ گوسالۀ خود را بیاید، بزغالهای برای زئوس قربانی کند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای ازوپ 0 69
آوردهاند که زئوس، جانوران را در برابر چشمان انسان میساخت و آنها را با تواناییهای گوناگون از زور گرفته تا سرعتِ دویدن و پریدن، مجهز میکرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصههای ازوپ 0 83
زئوس تمام خوبیهای زندگی را درون سبویی ریخت، درِ سبو را بست و آن را به مردی مطمئن سپرد. مرد که کنجکاوی امانش را بریده بود، برای اطلاع ازآنچه درون سبو بود، درِ سبو را گشود.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر