یکی بود، یکی نبود. یک قوری چینی بود که خیلی مغرور بود. او به لوله دراز و دسته پهنش خیلی میبالید. مرتب از آنها تعریف میکرد و آنها را به رخ دیگران میکشید؛ اما هیچوقت از درش که شکسته بود و آن را بند زده بودند، حرفی به میان نمیآورد.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 598
یکی بود، یکی نبود. یک قوری چینی بود که خیلی مغرور بود. او به لوله دراز و دسته پهنش خیلی میبالید. مرتب از آنها تعریف میکرد و آنها را به رخ دیگران میکشید؛ اما هیچوقت از درش که شکسته بود و آن را بند زده بودند، حرفی به میان نمیآورد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 231
یکی بود یکی نبود. توی یک غلاف تنگ و باریک که خیلی هم کوچک بود، پنجتا نخودک باهم زندگی میکردند. نخودها سبز بودند؛ سبز سبز. خانهشان، یعنی غلاف کوچکشان هم سبز بود. برای همین آنها فکر میکردند که تمام دنیا سبز است.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 843
مادری با دلی پر از غم و اندوه، کنار بستر کودکش نشسته بود و از آن میترسید که مبادا فرشته مرگ به سراغ فرزند بیمارش بیاید. رنگ از صورت کودک پریده و چشمان کوچکش بسته شده بود. بهسختی حرف میزد و گاهی هم نفسی عمیق میکشید؛
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 1,288
سالها پیش در سرزمینی دوردست، بازرگان ثروتمندی زندگی میکرد. این بازرگان آنقدر ثروتمند بود که با سکههای طلایش میتوانست سرتاسر یک خیابان را فرش کند؛ اما او با اینهمه ثروت، بسیار خسیس بود و حاضر نمیشد که حتی یک سکه خرج کند؛
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 1,426
در اعماق جنگل، کاج کوچک و زیبایی قرار داشت. این درخت، جای خوبی روییده بود. نور خورشید به آن میرسید و فضای کافی برای رشد کردن داشت؛ اما کاج کوچولو دلش میخواست که بزرگتر و مهمتر از همه شود. او به نور خورشید و هوای تازه و به درختان بزرگی که در اطرافش بودند اهمیت نمیداد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 367
یکی بود یکی نبود. یک گنجه چوبی بود که گلهای زیبایی روی آن نقاشی کرده بودند. گنجه، دیدنی و عجیب بود، اما یک چیزش عجیبتر بود و آن نقش کلههای کوچک گوزن با شاخهای بلند بود. آنها را روی چوب تراشیده بودند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 566
شاید بدانی که گل نیلوفر دور هر درخت، ستون و مجسمهای میپیچد و بالا میرود. اگر جای این گیاه، گرم و مرطوب باشد، خیلی زود رشد میکند و همه دیوارها و اشیایی را که سر راهش باشند با برگهای سبز خود میپوشاند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 415
در سرزمینی دوردست، که چلچلهها زمستان را در آن میگذراندند، شاهی زندگی میکرد که یازده پسر و یک دختر داشت. یازده شاهزاده هرروز با ستارهای بر سینه و شمشیری بر کمر به مدرسه میرفتند و با مدادهایی الماسنشان بر لوحهایی طلایی مینوشتند و هرچه را که میدیدند و میشنیدند، در خاطرشان حفظ میکردند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 660
غروبِ آخرین شب سال بود. سال نو کمکم از راه میرسید. هوا خیلی سرد شده بود. برف میبارید و هوا رو به تاریکی میرفت. در چنین شب سرد و تاریکی، دخترکی فقیر با پاهای برهنه در کوچهها سرگردان بود. وقتی از خانه بیرون میآمد، یک جفت کفش پوشیده بود؛ کفشهایی که مادرش تا آخرین روز زندگی به پا داشت،
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های هانس اندرسن 0 1,134
یکی بود یکی نبود. امیری بود که بر سرزمین کوچکی حکومت میکرد. این امیر ثروت زیادی نداشت؛ اما آنقدر داشت که بتواند ازدواج کند و خانوادهای تشکیل دهد. خوب البته در این فکر هم بود. دختران زیادی بودند که آرزو داشتند همسر او شوند. چون امیر، جوان زیبا و مهربانی بود؛
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر