Classic Layout

قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-قوری-چینی

قصه کودکانه: قوری چینی ، خاطرات یک قوری || هانس کریستین اندرسن

یکی بود، یکی نبود. یک قوری چینی بود که خیلی مغرور بود. او به لوله دراز و دسته پهنش خیلی می‌بالید. مرتب از آن‌ها تعریف می‌کرد و آن‌ها را به رخ دیگران می‌کشید؛ اما هیچ‌وقت از درش که شکسته بود و آن را بند زده بودند، حرفی به میان نمی‌آورد.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-نخودهای-پرنده

قصه کودکانه: نخودهای پرنده ، داستان سرنوشت || هانس کریستین اندرسن

یکی بود یکی نبود. توی یک غلاف تنگ و باریک که خیلی هم کوچک بود، پنج‌تا نخودک باهم زندگی می‌کردند. نخودها سبز بودند؛ سبز سبز. خانه‌شان، یعنی غلاف کوچکشان هم سبز بود. برای همین آن‌ها فکر می‌کردند که تمام دنیا سبز است.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-سرگذشت-یک-مادر

قصه کودکانه سرگذشت یک مادر ، سرنوشتی به نام مرگ || هانس کریستین اندرسن

مادری با دلی پر از غم و اندوه، کنار بستر کودکش نشسته بود و از آن می‌ترسید که مبادا فرشته مرگ به سراغ فرزند بیمارش بیاید. رنگ از صورت کودک پریده و چشمان کوچکش بسته شده بود. به‌سختی حرف می‌زد و گاهی هم نفسی عمیق می‌کشید؛

بخوانید
قصه کودکانه: صندوق پرنده || هانس کریستین اندرسن 1

قصه کودکانه: صندوق پرنده || هانس کریستین اندرسن

سال‌ها پیش در سرزمینی دوردست، بازرگان ثروتمندی زندگی می‌کرد. این بازرگان آن‌قدر ثروتمند بود که با سکه‌های طلایش می‌توانست سرتاسر یک خیابان را فرش کند؛ اما او با این‌همه ثروت، بسیار خسیس بود و حاضر نمی‌شد که حتی یک سکه خرج کند؛

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-درخت-کاج

قصه کودکانه: درخت کاج ، خاطرات درخت کریسمس || هانس کریستین اندرسن

در اعماق جنگل، کاج کوچک و زیبایی قرار داشت. این درخت، جای خوبی روییده بود. نور خورشید به آن می‌رسید و فضای کافی برای رشد کردن داشت؛ اما کاج کوچولو دلش می‌خواست که بزرگ‌تر و مهم‌تر از همه شود. او به نور خورشید و هوای تازه و به درختان بزرگی که در اطرافش بودند اهمیت نمی‌داد.

بخوانید
قصه کودکانه: دخترک چوپان و مجسمه های چینی || هانس کریستین اندرسن 2

قصه کودکانه: دخترک چوپان و مجسمه های چینی || هانس کریستین اندرسن

یکی بود یکی نبود. یک گنجه چوبی بود که گل‌های زیبایی روی آن نقاشی کرده بودند. گنجه، دیدنی و عجیب بود، اما یک چیزش عجیب‌تر بود و آن نقش کله‌های کوچک گوزن با شاخ‌های بلند بود. آن‌ها را روی چوب تراشیده بودند.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-خانواده-خوشبخت

قصه کودکانه: خانواده خوشبخت ، دنیای کوچک حلزون‌ها || هانس کریستین اندرسن

شاید بدانی که گل نیلوفر دور هر درخت، ستون و مجسمه‌ای می‌پیچد و بالا می‌رود. اگر جای این گیاه، گرم و مرطوب باشد، خیلی زود رشد می‌کند و همه دیوارها و اشیایی را که سر راهش باشند با برگ‌های سبز خود می‌پوشاند.

بخوانید
قصه کودکانه: قوهای وحشی ، اوج ایثار و فداکاری || هانس کریستین اندرسن 3

قصه کودکانه: قوهای وحشی ، اوج ایثار و فداکاری || هانس کریستین اندرسن

در سرزمینی دوردست، که چلچله‌ها زمستان را در آن می‌گذراندند، شاهی زندگی می‌کرد که یازده پسر و یک دختر داشت. یازده شاهزاده هرروز با ستاره‌ای بر سینه و شمشیری بر کمر به مدرسه می‌رفتند و با مدادهایی الماس‌نشان بر لوح‌هایی طلایی می‌نوشتند و هرچه را که می‌دیدند و می‌شنیدند، در خاطرشان حفظ می‌کردند.

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-دختر-کبریت-فروش

قصه کودکانه: دختر کبریت فروش || هانس کریستین اندرسن

غروبِ آخرین شب سال بود. سال نو کم‌کم از راه می‌رسید. هوا خیلی سرد شده بود. برف می‌بارید و هوا رو به تاریکی می‌رفت. در چنین شب سرد و تاریکی، دخترکی فقیر با پاهای برهنه در کوچه‌ها سرگردان بود. وقتی از خانه بیرون می‌آمد، یک جفت کفش پوشیده بود؛ کفش‌هایی که مادرش تا آخرین روز زندگی به پا داشت،

بخوانید
قصه-های-هانس-کریستین-اندرسن-گاوچران

قصه کودکانه گاوچران ، ماجرای شاهزاده مغرور || هانس کریستین اندرسن

یکی بود یکی نبود. امیری بود که بر سرزمین کوچکی حکومت می‌کرد. این امیر ثروت زیادی نداشت؛ اما آن‌قدر داشت که بتواند ازدواج کند و خانواده‌ای تشکیل دهد. خوب البته در این فکر هم بود. دختران زیادی بودند که آرزو داشتند همسر او شوند. چون امیر، جوان زیبا و مهربانی بود؛

بخوانید