Classic Layout

قصه-شب-کودک--گل-آفتاب‌گردان-و-پروانه

قصه کودکانه آموزنده: گل آفتاب‌گردان و پروانه | با هرکسی دوست نشو!

روزی روزگاری در یک باغ قشنگ که پر از گل‌های رنگ‌ووارنگ بود، گل آفتابگردانی هم زندگی می‌کرد. این گل آفتابگردان یک دوست خوب و مهربان داشت. دوست او کی بود؟ یک پروانه‌ی قشنگ که بال‌های رنگ‌ووارنگ و قشنگی هم داشت.

بخوانید
قصه-شب-کودک-آواز-کلاغ‌ها-و-گنجشک‌ها

قصه کودکانه: آواز کلاغ‌ها و گنجشک‌ها || همسایه ها را اذیت نکنید!

روزی روزگاری در باغی پرنده‌های جورواجور و کوچک و بزرگ آشیانه داشتند. پرنده‌ها زندگی شاد و شیرینی داشتند تا اینکه چند خانواده‌ی کلاغ هم به آن باغ آمدند و آشیانه ساختند. با آمدن کلاغ‌ها در آن باغ، خواب و خوراک از پرنده‌ها گرفته شد.

بخوانید
قصه-شب-کودک-بازی-بزغاله-و-بره

قصه کودکانه: بازی بزغاله و بره | بی اجازه جایی نروید!

روزی روزگاری گله‌ای از روستا برای چریدن به صحرا رفت. در میان گوسفندها و بزها، بزغاله و بره‌ای خیلی باهم دوست بودند. آن‌ها تا به صحرا رسیدند بی‌آنکه به دیگران بگویند که می‌خواهند چه‌کار بکنند، از گله جدا شدند و توی صحرا سرگرم بازی شدند.

بخوانید
قصه-شب-کودک-پارو-و-جارو-و-برف-اول-زمستان

قصه کودکانه پیش از خواب: پارو و جارو و برف اول زمستان | هر ابزاری برای کاری خوب است!

روزی از روزها که فصل پاییز کم‌کم داشت تمام می‌شد، یک پارو به حیاط خانه‌ای رفت. پارو گوشه‌ی حیاط ایستاد و نگاه کرد. او دوست داشت هر چه زودتر آنجا کار کند تا همه دوستش داشته باشند. پارو توی این فکرها بود که از آن گوشه‌ی حیاط صدایی را شنید: «تو اینجا چه‌کار می‌کنی پارو؟ مگر چه خبر شده؟»

بخوانید
قصه-شب-کودک-فرش-و-جارو-کوچولو

قصه کودکانه پیش از خواب: فرش و جارو کوچولو || تنبلی کار بدیه!

روزی از روزها توی یک اتاق کوچک و یک خانه‌ی کوچک، یک جاروی کوچولو به فرش کوچولویی گفت: «من دیگر نمی‌توانم اتاق و خانه را تمیز کنم. از بس توی این خانه و این اتاق کار کردم، خسته شدم.»

بخوانید
داستان کودکانه به یاد پدرم- خاطرات فرزند شهید (14)

داستان: به یاد پدرم | حس نبودن پدر از دریچه نگاه یک فرزند شهید

زمستان سال ۶۲ در حال گذشتن بود و شکوفه‌های درختان، مژده‌ی زندگی دوباره را می‌دادند. سوز و سرمای برف داشت جای خود را به نسیم باطراوت بهار می‌داد. در آن سال‌ها ما، در قرچک ورامین زندگی می‌کردیم که زمستانش سرد و بهارش زیبا بود.

بخوانید
داستان زندگی حضرت علی علیه السلام (16)

داستان زندگی حضرت علی علیه‌السلام | از ولادت تا شهادت

در چشمان فاطمه - دختر اسد - اشک نشسته بود. آرام و سنگین قدم برمی‌داشت. زیر لب با خدای خود حرف می‌زد: «خدایا من به تو و پیامبرانت، به ابراهیم خلیل که خانه‌ی کعبه را به دستور تو ساخت، ایمان دارم. خدایا! از تو می‌خواهم تولد کودکم را برای من آسان گردانی!»

بخوانید
کی-از-همه-مهربون-تره؟-قصه-صوتی-مریم-نشیبا-کاور

قصه صوتی کودکانه: کی از همه مهربون تره | با صدای: مریم نشیبا

گنجشک خانوم روی تخم‌هایش نشسته بود و منتظر بود تا جوجه‌هایش از تخم بیرون بیایند. یک روز یک گنجشک تپل سر از تخم بیرون آورد. گنجشکک می‌خواست تنها به جنگل برود و بازی کند؛ اما مادرش قبول نکرد ...

بخوانید
ماجرای خانواده‌ی رابینسون دکتر ارنست یوهانس ویس کتابهای طلایی (18)

ماجرای خانواده‌ رابینسون: خانواده‌ دکتر ارنست در جزیره ناشناخته | جلد 53 کتابهای طلایی

... بعد کشتی ما به صخره‌ای خورد. شدت برخورد کشتی با صخره طوری بود که انگار کشتی می‌خواست تکه‌تکه شود. آب به داخل کشتی هجوم آورد. وقتی‌که کشتی به صخره خورد من با زن و پسرهایم در اتاقمان بودم. صدا مثل خنجری در بدن من فرورفت. فریاد زدم: «نابود شدیم!»

بخوانید