Classic Layout

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-گروهبان-قات-قات

قصه کودکانه: گروهبان قات قات | زورگویی کار بدیه!

روزی بود و روزگاری. در مزرعه‌ای یک غاز بزرگ و زورگو بود به اسم قات قات. آقا غازه سینه‌اش را باد می‌کرد. گردن درازش را پیچ‌وتاب می‌داد. با چشم‌های قرمز کوچولویش همه جای مزرعه را نگاه می‌کرد. این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و به مرغ و خروس‌های مزرعه می‌گفت: «راه رفتنم را ببینید!

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-زشت‌ترین-صدا

قصه کودکانه: زشت‌ترین صدا | عشق و محبت مهمتر از زیبایی است!

روزی بود و روزگاری. در دشتی بزرگ، دو قرقاول زندگی می‌کردند. یک روز آقای قرقاول به خانم قرقاول گفت: «من زیباترین پرنده‌ی این دشت هستم. به نظر تو این‌طور نیست؟» خانم قرقاول گفت: «بله جانم. همین‌طور است.»

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-روباه-خپله

قصه کودکانه پیش از خواب: روباه خپله | یک لحظه غافل نباش!

هوا سردِ سرد بود. تند و تند برف می‌بارید. همه‌جای جنگل سفید شده بود. بعضی از حیوان‌ها در خواب زمستانی بودند. بعضی دیگر هم به خاطر سرما از لانه‌هایشان بیرون نمی‌آمدند. منتظر بودند هوا گرم‌تر شود. روباه خپله هم در لانه‌اش نشسته بود. دستی به شکمش کشید. از لای در بیرون را نگاه کرد و گفت: «چه برفی!»

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-قارچ-بی‌کلاه

قصه کودکانه: قارچ بی‌کلاه | من یک کودک استثنایی هستم

در یک‌طرف باغ، سروصدای زیادی بود. خانم قُمری از این درخت به آن درخت می‌پرید. از این شاخه به آن شاخه می‌رفت. روی هر شاخه‌ای که می‌نشست، می‌گفت: «می‌دانید چه خبر شده؟ یک قارچ عجیب کنار گل زرد به دنیا آمد.

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-درختی-که-به-دادگاه-رفت!

قصه کودکانه: درختی که به دادگاه رفت! | خیانت در امانت و رفاقت

در زمان‌های خیلی قدیم مردی بود به نام جواد. او می‌خواست به سفر برود. کیسه‌ای داشت که در آن صد سکه طلا بود. تمام دارایی او همین سکه‌ها بود. او نمی‌خواست آن را همراه خودش ببرد. می‌ترسید در بین راه دزدها سکه‌هایش را ببرند. پس تصمیم گرفت سکه‌ها را پیش کسی بگذارد و برود.

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-ماشین-قهوه‌ای-و-ماشین-سبز

قصه کودکانه: ماشین قهوه‌ای و ماشین سبز | رفیق باوفا

دو مغازه در کنار هم بود: بقالی و قصابی. آقا بقال یک ماشین قهوه‌ای قدیمی داشت. آقا قصاب هم یک ماشین کوچک سبز داشت. آن‌ها هرروز صبح، ماشین‌هایشان را جلو مغازه‌هایشان در کنار هم پارک می‌کردند.

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-شیر-و-آب

قصه کودکانه: شیر و آب | عاقبت کم فروشی و خیانت در فروش

رجب خان گوسفندهای زیادی داشت. چوپانی به نام سلیمان هم برای او کار می‌کرد. سلیمان هرروز صبح، همراه گله به کوه و صحرا می‌رفت و گوسفندها را می‌چراند. گوسفندها جلو می‌افتادند. آرام‌آرام راه می‌رفتند و علف‌های خوشمزه و آبدار را بااشتها می‌خوردند

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-چشم-دکمه‌ای

قصه کودکانه: چشم دکمه‌ای | آدم برفی غمگین

چشم دکمه‌ای تک‌وتنها توی حیاط ایستاده بود. او یک آدم‌برفی کوچک و چاق بود. یک کلاه بافتنی کهنه روی سرش بود و یک شال‌گردن دور گردنش. دو چشم او دو دکمه‌ی گرد بودند و دماغش یک هویج نارنجی بلند و نوک‌تیز.

بخوانید