آقا خرگوشه خانهی نقلی و قشنگی داشت. هوا سرد شده بود و چند روز بود که او بخاریاش را روشن کرده بود. ولی بخاری اشکال داشت و اتاق را گرم نمیکرد. آقا خرگوشه با عصبانیت در اتاق قدم میزد
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,490
آقا خرگوشه خانهی نقلی و قشنگی داشت. هوا سرد شده بود و چند روز بود که او بخاریاش را روشن کرده بود. ولی بخاری اشکال داشت و اتاق را گرم نمیکرد. آقا خرگوشه با عصبانیت در اتاق قدم میزد
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 473
یکی بود یکی نبود. خانم گربه سیاهی بود که یک بچهی سیاه داشت. اسم گربه کوچولوی او سرمه بود. آنها در انباری گوشه حیاط زندگی میکردند. روزی از روزها خانم گربه به گربه کوچولویش گفت: «خب سرمه جان، امشب میخواهم به تو یاد بدهم که چطور برای شامت یک موش بگیری. دیگر وقت آن است که خودت موش شکار کنی.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 903
روزی بود و روزگاری. در زمانهای خیلی دور، مردی با دو پسرش در دهکدهی کوچکی زندگی میکرد. اسم پسر بزرگ، فریدون بود و پسر کوچک، فرهاد. فریدون باهوش و زرنگ بود؛ اما فرهاد سادهلوح.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 591
یکی بود یکی نبود. کفتاری بود بداخلاق و اخمو. همه میگفتند خیلی هم بدجنس است. یک روز کفتار کوچولوها باهم قرار گذاشتند و گفتند: «باید هر طور شده، کفتار بداخلاق را بخندانیم.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,112
ملکهی پریان برای درست کردن یک پماد جادویی یک دندان شیری لازم داشت. او چند تا از حیوانها را فرستاد تا برایش دندان شیری پیدا کنند. موش کور، سنجاب، خرگوش و چند تا از حیوانهای دیگر رفتند و دستخالی برگشتند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 434
حاکمی تصمیم گرفت که دانایان سرزمینش را آزمایش کند. روزی همه را به قصر خود دعوت کرد و به آنها گفت: «از شما میخواهم که به من هدیهای بدهید که وقتی ناراحتم خوشحالم کند و زمانی که خوشحالم ناراحتم کند.»
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 1,115
در روزگاران قدیم سگی بود که وحشی و بیادب بود. این سگ هر کس را که از کنارش میگذشت گاز میگرفت. صاحب سگ زنگولهای به گردن سگ انداخت تا مردم از دور صدای زنگوله را بشنوند و به سگ نزدیک نشوند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 490
گالیور مسافرت را خیلی دوست داشت. او بیشتر وقتها سوار کشتیاش میشد و به جاهای دوردست سفر میکرد. در یکی از این سفرها هوا بهشدت طوفانی شد و کشتی گالیور را بهشدت تکان داد. در همین موقع کشتی دزدان دریایی هم از راه رسید و با توپ به کشتی گالیور شلیک کرد و آن را غرق کرد.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 484
جوانی در کوهستان گردش میکرد که چشمش به کوتولهای افتاد. ریش کوتوله به شاخههای یک درختچه، گیر کرده بود. جوان که خیلی مهربان بود به کوتوله کمک کرد تا خود را آزاد کند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه های کودکانه 0 564
یک افسانهی سرخپوستی میگوید در زمانهای خیلیخیلی دور سگها مثل آدمها صحبت میکردند و زبان آدمها را بلد بودند. آنها هرروز به هم خبر میدادند که در خانهی صاحبشان چه اتفاقی افتاده است و بعد چیزهایی را که از یک دیگر شنیده بودند برای صاحبشان تعریف میکردند.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر