Classic Layout

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-بخاری-خانه‌ی-خرگوش

قصه کودکانه: بخاری خانه‌ی خرگوش | به همدیگه کمک کنیم!

آقا خرگوشه خانه‌ی نقلی و قشنگی داشت. هوا سرد شده بود و چند روز بود که او بخاری‌اش را روشن کرده بود. ولی بخاری اشکال داشت و اتاق را گرم نمی‌کرد. آقا خرگوشه با عصبانیت در اتاق قدم می‌زد

بخوانید
قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-سُرمه-و-موش

قصه کودکانه پیش از خواب: سُرمه و موش باهوش

یکی بود یکی نبود. خانم گربه سیاهی بود که یک بچه‌ی سیاه داشت. اسم گربه کوچولوی او سرمه بود. آن‌ها در انباری گوشه حیاط زندگی می‌کردند. روزی از روزها خانم گربه به گربه کوچولویش گفت: «خب سرمه جان، امشب می‌خواهم به تو یاد بدهم که چطور برای شامت یک موش بگیری. دیگر وقت آن است که خودت موش شکار کنی.»

بخوانید
قصه-کودکانه-موشی-و-دندان-شیری-ایپابفا

قصه کودکانه: موشی و دندان شیری | مراقب دندان هایمان باشیم

ملکه‌ی پریان برای درست کردن یک پماد جادویی یک دندان شیری لازم داشت. او چند تا از حیوان‌ها را فرستاد تا برایش دندان شیری پیدا کنند. موش کور، سنجاب، خرگوش و چند تا از حیوان‌های دیگر رفتند و دست‌خالی برگشتند.

بخوانید
قصه-کودکانه-گردن-بند-دانایان-ایپابفا

قصه کودکانه: گردن بند دانایان | چون می گذرد، غمی نیست

حاکمی تصمیم گرفت که دانایان سرزمینش را آزمایش کند. روزی همه را به قصر خود دعوت کرد و به آن‌ها گفت: «از شما می‌خواهم که به من هدیه‌ای بدهید که وقتی ناراحتم خوش‌حالم کند و زمانی که خوش‌حالم ناراحتم کند.»

بخوانید
قصه-کودکانه-سگ-و-زنگوله-ایپابفا

قصه کودکانه: سگ و زنگوله | داستان یک سگ وحشی و بی ادب

در روزگاران قدیم سگی بود که وحشی و بی‌ادب بود. این سگ هر کس را که از کنارش می‌گذشت گاز می‌گرفت. صاحب سگ زنگوله‌ای به گردن سگ انداخت تا مردم از دور صدای زنگوله را بشنوند و به سگ نزدیک نشوند.

بخوانید
قصه-کودکانه-سفرهای-گالیور-(1)-ایپابفا

قصه کودکانه: سفرهای گالیور | گالیور کوچولو در سرزمین آدم کوچولوها

گالیور مسافرت را خیلی دوست داشت. او بیشتر وقت‌ها سوار کشتی‌اش می‌شد و به جاهای دوردست سفر می‌کرد. در یکی از این سفرها هوا به‌شدت طوفانی شد و کشتی گالیور را به‌شدت تکان داد. در همین موقع کشتی دزدان دریایی هم از راه رسید و با توپ به کشتی گالیور شلیک کرد و آن را غرق کرد.

بخوانید
قصه-کودکانه-چرا-سگ‌ها-واق‌واق-می‌کنند؟-کاور

قصه کودکانه: چرا سگ‌ها واق‌واق می‌کنند؟ | خبرچینی کار خیلی بدی است

یک افسانه‌ی سرخپوستی می‌گوید در زمان‌های خیلی‌خیلی دور سگ‌ها مثل آدم‌ها صحبت می‌کردند و زبان آدم‌ها را بلد بودند. آن‌ها هرروز به هم خبر می‌دادند که در خانه‌ی صاحبشان چه اتفاقی افتاده است و بعد چیزهایی را که از یک دیگر شنیده بودند برای صاحبشان تعریف می‌کردند.

بخوانید