Classic Layout

قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-پادشاه-و-دلقک

قصه های شیرین فیه ما فیه: پادشاه و دلقک

پادشاهی بر لب جویی نشسته بود دل‌تنگ و اندوهگین و نزدیکانش از او هراسان و ترسان، چراکه دل‌تنگی‌اش با هیچ نیرنگی گشوده نمی‌شد. پادشاه دلقکی داشت که با او مهربان بود. نزدیکان پادشاه از او خواستند که به نیرنگی پادشاه را بخنداند.

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-غربال-در-مُشت

قصه های شیرین فیه ما فیه: غربال در مُشت

مولانا گفت: کسی نزد سید برهان‌الدین آمد و گفت: «ستایش تو را از فلانی شنیدم.» سید گفت: «آیا او مرا می‌شناسد که ستایشم می‌کند؟ اگر از روی سخنانم شناخته که نشناخته است، اما اگر به‌راستی از اندرونم آگاه شده باشد، پس ستایش او درست است.»

بخوانید
قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-زندگینامه-کوتاه-مولوی

زندگینامه کوتاه جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولانا

مولانا چهارده‌ساله بود که همراه خانواده‌اش از شهر بلخ بیرون آمد. پدرش - بهاء ولد - شیخ بزرگ شهر، باید به‌ناچار دیار خود را ترک می‌گفت. شاید رنجیده‌خاطر از محمد خوارزمشاه و یا هراسان از یورش مغول‌ها.

بخوانید
قصه-کودکانه-ایپابفا-تیغ-تیغو

قصه کودکانه: تیغ تیغو | جوجه تیغی به دنبال همسر مناسب می گردد

جوجه‌تیغی جوانی بود به نام تیغ تیغو. با آمدن بهار، او هم از خواب زمستانی بیدار شد. خمیازه‌ای کشید و گفت: «چقدر خوابیدم! مثل‌اینکه بهار شده.» بعد با آب چشمه صورتش را شست و به راه افتاد.

بخوانید