روزگاری پسرک طبال شجاعی بود که همیشه در رؤیای مبارزه در جنگهای بزرگ به سر میبرد؛ اما در سرزمینی که او زندگی میکرد صلح برقرار بود و او هیچ راهی پیدا نمیکرد تا شجاعتش را به اثبات برساند.
بخوانید
مدیر ایپابفا افسانه های مغرب زمین 0 638
روزگاری پسرک طبال شجاعی بود که همیشه در رؤیای مبارزه در جنگهای بزرگ به سر میبرد؛ اما در سرزمینی که او زندگی میکرد صلح برقرار بود و او هیچ راهی پیدا نمیکرد تا شجاعتش را به اثبات برساند.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانه های مغرب زمین 0 366
ممکن است فکر کنید که هر پادشاهی خوشبخت است؛ زیرا شاهان پول زیادی برای خرج کردن دارند. آنها بهترین اسبها را برای سوارشدن دارند؛ بهترین جواهرات را برای آویختن و بزرگترین قصرها را برای زندگی کردن؛ اما روزگاری پادشاهی بود که همهی این چیزها را داشت ولی شاد نبود.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانه های مغرب زمین 0 540
در زمانهای قدیم، کفاشی زندگی میکرد که خیلی فقیر بود. او باآنکه بسیار کار میکرد، اما زندگی را بهسختی میگذراند. یک روز زنش گفت: «نمیدانم چرا ما هرروز فقیرتر میشویم.»
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانه های مغرب زمین 0 825
یکی بود یکی نبود. دختر جوان و زیبایی بود به نام «جانینا» که از گاوهای یک کشاورز نگهداری میکرد. این کار چندان موردعلاقه او نبود؛ اما جانینا بچه یتیمی بود که نه خانهای داشت، نه پول و ناچار بود که این کار را بکند.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 1,558
ماهی قرمز کوچولو تنها بود. آب حوض توی سرمای زمستان یخ بسته بود. زیر یخ، یک ماهی قرمز کوچولو تنها زندگی میکرد، اما او همیشه با گنجشکها حرف میزد
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانه های مغرب زمین 0 403
در زمانهای قدیم بیوهزن دهقانی زندگی میکرد که خیلی فقیر بود. تنها کسی که او در این دنیا داشت پسری بود به نام «جک» و گاوی که اسمش «دِیزی بِل» بود. جک کارهای کوچکی برای راحتی و خوشحالی مادرش انجام میداد. ولی او هیچ کاری را جدی نمیگرفت و در هیچ کاری پشتکار نداشت.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانه های مغرب زمین 0 355
در گذشتههای دور که آرزوها کمتر به حقیقت میپیوست، دو دوست وجود داشتند: یکی آهنگر و دیگری بازرگان که اغلب باهم به مسافرت میرفتند. آهنگر، مرد جوانی بود با صورت ظریف و موهایی زیبا؛
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانه های مغرب زمین 0 280
در زمانهای قدیم، بازرگانی بود به اسم ژاکوب که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنسهایش را به قیمتی که میخرید، میفروخت. حتی گاهی آنها را ارزانتر هم میفروخت.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانه های مغرب زمین 0 565
یکی بود یکی نبود. آسیابان فقیری بود که همیشه دلش میخواست در نظر دیگران مهم جلوه کند. او کمی لافزن بود؛ اما چیزی نداشت که به آن افتخار کند. فقط دختری داشت که بینهایت زیبا بود.
بخوانیدمدیر ایپابفا افسانه های مغرب زمین 0 768
جک پسر کشاورز ثروتمندی بود که در یکی از شهرهای انگلستان زندگی میکرد. در آن زمان که شاه آرتور بر انگلستان حکومت میکرد، غول عظیمالجثهای باعث ترس و وحشت زیادی شده بود.
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر