Classic Layout

قصه-صوتی-کودکانه-جوجه-کوچولوی-تنبل-کاور

قصه صوتی کودکانه: جوجه کوچولوی تنبل / مریم نشیبا

«جوجه کوچولو» آخرین جوجه‌‌‌ای بود که می‌‌خواست از تخم بیرون بیاید. بیست روز تمام شده بود، اما جوجه از تخم بیرون نمی‌‌آمد، چون هوا سرد بود. مادرش او را صدا کرد و گفت: «بیا بیرون. بیست روزت تمام شده!»

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-سفیدبرفی-و-هفت-کوتوله

افسانه های مغرب زمین: سفیدبرفی و هفت کوتوله / چه کسی از همه زیباتر است؟

سال‌ها پیش در یک روز سرد و برفی زمستان، ملکه زیبایی در کنار پنجره‌ی قصر خود نشسته بود و خیاطی می‌کرد. همان‌طور که در حال دوختن بود، فکرش از کاری که می‌کرد منحرف شد و ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-شکارچی-و-سه-غول

افسانه های مغرب زمین: شکارچی و سه غول / شاهزاده خانمی که ازدواج نمی کرد

روز گاری مرد جوانی بود که خیلی دوست داشت شکارچی شود. روزی مرد جوان که جان نام داشت به پدرش گفت: «در این جا کسی نیست که بتواند شکار کردن را به من یاد بدهد و من مجبورم به دوردست‌ها بروم تا بلکه کسی را برای این کار پیدا کنم.»

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-برادر-و-خواهر

افسانه های مغرب زمین: قصه برادر و خواهر / عشق و محبت هر طلسمی را باطل می کند

روزی روزگاری برادر و خواهری بودند که یکدیگر را خیلی دوست داشتند. آن‌ها با پدر و مادرشان به‌خوبی زندگی می‌کردند، تا این‌که مادر آن‌ها فوت کرد و پدرشان دوباره ازدواج کرد، بدون آنکه بداند همسرش یک جادوگر است.

بخوانید
قصه-صوتی-کودکانه-مزرعه-ای-در-هندوانه-کاور

قصه صوتی کودکانه: مزرعه ای در هندوانه / با صدای: مریم نشیبا

خانوم بُزی از صبح تا شب توی مزرعه‌‌‌ی کوچیکش کار می‌‌کرد و شب‌‌ها هم همیشه خواب مزرعه رو می‌‌دید. یه روز خرگوش کوچولو از راه رسید و با خانوم بزی سلام و احوال‌‌پرسی کرد و گفت: «من هم دلم می‌‌خواد یه مزرعه داشته باشم، با یه عالمه هندونه».

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-کوتوله-بیشه‌زار

افسانه های مغرب زمین: کوتوله بیشه‌زار / عاقبت تنبلی

یکی بود یکی نبود. پسرک کشاورزی بود به نام «تام» که خیلی تنبل بود و علاقه‌ای به کار کردن نداشت. تام نزد مرد ثروتمندی کار می‌کرد؛ اما او به‌جای کار کردن، از صبح تا شب روی سبزه‌ها دراز می‌کشید و استراحت می‌کرد.

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-سلطانی-که-عاشق-پول-بود

افسانه های مغرب زمین: سلطانی که عاشق پول بود

در کشوری سلطانی زندگی می‌کرد که خیلی خسیس بود. او شب‌ها خوابش نمی‌برد. می‌ترسید که دزدها پول‌ها و جواهراتش را بدزدند. به همین دلیل پول‌ها و جواهراتش را در بالاترین طبقه ساختمان پنهان کرده بود.

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-در-میان-آتش-

افسانه های مغرب زمین: در میان آتش / ازدواج شاهزاده های آب و اتش

جک پسر کوچکی بود که در انگلستان زندگی می‌کرد. او نمی‌توانست راه برود؛ زیرا کمردرد سختی داشت و پشت او همیشه درد می‌کرد. او اغلب غمگین کنار آتش می‌نشست و به شعله‌های آتش نگاه می‌کرد.

بخوانید
قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-صداهای-شب

قصه کودکانه پیش از خواب: صداهای شب / از تاریکی شب نترسیم

آن شب علی خوابش نمی‌برد. مرتب غلت می‌زد و این پهلو آن پهلو می‌شد. هرچه بیشتر از شب می‌گذشت، ترس علی هم بیشتر می‌شد. صدای رفت‌وآمد ماشین‌ها کم شده بود و از کوچه هم صدای کسی به گوش نمی‌رسید.

بخوانید