Classic Layout

افسانه های مغرب زمین: جک و لوبیای سحرآمیز 2

افسانه های مغرب زمین: جک و لوبیای سحرآمیز

در زمان‌های قدیم بیوه‌زن دهقانی زندگی می‌کرد که خیلی فقیر بود. تنها کسی که او در این دنیا داشت پسری بود به نام «جک» و گاوی که اسمش «دِیزی بِل» بود. جک کارهای کوچکی برای راحتی و خوشحالی مادرش انجام می‌داد. ولی او هیچ کاری را جدی نمی‌گرفت و در هیچ کاری پشتکار نداشت.

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-هدیه-کوتوله‌ها

افسانه های مغرب زمین: هدیه کوتوله‌ها / قناعت گنج است!

در گذشته‌های دور که آرزوها کمتر به حقیقت می‌پیوست، دو دوست وجود داشتند: یکی آهنگر و دیگری بازرگان که اغلب باهم به مسافرت می‌رفتند. آهنگر، مرد جوانی بود با صورت ظریف و موهایی زیبا؛

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-کوتوله‌های-تپه-مانچ‌ول

افسانه های مغرب زمین: کوتوله‌های تپه مانچ‌ول / گاهی باید از بهترین چیزها گذشت

در زمان‌های قدیم، بازرگانی بود به اسم ژاکوب که خیلی مهربان بود. بازرگان همیشه جنس‌هایش را به قیمتی که می‌خرید، می‌فروخت. حتی گاهی آن‌ها را ارزان‌تر هم می‌فروخت.

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-رامپل-کوتوله

افسانه های مغرب زمین: رامپل کوتوله / دروغ همچون دیوار کجی است که راست نمی شود

یکی بود یکی نبود. آسیابان فقیری بود که همیشه دلش می‌خواست در نظر دیگران مهم جلوه کند. او کمی لاف‌زن بود؛ اما چیزی نداشت که به آن افتخار کند. فقط دختری داشت که بی‌نهایت زیبا بود.

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-جادوگر-و-کودکان

افسانه های مغرب زمین: جادوگر و کودکان / هانسل و گرتل به روایتی دیگر

در زمان‌های قدیم هیزم‌شکن فقیری بود که یک دختر و پسر دوقلو داشت. وقتی‌که مادر بچه‌ها مُرد، هیزم‌شکن با زن دیگری ازدواج کرد، به این امید که همسر جدیدش ضمن رسیدگی به کارهای خانه، از کودکان او نیز پرستاری کند.

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-کبوتر-سفید

افسانه های مغرب زمین: کبوتر سفید / شاهزاده های ماجراجو

یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که دو پسر داشت، آن‌ها جسور و بی‌پروا بودند و پادشاه لحظه‌ای از دست آن‌ها آسایش نداشت. آن‌ها هرروز به فکر ماجرایی تازه و خطرهایی تازه بودند: مثل صعود به بلندترین کوه‌ها، شکار درنده‌ترین ببرها

بخوانید
قصه-صوتی-کودکانه-جوجه-کوچولوی-تنبل-کاور

قصه صوتی کودکانه: جوجه کوچولوی تنبل / مریم نشیبا

«جوجه کوچولو» آخرین جوجه‌‌‌ای بود که می‌‌خواست از تخم بیرون بیاید. بیست روز تمام شده بود، اما جوجه از تخم بیرون نمی‌‌آمد، چون هوا سرد بود. مادرش او را صدا کرد و گفت: «بیا بیرون. بیست روزت تمام شده!»

بخوانید
افسانه-های-مغرب-زمین-ایپابفا-سفیدبرفی-و-هفت-کوتوله

افسانه های مغرب زمین: سفیدبرفی و هفت کوتوله / چه کسی از همه زیباتر است؟

سال‌ها پیش در یک روز سرد و برفی زمستان، ملکه زیبایی در کنار پنجره‌ی قصر خود نشسته بود و خیاطی می‌کرد. همان‌طور که در حال دوختن بود، فکرش از کاری که می‌کرد منحرف شد و ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت

بخوانید