گلاره یک شاخهی گل دید که پر از بذر بود، اما داشت میشکست. گلاره خیلی مراقب شاخهی گل بود تا بذرهایش همهجا پخش شود و همهی صحرا پر از گل شود.
بخوانید
مدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 606
گلاره یک شاخهی گل دید که پر از بذر بود، اما داشت میشکست. گلاره خیلی مراقب شاخهی گل بود تا بذرهایش همهجا پخش شود و همهی صحرا پر از گل شود.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 627
حمید میخواست قایق کاغذیاش را در آب بیندازد. ناگهان باد تندی وزید. حمید نمیدانست باد از کجا میآید. او میخواست خانهی باد را پیدا کند...
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 1,267
روزی بود و روزگاری بود. سه تا بچه بودند، دوتا پسر و یکی دختر. اسم پسر بزرگتر مایکل بود و اسم پسر کوچکتر جان. دختر هم که خواهر آنها بود، وِندی نام داشت. آنها فرزندان آقا و خانم دارلینگ بودند...
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 1,730
هرکول، قهرمان افسانهای یونان، هزاران سال پیش در یونان زندگی میکرد. هرکول از همان کودکی زور بازوی فراوانی داشت. یکشب که خوابیده بود دو مار بزرگ به بستر او خزیدند و خواب او را برهم زدند؛ اما او سر هردو مار را به هم کوفت و آنها را کشت.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 662
سال ۱۷۹۹ بود. یک سپاه از سربازان انگلیسی، مهاراجه «تیپو» را در مقر فرماندهیاش واقع در «سرینگاپاتان» هندوستان محاصره کرده بود. یکشب که در اردوگاه سربازان انگلیسی، کاپیتان «جان هِرن کَسِل» و دو افسر دیگر کنار آتش نشسته بودند، «چارلز» برادر کاپیتان «جان هرن کَسِل»، نزد آنها آمد.
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 648
اولین چیزی که یادم میآید این است که من و یک مرد اخمو در جزیرهای تنها مانده بودیم. او بهجز دستورهایی که به من میداد، زیاد حرف نمیزد. هرچه من از او میپرسیدم: «آخر چطور شد که ما به این جزیره آمدیم؟»
بخوانیدمدیر ایپابفا داستان مصور نوجوان 0 469
در روز ۲۸ فوریه سال 1815 یک کشتی باری بنام «فرعون» یک روز دیرتر از موعد به بندر مارسی رسید. ادموند دانته، دستیار ناخدا که نوزده سال بیش نداشت، روی عرشه کشتی ایستاده بود:
بخوانیدمدیر ایپابفا شعر کودکانه 0 4,301
علی کوچولو یه گربه داشت یه گربهی خیلی بلا زبر و زرنگ و ناقلا زرنگ و باهوش بود شکارچی موش بود
بخوانیدمدیر ایپابفا وبلاگ مدیر 0 141
همچنان روی سایت ایپابفا کار می کنم. گاهی قصه صوتی و گاهی قصه متنی کار میکنم. مدتی است قصه های عکس دار کار نمی کنم. کمی تنبل شده ام.
بخوانیدمدیر ایپابفا قصه صوتی کودکان 0 465
توی دریاچه به «ماهی کوچولو» خیلی خوش میگذشت. یه روز ماهی کوچولو به مادرش گفت: «راستش دیگه دلم نمیخواد اینجا باشم. میخوام پیش کلاغها و پرندهها زندگی کنم.»
بخوانید
ایپابفا: دنیای کودکی قصه های صوتی کودکان، داستان و بیشتر