Blog Layout

داستان کوتاه «آواها» / ولادیمیر نابوکوف

داستان-کوتاه-آواها

بستنِ پنجره لازم بود: باران به قرنیز کف پنجره می‌خورد و پخش می‌شد روی کف چوبی اتاق و صندلی‌های بازودار. با آوایی سرخوش و سلیس، خیالات سیمین بی‌انتها با شتاب از میان باغ، از میان شاخ و برگ‌ها، از میان ریگ‌های نارنج‌گون می‌گذشتند.

بخوانید

داستان کوتاه «فارسی شکر است» / محمدعلی جمال‌زاده

داستان-کوتاه-فارسی-شکر-است

هیچ جای دنیا تر و خشک را مثل ایران با هم نمی‌سوزانند. پس از پنج سال در به دری و خون جگری هنوز چشمم از بالای صفحهٔ کشتی به خاک پاک ایران نیفتاده بود که آواز گیلکی کرجی‌بان‌های انزلی به گوشم رسید...

بخوانید

داستان کوتاه «شرط‌بندی» / آنتوان چخوف

داستان-کوتاه-شرط-بندی-چخوف

شبی تاریک در پاییز بود. بانکدار پیر در کتابخانهٔ خود بالا و پایین‌ می‌رفت و به خاطر‌ می‌آورد که چگونه پانزده سال پیش در یک شب پاییزی میهمانی به راه انداخته بود. در آن جا مردان باهوش بسیاری حضور داشتند و در میانشان گفتگوهای جالب توجهی در جریان بود.

بخوانید

داستان کوتاه «کهن‌ترین داستان جهان» / رومن گاری

داستان-کوتاه-کهن-ترین-داستان-جهان

شهر «لاپاز» در ارتفاع پنج هزارمتری سطح دریا قرار دارد – از این بالاتر دیگر نمی‌توان نفس کشید. «لاما»ها هستند و سرخ‌پوست‌ها و دشت‌های بایر و برق‌های ابدی و شهرهای مرده و عقاب‌ها. پایین‌تر، در دره‌های گرمسیری، جویندگان طلا و پروانه‌های عظیم جثه می‌پلکند.

بخوانید

داستان کوتاه «پاکت‏‌ها» / ریموند کاروِر

داستان-کوتاه-پاکت-ها

یکی از روزهای گرم و مرطوب است. من از پنجره‏ٔ اتاق‏‌ام در هتل می‏‌توانم بیش‏‌تر قسمت‏‌های میدوسترن‎ را ببینم. می‏‌توانم چراغ‏‌های بعضی ساختمان‏‌ها را که روشن می‏‌شوند، دود غلیظی را که از دودکش‏‌های بلند بالا می‏‌روند، ببینم. ‏ کاش مجبور نبودم به این چیزها نگاه کنم.

بخوانید