چالشهای نویسندگان جوان و راهحلها در حوزه نشر الکترونیکی رمان مقدمه نشر الکترونیکی، بهویژه در حوزه داستان و رمان، امکانی بینظیر برای نویسندگان جوان فراهم کرده است تا بدون نیاز به چاپ فیزیکی، آثار خود را به مخاطبان گسترده معرفی کنند؛ اما این حوزه همچنان با چالشهای متعددی برای نویسندگان …
بخوانیدBlog Layout
پلات پیج: سایت انتشار انلاین داستان و رمان افتتاح شد.
یکی از آرزوهای من، راهاندازی یک سایت کاربرمحور در حوزه انتشار داستان و رمان نویسندگان جوان بوده و هست.
بخوانیدداستان کودکانه: آبه، سگ خدمترسان / استفاده از سگ کمکی برای کمک به کمتوانان
سلام! من آبه هستم: یه سگ خدمترسان! بهم «سگ کمکی» هم میگن. 🐾 وقتی یه تولهسگ کوچولو بودم، صاحبم بهم گفت که قراره سگ خدمترسان بشم و به کسی که نمیتونه ببینه کمک کنم.
بخوانیدقصه شب: جعبههای کفش / با وسایل دورریختنی کاردستی درست کنید
دیوید و برادرش دَنی کفش نو خریدهاند، چون کفشهای قبلیشان کهنه و پاره شده است. آنها کفشهای نو را پوشیدهاند. کفشهایشان واقعاً قشنگ است.
بخوانیدقصه شب: یک دوست جدید / در کارهای خوب نفر اول باشیم
آقای معلم وارد کلاس شد و به بچهها گفت: «بچهها، دوست جدیدتان الیور را به شما معرفی میکنم. او از یک مدرسهی دیگر به اینجا آمده و از این به بعد همکلاسی شما است.»
بخوانیدقصه شب: آیا زندگی متوقف میشود؟! / یک سؤال ساده
زمستان کمکم از راه میرسد و دشت و صحرا ساکت و آرام میشود. همهی حیوانها تلاش میکنند که برای زمستان غذا ذخیره کنند
بخوانیدقصه شب: رز قرمز و سفیدبرفی / پاداش کمک به خرس بیچاره
در کلبهای کوچک، در وسط جنگل، دو خواهر زیبا و مهربان با مادرشان زندگی میکردند. اسم یکی از آنها که موهای سیاه و پوستی سبزه داشت، رز بود و دیگری که موهای بور و پوستی سفید داشت، سفیدبرفی.
بخوانیدداستان کوتاه: گرگعلی خان / خاطرات بچههای دروازه سعدی
شیطانترین بچههای شیراز بچههای دروازه سعدی هستند. بهقدری شریر، باهوش و بیمار هستند که خدا میداند
بخوانیدداستان کوتاه: زبان کوچک پدرم / نوشته رسول پرویزی
اکبر گفت: تازه بدبختی میخواست دندانش را در خانوادهی ما فروکند. زندگی گرم و پرعاطفهی دهاتی ما به زندگی سرد و بیمایهی شهری تبدیل یافته بود.
بخوانیدداستان کوتاه: ابراهیم، نوشته رسول پرویزی / پدر، اما از نوع دیگر
ابراهیم صدمهی زیادی دیده بود و زندگیاش مشحون و مالامال از رنج، نکبت و بدبختی بود. شلوارش وصله داشت و لباسش پاره بود، اما چشمش پرفروغ و دلش لبریز از مهر و صفا بود.
بخوانید