Blog Layout

قصه‌ آموزنده: حکم قاضی || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-حکم-قاضی

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یکی از پادشاهان قدیم، قاضی بزرگ پایتخت را خواست و دستور داد برای یکی از شهرها یک قاضی انتخاب کند. قاضی بزرگ این موضوع را با چهار نفر از شاگردان خود در میان گذاشت

بخوانید

قصه‌ آموزنده: مورچه و زنبور || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-مورچه-و-زنبور

یک روزی بود و یک روزگاری. چند تا مورچه در خانه خرابه‌ای لانه داشتند و سال‌ها در آن زندگی می‌کردند. یک روز چند تا زنبور درشت سرخ هم به آنجا رسیدند و در شکاف دیوار خانه کردند

بخوانید

قصه‌ آموزنده: صبر روباه || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-صبر-روباه

یک روزی بود و یک روزگاری. یک مرد کاسب بود که در قلعه‌ای زندگی می‌کرد و کارش پوستین‌دوزی بود. از قصاب‌های ده پوست گوسفند و گاو می‌خرید و آن‌ها را دباغی می‌کرد و پوستین درست می‌کرد و می‌فروخت.

بخوانید

قصه‌ آموزنده: میمون فضول || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-میمون-فضول

یک روزی بود و یک روزگاری. جمعی از بازرگانان از کشوری به کشور دیگر سفر می‌کردند و قافله‌ای از شتران با مال‌التجاره بسیار همراه داشتند. در بیابانی که صد فرسخ مسافت داشت اول شب به رباطی رسیدند و در آنجا منزل کردند.

بخوانید

قصه‌ آموزنده: نابینای نکته‌سنج || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-نابینای-نکته‌سنج

یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم در شهر انطاکیه تاجر ثروتمندی از دنیا رفت و مال زیادی برای پسرش ماند. پسر دنباله کار پدرش را گرفت و در خریدوفروش اجناس بسیار دلیر شد و دلال‌ها و کارشناسان و اطرافیان پدر با او همکاری می‌کردند

بخوانید

قصه‌ آموزنده: کودک هوشیار || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-کودک-هوشیار

یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم سه نفر که کارشان پیله‌وری بود، یعنی از یک آبادی جنس می‌خریدند و برای فروش به آبادی دیگر می‌بردند، در بیابان گرفتار راهزنان شدند و دزدها همه اجناسشان را گرفتند

بخوانید

قصه‌ آموزنده: آتش‌بازی || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-آتش‌بازی

یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم طایفه‌ای از میمون‌ها در کوه‌های نزدیکی شهر همدان منزل داشتند. جمعیت آن‌ها هم خیلی زیاد بود و بزرگ‌تر و پیشوای آن‌ها یک میمون سالخورده و باتجربه بود که نامش «روزبه» بود.

بخوانید

قصه‌ آموزنده: بزرگی شتر || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-بزرگی-شتر

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک روباه از دهی فرار کرده بود و می‌خواست به دهات دیگر برود. در بیابان یک گرگ را دید که او هم از همان راه می‌رفت. رسیدند به هم و سلام و علیک کردند و همراه شدند

بخوانید

قصه‌ پندآموز: خوراک بهشتی || قصه‌های سندباد نامه

قصه‌های-آموزنده‌ی-سندباد-نامه-قصه-خوراک-بهشتی

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روباه بود که مانند همه روباه‌ها حیله‌گر و ناقلا بود و چون زور و قدرتی نداشت که مثل شیر و پلنگ شکار کند ناچار همیشه با زبان‌بازی و مکر و حیله مرغ‌ها و حیوانات کوچک‌تر را گول می‌زد

بخوانید