تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه‌های-آموزنده‌ی-قابوس‌نامه-قصه-جوانمرد-بامعرفت1

قصه‌ آموزنده: جوانمرد بامعرفت || قصه‌های قابوس‌نامه

قصه‌های آموزنده‌ی قابوسنامه

جوانمرد بامعرفت

نگارش: مهدی آذریزدی

 جداکننده-متن

به نام خدا

یک روزی بود و یک روزگاری. در یک روز تابستان، در یک ده کوهستانی که ییلاق اهالی شهر بود برای یکی از عیاران کوهستان جشن «گل‌ریزان» بر پا کرده بودند و همه سرشناسان و پهلوانان و هنرمندان و عیاران را دعوت کرده بودند تا ساعتی به شادمانی بگذرانند.

باید بگوییم که در قدیم به اشخاصی که در عین زورمندی جوانمرد و معرفت دار بودند عیار می‌گفتند و چون قانون و دادگستری نظم درستی نداشت بیشتر کارهای پلیس را عیاران به عهده می‌گرفتند و بسیاری از اختلاف‌ها را عیاران اصلاح می‌کردند و دزدها و راهزنان را عیاران، رسوا می‌کردند.

عیاران باوجود بدی‌هایی که داشتند خود را به جوانمردی و انصاف شناسانده بودند و در هر شهر و ناحیه‌ای اغلب به کمک اشخاص بی‌پناه و مظلوم می‌آمدند و با زورگویان و گردن کشان مردم‌آزار درمی‌افتادند و دل‌خوش بودند که مردم آن‌ها را عیار جوانمرد بشناسند و داستان‌های قهرمانی آن‌ها را همه‌جا بگویند.

اما در میان خودشان هم گاهی اختلاف پیدا می‌شد و مثلاً عیاران شهر به عیاران کوهستان ایراد می‌گرفتند که چرا فلان عیار در فلان جا مردم‌آزاری کرده و دیگری به او گفته بی‌معرفت.

فرق عیار با دزد این بود که دزد مال همه‌کس را می‌برد؛ اما عیار به اشخاص ضعیف و مظلوم آزاری نمی‌رسانید و با اشخاص ظالم و مردم‌آزار طرف می‌شد.

عیاران همیشه از جوانمردی و معرفت سخن می‌گفتند و اگر کسی یکی از عیاران را بی‌معرفت و ناجوانمرد می‌نامید مثل این بود که بدترین دشنام‌ها را به او داده باشد و همیشه کاری می‌کردند که مردم، آن‌ها را بامعرفت و جوانمرد بشناسند و به این عنوان افتخار می‌کردند و وقتی یکی از آن‌ها در کاری که پیش می‌آمد به‌اصطلاح خودشان «شیرین می‌کاشت» یعنی پیروزی درخشانی به دست می‌آورد، جشن گل‌ریزان درست می‌کردند و همفکرانشان در آن جشن حاضر می‌شدند و به آن عیار هدیه‌هایی می‌دادند.

در آن روزگار یک دزدِ راهزنِ گردنه‌گیر پیدا شده بود که راه قافله‌ای را بسته بود و چند نفر را زده بود و مال مردم کوهستان را برده بود و مردم کوهستان از دست او عاجز شده بودند و یکی از عیاران با تردستی آن دزد راهزن را به دام انداخته بود و مردم به‌افتخار این عیار جشن گل‌ریزان برپا کرده بودند و همه‌ی حاضران مشغول شادی بودند.

موقعی که مجلس گرم بود ناگاه مرد قوی‌هیکلی از راه رسید و وارد مجلس شد و گفت: «با رئیس عیاران کوهستان کار دارم.»

اهل مجلس یکی را نشان دادند و گفتند: «این است رئیس عیاران کوهستان.» و همه چشم‌ها به مرد تازه‌وارد خیره شد.

تازه‌وارد رو به رئیس عیاران کرد و به صدای بلند گفت: «من از پیش رئیس عیاران شهر آمده‌ام. عیاران شهر به شما سلام می‌کنند و می‌گویند ما سه مسئله‌ داریم که جواب آن را از شما می‌خواهیم. اگر جواب آن را درست گفتید مخلص شما هم هستیم و بعدازاین کوهستان مال شما و شهر مال ما، اما اگر نتوانستید جواب درست بدهید بعدازاین باید در تمام کارها از ما دستور بگیرید و به سبیل رئیس ما احترام بگذارید.»

حاضران مجلس گوش‌ها تیز کردند تا ببینند رئیس عیاران کوهستان چه جواب می‌دهد و آماده شدند تا اگر دعوا درگرفت تازه‌وارد را ادب کنند و به قول خودشان دخلش را بیاورند».

رئیس عیاران کوهستان جواب داد: «نمی‌دانم چه می‌خواهی بگویی ولی همه‌ی مردم کوهستان ما را به جوانمردی و «معرفت داری» می‌شناسند. اگر حرف حسابی داشته باشی جواب می‌دهم وگرنه بچه نیستم که از توپ‌وتشر بترسم و بید نیستم که از یک باد بلرزم و هیچ‌کس هم نمی‌تواند به ما زور بگوید. بدخواه ما اگر از حقه‌بازی، دیو باشد شاخش را می‌شکنیم و اگر از زورمندی کرگدن باشد پوستش را پوستین می‌کنیم و اگر از قارقار، طبل باشد شکمش را سفره می‌کنیم. گوش ما از این حرف‌ها پر است و هریکی از عیاران کوهستان می‌تواند هفتادتا مثل تو را سر آب ببرد و تشنه برگرداند.»

فرستاده عیاران شهر گفت: «قارقار توخالی کار آدم‌های بی‌معرفت است و دروغ‌گویی کار مردم ناجوانمرد است. ما هم از جوانمردی و معرفت سخن می‌گوییم. مگر اینکه از جواب دادن عاجز باشید و بخواهید با این حرف‌ها از جواب حسابی طفره بروید.

رئیس عیاران کوهستان گفت: «قربان هر چه آدم بامعرفت است! اگر صحبت از حرف حسابی و جواب حسابی است ما کوچک شما هم هستیم و بدخواه داشته باشيد خودمان سبیلش را دود می‌دهیم.»

فرستاده عیاران شهر گفت: «اما این را هم بگویم که عیاران شهر شوخی سرشان نمی‌شود و تعارف بی‌تعارف». ما می‌خواهیم شما را امتحان کنیم و ببینیم در عیاری چند مرده حلاجید و این است سه سؤال ما:

«اول بگویید ببینم به عقیده شما معرفت چیست؟

دوم بگویید ببینم فرق میان جوانمرد و ناجوانمرد چیست؟

سوم بگویید ببينم اگر جوانمردی بر سر راهی نشسته باشد و کسی ترسان و لرزان از جلو او بگذرد و چند لحظه بعد مردی با شمشیرکشیده برسد و از آن جوانمرد بپرسد مرد فراری از کدام راه رفت؟ این جوانمرد چه جوابی باید بدهد؟ آیا باید آن مرد شمشیرکش را راهنمایی کند یا باید دیدن مرد فراری را حاشا کند؟»

رئیس عیاران کوهستان گفت: «جواب شما این است: اول اینکه گفتی معرفت چیست؟ معرفت آن است که گفتار و کردار باهم یکی باشد و اگر در عالم مردی و مردانگی قولی دادی و سبیل گرو گذاشتی آن قول را عمل کنی ولو اینکه به ضرر خودت باشد. اگر غیرازاین باشد بی‌معرفت است.

دوم اینکه، پرسیدی فرق میان جوانمرد و ناجوانمرد چیست؟ اصل جوانمردی این است که کسی با کمتر از خود درنیفتد و با مردم ضعیف و بی‌پناه مردم‌آزاری نکند. دزد دزدی می‌کند و راهزن راهزنی می‌کند اما مرد با مرد روبرو می‌شود و جوانمرد با قوی‌تر از خود یا با مثل خود زورآزمایی می‌کند و کسی که با ضعیف‌تر از خود می‌جنگد مرد نیست تا چه رسد به اینکه جوانمرد باشد.

اما مسئله سوم را در میان عياران کوهستان به مسابقه می‌گذارم. هر کس جواب آن را می‌داند پای خود را زحمت بدهد و بیاید جلو.»

از میان حاضران سه نفر پیش آمدند. یکی گفت: «به عقیده من جوانمرد از دروغ و دغل بیزار است، جوانمردی که بر سر سه‌راهی نشسته باید فراری را نشان بدهد. وقتی چشم چیزی را دید نباید بگویی ندیده است، حاشا کردن دلیل ترس است.»

دیگری گفت: «به عقیده من جوانمرد از خبرکشی و فتنه‌انگیزی بیزار است. جوانمردی که بر سر سه‌راهی نشسته باید بگوید من کسی را ندیدم. وقتی می‌بینی کسی از ترس فرار می‌کند نباید او را لو بدهی. ترس، برادر مرگ است و جوانمرد به مرگ کسی راضی نمی‌شود.»

سومی گفت: «به عقیده من جوانمرد از دروغ و از فتنه‌انگیزی هر دو بیزار است و جوانمردی که بر سر سه‌راهی نشسته باید در این موقع به عقل و تدبیر کار کند. باید ازآنجا که نشسته است اندکی جای خود را تغییر بدهد و بگوید تا من اینجا نشسته‌ام کسی را ندیده‌ام و به این طریق فتنه را بخواباند.»

فرستاده عیاران شهر گفت: «من از شما یک جواب خواستم و نمی‌توانم با سه عقیده مختلف برگردم. تو که رئیس عیاران هستی باید بگویی اگر تو باشی چه می‌کنی؟»

رئیس عیاران کوهستان گفت: «اگر من باشم مرد شمشیرکش را به عیاری دستگیر می‌کنم و تحویل داروغه می‌دهم و مرد فراری را نیز پیدا می‌کنم و به عدالت‌خانه می‌برم تا رسیدگی کنند و ظالم را از مظلوم بشناسند و هر کس را به سزایی که دارد برسانند. من عیارم و جوانمردم و بامعرفتم اما غیب نمی‌دانم، ممکن است مرد ترسان و لرزان ظلمی کرده باشد و از ترس انتقام گریخته باشد و ممکن است مرد شمشیرکش ظالمی باشد و مرد ترسان و لرزان مظلوم باشد و جوانمرد از دروغ بیزار است، از فتنه بیزار است و از حیله هم بیزار است، قضاوت را قاضی می‌کند و من عیارم، قاضی نیستم.»

فرستاده عیاران شهر گفت: «ما همین را می‌خواستیم، تو را به عیاری و جوانمردی و معرفت داری می‌شناسیم، ریاست عیاران کوهستان به تو می‌رسد.»

رئیس عیاران کوهستان گفت: «ما مخلص شما هستیم.»

و فرستاده عیاران شهر گفت: «ما هم کوچک شما هستیم» و خداحافظی کرد و از مجلس بیرون رفت.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25727

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *