Blog Layout

قصه‌ آموزنده: درس عملی (طوطی و بازرگان) || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-درس-عملی

یک بازرگان بود و یک طوطی سخنگو داشت که در قفس گذاشته بود و طوطی با حرف‌های خود، بازرگان را سرگرم می‌کرد. این بود تا زمانی که بازرگان قصد سفر کرد و می‌خواست به هندوستان برود.

بخوانید

قصه‌ آموزنده: بی‌عقل و باعقل || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-بی‌عقل-و-باعقل

یک روزی بود و یک روزگاری. مردی که از فهم و کمال سهمی داشت و از مال دنیا بهره‌ای نداشت پیاده از شهری به شهر دیگر سفر می‌کرد. در میان راه به یک مرد عرب رسید که شتری داشت و دو جوال بزرگ بر آن بار کرده بود و خودش هم بر بالای دو لنگه بار نشسته بود

بخوانید

قصه‌ آموزنده: سیاست باغبان || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-سیاست-باغبان

یک روزی بود و یک روزگاری. در یک روز تابستان سه نفر آدم همفکر و هم سلیقه باهم همراه شدند و گفتند: «چند روزی به یکی از دهات می‌رویم و در سبزه‌ها و باغ‌ها گردش می‌کنیم و گذرانی می‌کنیم.»

بخوانید

قصه‌ آموزنده: دانه و دام || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-دانه-و-دام

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک صیاد برای شکار مرغان به صحرا رفت. اینجاوآنجا گردش کرد و به زمین سبزه‌زاری رسید که از دور، مرغ‌ها را در پرواز دیده بود. تور مرغ گیری را آماده کرد و سر آن را به پایه درختی بست

بخوانید

قصه‌ آموزنده: بقال و طوطی || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-بقال-و-طوطی

یک روزی بود و یک روزگاری. یک بقال بود و یک طوطی داشت. این طوطی علاوه بر اینکه خیلی زیبا و خوش‌صدا بود خیلی هم باهوش بود و چون مدتی در دکان بقالی مانده بود مشتری‌های دکان را می‌شناخت و با آن‌ها سلام و علیک و احوال‌پرسی می‌کرد.

بخوانید

قصه‌ آموزنده: شیر بی‌یال و دم || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-شیر-بی‌یال-و-دم

یک روزی بود و یک روزگاری. یک روز یک مرد بی‌سواد رفت پیش دلاک خال‌کوب و گفت: «می‌خواهم بر بازوی خود خال بکوبم.» در قدیم رسم بود عیاران و لوطی‌ها و «جاهل‌ها» بر بازو و دست و سینه و شکم خود خال می‌کوبیدند

بخوانید

قصه‌ آموزنده: ریش نجات‌بخش || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-ریش-نجات‌بخش

یک‌شب سلطان محمود لباس کارگری پوشید و تک‌وتنها در شهر غزنین به گردش شبانه مشغول شد. شب زمستان بود و شهر خلوت بود و درها بسته بود و در کوچه‌ها گاه‌گاه سگی یا گدایی یا رهگذری دیده می‌شد

بخوانید

قصه‌ آموزنده: خر برفت و خر برفت || قصه‌های مثنوی مولوی

داستان-های-آموزنده‌ی-مثنوی-مولوی-قصه-خر-برفت-و-خر-برفت

یک روزی بود و روزگاری. یک درویش صوفی بود و یک خر داشت که بر آن سوار می‌شد و از این آبادی به آن آبادی سفر می‌کرد. روزها مشغول گردش بود و شب‌ها هم اگر به خانقاه و خراباتی می‌رسید در آنجا با درویش‌ها به سر می‌برد

بخوانید