Blog Layout

قصه‌های شیخ عطار: گدای عاشق || عشق، جنون نیست! هوشیاری است!

قصه‌های شیخ عطار: گدای عاشق || عشق، جنون نیست! هوشیاری است!

روزی بود، روزگاری بود. در یکی از شهرها دختر حاکم شهر از همۀ دختران زیباتر بود. معلوم است که با این ترتیب در میان جوانان شهر، دختر حاکم خواستار زیاد داشت و بعضی هم خود را عاشق او می‌دانستند.

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار: دیوانۀ نی سوار || شأن خود را حفظ کنیم

قصه‌های شیخ عطار: دیوانۀ نی سوار || شأن خود را حفظ کنیم

روزی بود، روزگاری بود. یک روز مردم دیدند یک نفر بر یک نی بلند سوار شده، با یک دستش نی را گرفته و با دست دیگرش یک شلاق و مانند کسی که سوار بر اسب باشد در میدانِ بازی می‌دود و بر می‌جهد و فرو می‌جهد و می‌خندد

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار: کودک دانا || در جستجوی دختر شاه پریان

قصه‌های شیخ عطار: کودک دانا || در جستجوی دختر شاه پریان

روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم در هندوستان کودکی بود به نام «رامان» که خیلی باهوش و زیرک بود و دایم در فکر چیز یادگرفتن بود. رامان‌ وقتی‌که خیلی بچه بود دلش می‌خواست همه‌چیز را بفهمد

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار : هدیه آب بهشتی || تو قدر آب چه دانی که بر کنار فراتی

قصه‌های شیخ عطار : هدیه آب بهشتی || تو قدر آب چه دانی که بر کنار فراتی

روزی بود، روزگاری بود. یک عرب بیابانی بود که تمام عمرش را با خانواده‌اش در صحرای ریگزار به سر برده بود و هرگز یک شهر را ندیده بود. آن‌ها در خیمۀ خود نزدیک آب‌باریکه‌ای که از پای تپه درمی‌آمد و در ریگ فرومی‌رفت زندگی می‌کردند.

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار: تجارت و شانس || تا خواست خدا چه باشد…

قصه‌های شیخ عطار: تجارت و شانس || تا خواست خدا چه باشد...

روزی بود، روزگاری بود. در زمان قدیم مردم از اوضاع شهرهای دیگر خیلی دیر باخبر می‌شدند و بازرگانان برای اینکه بتوانند در کارشان تصمیم بگیرند بیشتر خودشان به این شهر و آن شهر می‌رفتند و جنس می‌فروختند و جنس می‌خریدند.

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار: پیر چنگی || برای خدا ساز بزن!

قصه‌های شیخ عطار: پیر چنگی || توکل بر خدا

روزی بود، روزگاری بود. یک مرد ساززن بود که کاری غیر از نواختن رباب بلد نبود. در شهر خودش از اول، این کار را یاد گرفته بود و در جوانی در شادی‌های مردم شرکت می‌کرد و رباب می‌نواخت و از این کار پولی به دست می‌آورد و زندگی می‌کرد تا پیر شد.

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار: پیرزن اسفند دود کن || زبان خوش، مشکل‌گشا است

قصه‌های شیخ عطار: پیرزن اسفند دود کن || زبان خوش، مشکل‌گشاست

روزی بود، روزگاری بود. یک پیرزن بینوا بود که از مال دنیا یک خانه خرابه داشت و دیگر هیچی نداشت. هیچ کاری هم بلد نبود و کارش این بود که روزها دم در خانه‌اش می‌نشست، یک منقل کوچک جلوش می‌گذاشت و اسفند دود می‌کرد

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار: حماسۀ گنجشکی || گنجشک لاف‌زن و حضرت سلیمان

قصه‌های شیخ عطار: حماسۀ گنجشکی || گنجشک لاف‌زن و حضرت سلیمان

روزی بود، روزگاری بود. یک روز حضرت سلیمان با لشکر خود از صحرایی می‌گذشت، در صحرا پرندگان روی درخت‌ها به کار و زندگی خود مشغول بودند و روی یکی از درخت‌ها هم گروهی گنجشک‌ها جمع شده بودند، از این شاخه به آن شاخه می‌جَستند و با صدای خود غوغایی بر پا کرده بودند.

بخوانید

قصه‌های شیخ عطار: ریش عابد || تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

قصه‌های شیخ عطار: ریش عابد || تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

روزی بود، روزگاری بود. در زمان حضرت موسی یک مرد عابد زاهد بود که از مردم کناره گرفته بود و شب و روز عبادت می‌کرد؛ اما خودش هم می‌فهمید که در این عبادت کردن و نمازخواندن و دعا خواندن ذوقی و حالی که باید داشته باشد ندارد.

بخوانید