دنیای کودکان

قصه کودکانه پریان: قلب شاهزاده آلیس

قصه-های-پریان-قلب-شاهزاده-آلیس (7)

در زمان‌های قدیم، در سرزمینی، شاه و ملکه‌ای حکومت می‌کردند. ملکه مثل ملکه‌های سرزمین‌های دیگر نبود، او زنی دلسرد بود، هیچ‌کس را دوست نداشت، پری‌ها هم ملکه را دوست نداشتند و می‌گفتند: «او زنی سرد است و مثل ما نیست.»

بخوانید

قصه کودکانه پریان: نانی از بدبختی || انرژی مثبت بفرستید

قصه-پریان-نانی-از-بدبختی (4)

در روزگار قدیم، نانوایی بود که مرد خوبی نبود. او خیلی بداخلاق بود، همیشه وقتی نان‌هایش خوب نمی‌شدند، خیلی عصبانی می‌شد و آن‌ها را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کرد. زن و فرزندش از این کار نانوا خیلی می‌ترسیدند.

بخوانید

قصه کودکانه: دهکده تارعنکبوت طلایی

قصه-پریان-دهکده-تارعنکبوت-طلایی (5)

سال‌ها قبل، در سرزمینی دورافتاده، دهکده‌ای بود که بالای یک تپه قرار داشت. نام آن دهکده «ارا» بود. ولی مردم، آنجا را به نام «تارعنکبوت طلایی» می‌شناختند. در آن دهکده زنی بود که پارچه‌های خیلی زیبا می‌بافت. او هم‌چنین لباس‌های بسیار زیبایی از آن پارچه‌ها می‌دوخت.

بخوانید

قصه کودکانه: گربه‌ای با کفش || گربه چکمه پوش

قصه-کودکانه-ای-از-سرزمین-پری-ها-گربه‌ای-با-کفش-(1)-

در روزگاران گذشته، در سرزمینی دور، مردی بود که سه پسر با یک خانه و یک الاغ و یک گربه داشت. وقتی مرد، خانه‌اش را به پسر اول بخشیده بود، الاغ را به پسر دوم و گربه را به پسر آخر داده بود. پسر سوم، نامش تام بود و صاحب گربه شده بود. تام با گربه خیلی مهربان بود و گربه هم تام را دوست داشت.

بخوانید

قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها: در میان آتش

قصه-های-پریان-در-میان-آتش

سال‌ها قبل، در سرزمینی دور، در یکی از خانه‌های فقیرنشین، پسر کوچکی زندگی می‌کرد که نامش جک بود. جک به خاطر اتفاقی که در کودکی برایش افتاده بود نمی‌توانست راه برود. برای هم این او همیشه غمگین بود و روزها و شب‌ها تنها در کنار اجاق آتش اتاقش می‌نشست و فکر می‌کرد.

بخوانید