یکی بود یکی نبود. مزرعهای بود. توی این مزرعه، مرغ و جوجهها توی لانهشان زندگی میکردند. گاو و گوساله و گوسفند و بره نیز توی طویله زندگی میکردند. سگ هم لانهای کنار درِ خانه داشت؛ فقط گربه بود که جایی نداشت؛
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه روستایی: شلغم پربرکت / با تلاش و پشتکار و همکاری می توان به موفقیت رسید
روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی با دو نوهی کوچکشان در مزرعهای زندگی میکردند. پیرمرد هرسال توی مزرعهاش یکچیز میکاشت: یک سال سیبزمینی، یک سال هویج، یک سال چغندر و آن سال هم تصمیم گرفت شلغم بکارد.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: خرس و روباه / مکر و حیلهگری عاقبت خوشی ندارد
روزی روزگاری، توی یک جنگل سرسبز، درخت بزرگی بود. زیر این درخت، خرسی خانه ساخته بود. خانهی خرس گرمونرم بود و کوزهاش همیشه پر از عسل.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: چه خانه زیبایی! / در زندگی نیت خیر و فکر سازنده داشته باش!
یک روز گرم تابستان، مگس کوچولو دنبال یک جای خنک میگشت تا کمی استراحت کند. کوزهای پیدا کرد که گوشهای افتاده بود. توی کوزه رفت و دراز کشید و با خودش گفت: «چه جای خنک خوبی!»
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: گربه و پیرزن / حد و اندازهی خودت را بشناس
یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، پیرزن مهربانی بود که توی یک خانهی کوچک زندگی میکرد. این پیرزن یک گربهی سفید پشمالو و یک ماهی سرخ کوچولو داشت. برای گربه، یک جای گرمونرم درست کرده بود و برای ماهی، یک تنگ بلوری قشنگ خریده بود.
بخوانید