یکشب، تونی نمیتوانست بخوابد. فکرهای زیادی به سرش میزد؛ و از همه بیشتر، فکر یک جن به سراغش میآمد که تصویرش را در یکی از کتاب قصههایش دیده بود.
بخوانیدقصه های کودکانه
داستان انگیزشی کودکانه: تسلیم نشو! تلاش کن! || آموزش نام وسایل
گربهی مادر به بچهاش گفت: تمام وسایل تو روی زمین پخش شده است. کتابهایت را پیدا کن و آنها را داخل کیفت بگذار. اگر این کار را انجام بدهی، من یک ماهی به تو جایزه میدهم.
بخوانیدداستان کودکانه: گل نرگسِ سرخ || قصه شب برای کودکان
اوایل بهار بود. گلهای نرگس زرد به خورشید خیره میشدند و از گرمای آن لذت میبردند. آنها آرامآرام گلبرگهای طلایی خود را باز میکردند تا شیپورکهای زردشان با وزش نسیم به رقص درآیند.
بخوانیدداستان کودکانه: لوسی و درِ سبز || قصه شب برای کودکان
لوسیِ جنگیر، در یک خانهی معمولی، در خیابانی معمولی و در یک شهر معمولی زندگی میکرد. پشت خانهی لوسی یک حیاط معمولی، با گلهای معمولی و یک راه معمولی بود؛ اما در آخر راه، در انتهای حیاط، یک درخت بود که اصلاً معمولی نبود!
بخوانیدداستان کودکانه: جوجه اردک زشت || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، اردکی بود که شش تا تخم گذاشته بود. یک روز داخل لانهاش را نگاه کرد. با تعجب دید در کنار شش تخم کوچولوی خودش، یک تخم دیگر هم هست که خیلی بزرگتر از بقیه است. اردک با خود گفت: «خیلی عجیبه!» و رفت و روی تخمها خوابید.
بخوانید