روزی از روزها خدای بزرگ و مهربان تصمیم گرفت در کنار سرزمینهای زیبا یک سرزمین زیبای دیگر خلق کند، سرزمینی که سرشار از عشق و محبت، مهر و زیبایی، شهامت و شجاعت، عقل و دانش، تعهد و تعادل باشد. در این سرزمین زیبا همهچیز در تعادل بود؛ نام این سرزمین، «هفت قلعه» بود.
بخوانیدداستان مصور نوجوان
داستان زندگی حضرت عیسی علیهالسلام || پیشوایان راستین
این است آنچه برای مریم، دختر عِمران، روی داد. یک روز مریم مقدس از دهکده بیرون رفت تا خود را شستشو دهد. وی دور از مردم، در کنار رودخانهای برای خویش پردهای زد. همهجا آرام بود، جز آوای لغزش آبها که در جوی میلغزیدند، صدایی شنیده نمیشد.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: حکایت نان و حلوا || خودت را ارزان نفروش!
روزی بود و روزگاری. چهار پسربچه از شاگردان بازار با نامهای قلی، نقی، حسن و محسن زندگی میکردند. این چهار پسر همیشه بعدازاینکه کارهای روزانهشان تمام میشد برای خوردن نهار و خواندن نماز به مسجد محل میآمدند.
بخوانیدداستان آموزنده حجاب برای دختران: باغ پرندگان
آن روز که با بچهها به باغ پرندگان رفتیم، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود. باغی سرپوشیده، پر از پرندگان و پروانههای قشنگ، درختان زیبا و حوضچههایی پر از ماهی و اردک.
بخوانیدقصه کودکانه: بانوی فرمانروا، بلقیس || قصههای قرآن برای کودکان
بلقیس، فرمانروا و ملکهی کشور آباد و سرزمین پهناور یمن بود که در زمان حضرت سلیمان علیهالسلام زندگی میکرد و لشکریان نیرومند و فراوانی داشت. او هرروز بر تخت بسیار بزرگ و زیبایش که از عاجل فیل ساخته شده بود، مینشست و بزرگان کشورش را فرامیخواند
بخوانید