سالها پیش، امپراتوری در کشور چین زندگی میکرد که عاشق آواز پرندهها بود. یک روز او چهچههی زیبای بلبلی را شنید. دستور داد تا بلبل را بگیرند و به قصر بیاورند.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه: خردهسنگهای سحرآمیز / سرانجام خوبی کردن به دیگران
در دهکدهای در کشور چین، مردی به نام آقای «سُون» زندگی میکرد. او خیلی ثروتمند و مهربان بود. مردم فقیر به خانهاش میرفتند و آقای سون به آنها غذا و لباس میداد.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: شیر و دلفین / با چه کسی پیمان ببندیم
یک روز شیر، سلطان جنگل، در کنار ساحل قدم میزد که چشمش به یک دلفین افتاد. دلفین مرتب سرش را از آب بیرون میآورد و به اطراف نگاه میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: دو بز لجباز / آخر و عاقبت لجبازی
دو بز لجباز در کوهستانی زندگی میکردند. بزها خیلی باهم لجبازی میکردند. هر وقت به هم میرسیدند، هیچکدام حاضر نمیشد راه را برای دیگری باز کند و باهم میجنگیدند.
بخوانیدداستان کودکانه: مشکل آقای مربع / کمک به یکدیگر
آقای مربع خیلی غمگین بود. چون یکی از ضلعهایش را گم کرده بود. آن شب در خانهی دایرهی بزرگ مهمانی خوبی برپا بود. همه دعوت شده بودند. آقای مربع هم دعوت شده بود، اما چطور میتوانست بدون یک ضلع به آن مهمانی برود؟
بخوانید