یک دانه برنج بود که وسط یک سینیِ گرد نشسته بود. به دوروبر نگاه میکرد و توی فکر بود. با خودش میگفت: «از اینطرف بروم، عدس است. از آنطرف بروم، نخود است. بالا بروم، لوبیاست، پایین بروم، ماش است. اینجا هم که بمانم، جایم توی دیگ آش است.
بخوانیدقصه های کودکانه
قصه کودکانه آموزنده: درسی برای موش کوچولوها / از زندگی درس بگیرید و فراموش نکنید
دو تا موش بودند کوچولو و موچولو، فسقلی و قلقلی. مادرشان خیلی دوستشان داشت. هرروز صبح، صدایشان میزد و هرچه را که بلد بود یادشان میداد. به آنها میگفت چه بکنند و چه نکنند تا موشهای خوشبختی شوند.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: غولچه و دختر بادام / در زندگی فروتن باشید
یکی بود یکی نبود. یک غولچه بود که روزی یک دانه بادام میخورد و یک انگشتانه آب. یک روز آب و بادامش را نخورد. بادام را کاشت و با انگشتانه به آن آب داد. درخت بادامی سبز شد با سه شاخهی پربادام.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: بزرگترین خانه، برای عنکبوت پادراز
یک عنکبوت پادراز بود که میخواست بزرگترین خانهی دنیا را برای خودش بسازد، بنابراین دو تا درخت بزرگ انتخاب کرد؛ یکی این سر دنیا، یکی آن سر دنیا. بعد هم رفت و نشست روی شاخهی درختی که این سر دنیا بود، و شروع کرد به تار تنیدن.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: نخودک تنبل / تنبلی کار خوبی نیست!
یکی بود، یکی نبود. یک نخودک بود که خیلی تنبل بود. میخورد و میخوابید و دست به هیچ کار نمیزد. همهی کارها را ننهاش میکرد. هرچه ننهاش میگفت: «نخودک، بلند شو از خانه بیرون برو، کاری بکن، نانی به خانه بیاور»، به گوشش فرونمیرفت.
بخوانید