یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم نزدیک یکی از شهرهای ایرانزمین هیزمشکن فقیری زندگی میکرد به نام علیبابا. او روزها برای جمعکردن هیزم به جنگل میرفت و از فروش آنها زندگی سختی را میگذراند. یکی از این روزها که سرگرم جمعکردن هیزم بود، صدای سم اسبهایی را شنید که نزدیک میشدند
بخوانیدداستان نوجوانان
قصه ایرانی: تا به نفع تو بود زر بود؟ / معیارهای دوگانه در قضاوت
روزی روزگاری در شهری کوچک یک قاضی خسیس و طمعکار زندگی میکرد. مرد قاضی پسری داشت بسیار شرور و مردمآزار که کسی از دست کارهای او در امان نبود. روزی پسر قاضی همینطور که در کوچه قدم میزد، دید که گربهی همسایه روی دیوار و در آفتاب لم داده و خوابیده است.
بخوانیدقصه ایرانی الاغ تنبل / عاقبت بد تنبلی
روزی روزگاری مرد هیزمشکنی در روستایی زیبا و خوش آبوهوا زندگی میکرد. مرد هیزمشکن در اسطبل خانهاش یک الاغ و یک شتر داشت. این دو حیوان ابزار کارش بودند و بهوسیلهی آنها روزگارش را میگذراند.
بخوانیدقصه ایرانی: از خودش دیوانهتر ندیده بود
در زمانهای قدیم مردی دیوانه و مردمآزار زندگی میکرد، هیچکس از کارهای او آسایش نداشت و او برای همه دردسر درست میکرد. مرد دیوانه هر جایی که میرفت کسی پا به آنجا نمیگذاشت و از ترس او، همه از آنجا فرار میکردند. روزی از روزها مرد دیوانه به حمام رفت.
بخوانیدداستان شنل قرمزی / عاقبت گرگ بد گنده
روزی روزگاری در دهکدهای نزدیک جنگل، دختر خوب و بانمکی زندگی میکرد که همه دوستش داشتند. مخصوصاً مادربزرگ پیر او. روزی از روزها، مادربزرگ برای نوهی کوچکش یک شنل مخمل قرمز دوخت. شنل به تن دختر کوچولو خیلی قشنگ بود
بخوانید