آسیابان پیری بود که نَه زن داشت و نَه فرزند. او فقط سه شاگرد داشت. سه پسر که سالها بود برایش کار میکردند. وقتی آسیابان حس کرد خیلی پیر شده است، روزی به شاگردانش گفت: «میخواهم آسیابم را به یکی از شما ببخشم.
بخوانیدداستان نوجوانان
داستان برادران گریم: چکاوک آوازخوان / داستان طلسم و جادو
روزی روزگاری تاجری بود که سه دختر داشت. روزی تاجر عازم سفر بود و موقع خداحافظی از دخترانش پرسید: «دوست دارید سوغاتی چی برایتان بیاورم؟» دختر بزرگتر یک مروارید خواست، دختر دوم یک الماس و سومی گفت: «پدر جان! هیچچیز بهاندازهی یک چکاوک که بپرد و آواز بخواند مرا خوشحال نمیکند.»
بخوانیدداستان کلاغ غیبگو / دهقان زرنگ و همسایه های حریص
روزی روزگاری دهکدهای بود که دهقانهای ثروتمندی در آنجا زندگی میکردند و در بین آنها فقط یک دهقان فقیر بود که او را «دهقانک» صدا میزدند. دهقانک حتی پول خرید یک گاو هم نداشت. در بین آنهمه دهقان ثروتمند، نهتنها هیچکس به او کمک نمیکرد، بلکه او را اذیت هم میکردند.
بخوانیدداستان روسی افسانه ی خورشید / به خوشبختی دیگران کمک کنیم
چنین سرزمین تاریک، اما بزرگی در کنار دریایی قرار داشت. خورشید هرگز بر بالای این سرزمین نبود: هیچکس آفتاب را ندیده بود، ستارهها هم نبودند، برای اینکه همیشه و همهوقت بر فراز این سرزمین ابرهایی تیره سراسر آسمان را پوشانیده بودند.
بخوانیدداستان کودکانه: سکه هایی از ستاره / پاداش خوب نیکوکاری /
روزی روزگاری دختر کوچکی بود که پدر و مادرش مرده بودند و او جایی را نداشت که شب را در آن به صبح برساند. او چیزی نداشت که روی آن بخوابد و بهجز لباسهای تنش و یک تکه نان کوچک که یک نفر از روی ترحم به او داده بود، چیز دیگری نداشت.
بخوانید