روزی روزگاری در زمان قدیم جوانی زندگی میکرد که نامش عادل بود. عادل کاروبار درستوحسابی نداشت؛ اما آدم خوبی بود. او از شهر دیگری به آنجا آمده بود و هر کس چیزی دربارهاش میگفت؛ اما خودش میگفت: «آمدهام پدربزرگم را پیدا کنم. او سالها پیش به این شهر آمده است و دیگر برنگشته.»
بخوانیدداستان مصور نوجوان
قصه کودکانه: زیبای خفته || نبرد با پری شرور
توی شهر قصهها کسی غصه نداشت جز پادشاه و ملکه. چون سالبهسال پیرتر میشدند؛ اما هنوز فرزندی نداشتند. کارشان شده بود، غصه خوردن. تا اینکه خدای مهربان دختری به آنها داد که اسمش را گذاشتند «پرنسس ورونا».
بخوانیدقصه کودکانه پری جنگل || ماجرای دختری در جنگل
در روزگاران قدیم و در سرزمینی دور، مرد ثروتمندی به نام «اردشیر خان» با داشتن سه فرزند دختر، در حسرت پسری میسوخت. فرزند چهارم او که به دنیا آمد، بازهم دختر بود. اردشیر خان چنان خشمگین و عصبانی گشت که قسم خورد تا هنگامیکه نفس میکشد، روی دخترش را نبیند.
بخوانیدقصه کودکانه هری پاتر و سنگ جادو
خانوادهی آقای «دورسای» در انگلستان زندگی میکردند. آنها تنها یک فرزند به نام «دادلی» داشتند که بسیار شیطان و جیغجیغو بود. خانوادهی دورسای از جادوگری و افسون اصلاً خوششان نمیآمد و هیچ صحبتی دربارهی این مسائل نمیکردند.
بخوانیدقصه کودکانه فانتزی هری پاتر و جاروی پرنده
هری پاتر در دنیایی زندگی میکرد که سحر و جادو از کارهای معمولی به حساب میآمد. پدر و مادر هری پاتر هم جادوگر بودند و از جادو برای کمک به دیگران در انجام کارهای خوب استفاده میکردند.
بخوانید