ابراهیم صدمهی زیادی دیده بود و زندگیاش مشحون و مالامال از رنج، نکبت و بدبختی بود. شلوارش وصله داشت و لباسش پاره بود، اما چشمش پرفروغ و دلش لبریز از مهر و صفا بود.
بخوانیددنیای جوانان
داستان کوتاه روسی: دست راست / نوشته: الکساندر ایسایهویچ سولژنیتسین ـ ظلم به خودی و بیگانه در حکومت استبداد
زمستانی که وارد تاشکند شدم، بهراستی جز کالبدی در انتظار مرگ چیز دیگری نبودم؛ اما در این شهر، خانههای اجارهای زندگی خود را به رویم گشود.
بخوانیدداستان کوتاه: داس / از مرگ گریزی نیست / نوشته: ری داگلاس بردبری
جاده که مانند سایر جادههای از وسط دره و بین زمینهای سنگلاخ و لمیزرع، درختان بلوط و از نزدیک گندمزاری وحشی و تک افتاده میگذشت پس از عبور از کنار خانهی سفید کوچکی که در میان گندمزار بود چنانکه گوئی ادامهاش بیفایده است ناگهان به پایان رسید.
بخوانیدداستان کوتاه: من و بابام / عشق کودک به مادر / نوشته: فرانک اوکانر
پدرم در تمام اوقات جنگ تا رسیدن من به پنجسالگی در ارتش بود. البته مقصودم جنگ اول است. در این مدت او را زیاد نمیدیدم و از کمبود دیدارش هم ناراحت نبودم. گاه که از خواب بیدار میشدم در پرتو شمع، هیکل بزرگی را در لباس نظامی میدیدم که بهرویم خم شده بود و مرا مینگریست.
بخوانیدداستان کوتاه: استودیوی شمارهی 54 / گاهی وقت ها منتظر نباش
در هفت سال گذشته هر بار و همیشه که به او زنگ میزنم، در منزل است. در هفت سال گذشته شاید هفتاد بار به او زنگ زدهام و در این مدت، او همیشه گوشی تلفن را برداشته است.
بخوانید