در هفت سال گذشته هر بار و همیشه که به او زنگ میزنم، در منزل است. در هفت سال گذشته شاید هفتاد بار به او زنگ زدهام و در این مدت، او همیشه گوشی تلفن را برداشته است.
بخوانیدداستان کوتاه: بله، نیروانایی در کار نیست + همراه با فایل داستان صوتی / کورت وونهگات جونیور
یکی از کشیشهای فرقه یونیتاریسم 1 که شنیده بود رفتهام پیش ماهاریشی ماهش 2، پیرو مرادِ بیتلها و داناون و میافارو، آمد دیدنم و پرسید «شیاده؟» اسم این کشیش چارلییه. پیروان فرقه یونیتاریسم به هیچچیز اعتقاد ندارند. من هم پیرو همین فرقهام
بخوانیدجز زیبایی ندیدم: زندگینامه حضرت زینب (س) | روایتی زیبا از مدینه تا دمشق
دیده بیابان میدید. نیزههای خورشید بر زمین میتابید. گل آفتاب در آسمان میدرخشید. بیابان، نامهربان و عریان بود. سخت بود و سوزان، شنزار در شنزار... نه بادی، نه بارانی، نه بانگی، نه فریادی، نه گُلی، نه گیاهی ... زمین خشک خشک بود، نه آبی، نه سایهای، نه جنبشی و نه جنبندهای...
بخوانیدقصه آموزنده ازوپ: دیگر دیر شده است || مواظب باش کار از کار نگذرد!
پرندهای که قفسش را میان پنجرهای آویخته بودند، فقط شبها آواز میخواند. خفاشی صدای او را شنید، پیش او رفت
بخوانیدداستان کوتاه چیست و چه مشخصه هایی دارد؟
داستان کوتاه گونهای از ادبیات داستانی است که نسبت به رمان یا داستان بلند حجم بسیار کمتری دارد و نویسنده در آن برشی از زندگی یا حوادث را مینویسد
بخوانیدداستان کوتاه: شیرمحمد || نوشته: رسول پرویزی
روزهای آخر تابستان بود. هوای دشت گرم و مهآلود و خفه بود. زمین تفتیده بود و میجوشید. هُرم گرما مثل آتش دوزخ بدن را می جزاند. بدتر آنکه باغهای خرما را آب داده بودند،
بخوانیدداستان کوتاه: پالتو حنائیام || نوشته: رسول پرویزی
برف سال 1307 همه را به یاد صاحباختیار و ستونهایش و این شعر انداخت. تا زانو در برف مینشست. کوچههای تنگ و ترش شیراز کهن با آن قلوه کاری، غرق گلولای بود. عبور مشکل بود.
بخوانیدداستان کوتاه: زار صفر || نوشته: رسول پرویزی
صبح دوم یا سوم اردیبهشت بود، خورشید مثل غنچه گل شکفت و به شیراز نور پاشید، عطر بهارنارنج سرتاسر کوچهها را پر کرده بود، مستوملنگ و سرشار از لذت دیدار صبح، آماده رفتن مدرسه بودم.
بخوانیدداستان واقعی: سه دقیقه در قیامت || تجربه نزدیک به مرگ یک مدافع حرم
داستان واقعی تجربه نزدیک به مرگ یک پاسدار مدافع حرم از جهان برزخ، ملاقات با فرشته ها و بازدید از بهشت برزخی
بخوانیدداستان کوتاه: زندانی باغان / نوشته: هوشنگ گلشیری
سلام، ناصر جان! نامهات رسید. خوشحالمان کرد. ممنون که یاد ما کردی. ما هم خوبیم، هستیم، اینجاییم. یکجایی است شبیه ماسوله، یا همان باغان خود من؛
بخوانید