قصۀ گربه خاکستری و موش قهوهای از آنجا شروع میشود که یک روز مثل همیشه تام داشت از زور بیشترش استفاده میکرد و مشغول اذیت کردن جِری بود.
بخوانیدقصه کودکانه هدیهای برای ملکه || زندگی یک حشره
آن روز، سالروز تولد ملکه آتا بود. قصه کودکانه: همۀ مورچهها جشن بزرگی گرفته بودند. ملکه هم با خوشحالی نشسته بود و مورچهها هرکدام هدیهشان را با گفتن تبریک به او تقدیم میکردند. اما فیلیک در فکر بود.
بخوانیدقصه کودکانه عصر یخبندان || نجات بچهی انسان
سالیان سال پیش، هنگامیکه ماموتهای پشمالو و ببرهای دندان خنجری بر روی کرهی زمین زندگی میکردند، سرمای شدیدی همهجا را فراگرفت. در آن روزهای سرد و وحشتناک، سنجابی، تنها بلوطش را محکم در آغوش گرفته و مراقب آن بود؛ زیرا غذا یافت نمیشد.
بخوانیدقصه کودکانه عصر حجر ، سفر به دوران پارینهسنگی
ساعت کاری اداره تمام شده بود. مسئول اداره درحالیکه ساعت آفتابیاش را نگاه میکرد، با کشیدن دُم خروس، پایان وقت اداری را اعلام کرد. سرویس اداره که یک دایناسور بزرگ بود، آمادۀ سوار کردن کارمندان بود؛ اما فِرِد یک ماشین قشنگ داشت که با سنگ و چوب ساخته بود.
بخوانیدقصه کودکانه آناستازیا شاهزاده خانم روس
در زمانی نهچندان دور، در سال ۱۹۱۶ نیکُلای تزار، امپراتور روسیه بود. همه در قصر مشغول برگزاری جشنهای سیصدمین سالگرد پادشاهی رومانوفها بودند. در آن شب، آناستازیا جوانترین دختر نیکُلای مثل ستارهها میدرخشید.
بخوانید