پسرک، سوار فیل است. موش کوچولو هم روی سرِ فیل نشسته است. آنها ببری را میبینند. پسرک میپرسد: «ای ببر! چر! ناراحتی؟» ببر میگوید: «شیر مرا ترسانده!» موش کوچولو میگوید: «برویم سراغ شیر ببینیم!»
بخوانیدافسانه ایرانی: سعد و سعید || بازی سرنوشت!
یکی بود یکی نبود پادشاهی بود خیلی به مردم خوبی میکرد و یک رسمی داشت که هر غریبی وارد شهرش میشد هر حاجتی که داشت حاجتش را برآورده میکرد. روزی درویش نتراشیده و نخراشیدهای وارد آن شهر شد
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: هیولا که ترس نداره! || از هیچی نترس!
در زمانهای قدیم، در یک باتلاق کثیف و بدبو که پر از لجن و ماهیهای گندیده بود، هیولای ترسناکی زندگی میکرد که مردم خیلی از او میترسیدند. او زشت و چندشآور بود و بوی بسیار بدی میداد.
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: حسنی شبح دروغه! تاریکی ترس نداره!
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود در شهر زیبای قصه ما حسن و پدر و مادرش در خانهی زیبایی زندگی میکردند. حسنی عادت داشت شبها کنار مادر و پدرش بخوابد.
بخوانیدداستان کودکانه گاو ترسو || ترس باعث میشه نتونیم خوب تصمیم بگیریم
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری کنار بیشهای سرسبز، گاوی بزرگ زندگی میکرد. یک روز، روباهی از کنار دشت میگذشت. چشمش به گاو قهوهای بزرگ افتاد. با خودش گفت: «عجب لقمهی چربی! بهتر است این موضوع را به شیر هم بگویم.»
بخوانید