مامان گفت: «اسباببازیهایت را از سر راه جمع کن!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!» مامان گفت: «پنجره را که بازکردهای، ببند!» دختر گفت: «نمیتوانم، حوصله ندارم!»
بخوانیدقصه کودکانه: زنبورک وزوزی / بهترین دوست و همبازی من
یکی بود، یکی نبود. یک زنبورک وزوزی بود که دنبال همبازی میگشت. یک روز پر زد و رفت تا رسید به یک شاپرک نازنازی. سلام کرد و گفت: «من زنبور وزوزیم. دنبال یک همبازیم. شاپرک نازنازی، میشوی با من همبازی؟»
بخوانیدقصه کودکانه: پسته دهان بسته / دوست کوچولو و مهربان
یکی بود، یکی نبود. یک پسته دهان بسته بود که کنار چاه آبی نشسته بود. باد آمد و پسته را قل داد و توی چاه انداخت. پسته خواست داد بزند و کمک بخواهد، اما نتوانست، چون دهانش بسته بود.
بخوانیدقصه کودکانه: آقا کمده / کمدی که درش همیشه باز بود
یکی بود، یکی نبود. یک کمد چوبی بود که درش همیشه باز بود. کمد چوبی مال یک دختر کوچولو بود. دختر کوچولو همیشه یادش میرفت که در کمد را ببندد.
بخوانیدقصه کودکانه سه تا دوست / کفشدوزک بی خال و شاپرک بی بال
یکی بود، یکی نبود. یک کفشدوزک بود که خال نداشت. یک شاپرک بود که بال نداشت. یک جیرجیرک هم بود که حال نداشت. یک روز، کفشدوزک بیخال و شاپرک بیبال و جیرجیرک بیحال به هم رسیدند. از حال و احوالِ هم پرسیدند. حرفی زدند و حرفی شنیدند.
بخوانید