تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می شد در ایپابفا (3)

قصه کودکانه و آموزنده: گوسفندی که چاق می شد || عاقبت خسیس بودن

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (1).jpg

کتاب داستان کودکانه

گوسفندی که چاق می‌شد

داستان مصوّر کودکان

نوشته: چتر نور
چاپ اول: 1363

به نام خدا

 

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (2).jpg

براتعلی خان یک گله هزارتایی گوسفند داشت. ولی هیچ‌وقت نه یک پیاله شیر به کسی کمک می‌کرد. نه موقعی که یکی از آن‌ها را سر می‌برید، لقمه‌ای گوشت به بیچاره‌ای می‌داد.

هیچ‌کس جرئت نداشت به او حرفی بزند و بگوید چرا آدم باید این‌قدر خسیس باشد؟ گاهی زنش با ترس‌ولرز به او می‌گفت:

-براتعلی خان، خدا رو خوش نمیاد. خوبه کمی گوشت به این چوپان‌ها و کارگرها که این‌همه شب و روز زحمت می‌کشن بدیم.

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (4).jpg

اما براتعلی خان رنگ صورتش قرمز می‌شد و چشم‌هایش پر از خون و فریادمی کشید:

-مال خودمه. اختیارش رو دارم. دلم نمیخواد به کسی بدم. مگه زوره؟

زن بیچاره ساکت می‌شد. اما باز دلش طاقت نمی‌آورد و یواشکی مقداری گوشت به کارگرهای بیچاره می‌داد. وای به وقتی‌که براتعلی خان موضوع را می‌فهمید. آن‌قدر دادوبیداد راه می‌انداخت که نگو. وقتی گوسفندی را سر می‌برید، جگر و دل و قلوه‌اش را خودش می‌خورد. بوی کباب همه‌جا را پر می‌کرد. ولی او ذره‌ای به کسی نمی‌داد.

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (5).jpg

براتعلی خان عاشق گوسفند بود و از بز و گاو بدش می‌آمد و می‌گفت:

-بز و گاو برای من اومد نداره!

هرچقدر به او می‌گفتند:

-بابا جون این حرفا خرافاته و معنی نداره! بز و گاو رو هم خدا آفریده!

می‌گفت:

– شما هم به کار من کار نداشته باشین!

هرروز صبح زود و غروب گوسفندها را می‌شمرد. وقتی می‌دید همه سر جایشان هستند، خیالش راحت می‌شد. وای به روزی که یکی از آن‌ها مریض می‌شد. آن‌قدر اوقاتش تلخ و اخلاقش بد می‌شد، که کسی جرئت نمی‌کرد به او نزدیک شود.

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (6).jpg

یک روز صبح زود وقتی به طویله رفت، صدای بع‌بع گوسفندی را شنید که به ناله شبیه بود. معلوم بود که حیوان درد می‌کشد و می‌خواهد بچه‌ای به دنیا بیاورد. براتعلی خان از خوشحالی فریادی کشید و کارگرهایش را صدا زد.

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (7).jpg

بااینکه هر هفته چند بره به دنیا می‌آمد، ولی او مثل کسی که برای اولین بار گوسفندش می‌زاید، خوشحال شده بود. ساعتی بعد بره کوچولو سفید و تپل‌مپلی به دنیا آمد. حیوان قشنگ و ملوسی بود. هفته اول و دوم گذشت. چون براتعلی خان هرروز با دقت گوسفند و بره‌ها را نگاه می‌کرد، متوجه شد که بره سفید، روزبه‌روز چاق و چاق‌تر می‌شود. او تابه‌حال چنین چیزی ندیده بود: نه توی آن روستا و نه هیچ جای دیگر!

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (8).jpg

هفته‌ها و ماه‌ها گذشت و بره کوچولوی سفید، حالا دیگر گوسفند بزرگی شده بود و وقتی بیرون می‌آمد، تمام چشم‌ها به آن خیره می‌شد، زن و بچه، پیر و جوان، همه دور آن جمع می‌شدند. هیچ‌کس تابه‌حال چنین گوسفندی ندیده بود.

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (11).jpg

تمام دهات اطراف، براتعلی خان را می‌شناختند و بیشتر به او «برات گوسفندی» می‌گفتند. ولی حالا دیگر گوسفند چاقش از خودش بیشتر معروف شده بود. همه‌جا صحبت آن بود. خیلی‌ها حاضر شدند گوسفند را به قیمت خوبی از او بخرند. ولی او بااینکه این‌همه گوسفند داشت، همه را از یاد برده و جانش به جان گوسفند چاق بسته شده بود و حتی یک‌لحظه هم از آن دور نمی‌شد. خودش به آن آب و غذا می‌داد. سرتاپای گوسفند چاق سفید، پر ازنظر قربانی و خرمهره‌های رنگارنگ بود. وقتی راه می‌رفت، صدای دلنگ و دولنگ بلند می‌شد. کار به جایی رسید که حیوان بیچاره از چاقی زیاد نمی‌توانست راه برود! چند قدم که می‌رفت نفسش می‌گرفت.

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (12).jpg

دمبه سنگینش را نمی‌توانست بکشد. براتعلی خان یک‌چیزی با تخته و چند تا «بلبرینگ» درست کرده بود و دمبه حیوان را روی آن می‌گذاشت و خودش دنبال آن راه می‌افتاد. اما باز حیوان خسته می‌شد. بعداً برای گوسفند یک گاری‌دستی درست کرد. گوسفند چاق و سفید را توی آن می‌گذاشت و هل می‌داد. حالا دیگر خودش خسته می‌شد.

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (13).jpg

یک روز وقتی با گاری‌دستی و گوسفند به قهوه‌خانه آبادی می‌رفت، چندنفری دور او جمع شدند و گفتند:

-براتعلی خان! چرا این حیوون بی‌گناه رو این‌همه عذاب میدی؟ خدا رو خوش نمیاد. تو هم خودت رو زجر میدی هم اونو! بهتره اونو به ما بفروشی تا برای عید قربون، قربونی کنیم. ما میخوایم گوشت اونو بین آدمای فقیر تقسیم کنیم. این کار ثواب داره!

اما براتعلی خان زیر بار نرفت. هرچه به او اصرار کردند، فایده‌ای نداشت. علاقه او به گوسفند چاق و سفید روزبه‌روز بیشتر می‌شد و همیشه خیال می‌کرد می‌خواهند آن را بدزدند. می‌ترسید بلائی به سرش بیاید. به همین جهت گوسفند را با خود به اتاقش می‌برد و پیش خودش می‌خواباند.

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (14).jpg

یک‌شب در خواب دید که چند نفر دارند گوسفندش را می‌کشند. هراسان از خواب پرید! دید گوسفند همان‌جا خوابیده است اما بدجوری خُرخُر می‌کند. فکر کرد دارد نفس می‌کشد. چون حیوان از شدت چاقی گاهی صدای خرخر از گلویش بیرون می‌آمد.

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (15).jpg

براتعلی خان با خیال آسوده خوابید.

وقتی صبح زود بیدار شد، دید گوسفند چاق و سفید بی‌حرکت افتاده. هر چه دست ‌به‌ سروگوشش کشید فایده‌ای نداشت. حیوان بیچاره مرده بود! پیه و چربی زیاد روی قلبش فشار آورده و او را خفه کرده بود!

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (16).jpg

براتعلی خان مانند دیوانه‌ها نعره کشید. زن و بچه و کارگرها و همسایه‌ها همه به‌طرف اتاق او دویدند. براتعلی خان کنار نعش گوسفند چاق از هوش رفته بود.

او را کشان‌کشان به اتاق دیگری بردند. آبی به سر و رویش پاشیدند. لباس‌هایش را بیرون آوردند. همه فکر کردند او مرده است، چون هیچ حرکتی نمی‌کرد. دنبال دکتر رفتند. نزدیک غروب قبل از اینکه دکتر برسد، براتعلی خان تکانی خورد. همه باکمال تعجب دیدند که او به هوش آمد و از جا بلند شد و گفت:

-من کجا هستم؟

زنش گفت:

-تو در خانه‌ات هستی.

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (17).jpg

برایش لیوانی آب آوردند. آن را نوشید. نفسی کشید! و مثل‌اینکه یاد چیزی افتاده باشد، گفت:

-«گوسفندم. گوسفند خوب و نازنینم.»

و های های گریه کرد.

کتاب داستان مصور کودکان گوسفندی که چاق می‌شد در ایپابفا (18).jpg

هیچ‌کس نمی‌دانست چه بگوید! تابه‌حال کسی گریه او را ندیده بود!

از آن روز به بعد، براتعلی خان آدم دیگری شد. با همه خوش‌روئی و مهربانی می‌کرد. حالا دیگر به مردم فقیر می‌کرد!

بعضی‌ها می‌گفتند:

-براتعلی خان دیوانه شده!

اما او دیوانه نبود! خدا او را تنبیه خوبی کرده بود تا با همه مهربان و باگذشت باشد.

«پایان»



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=3780

***

  •  

***

2 دیدگاه

  1. مختار محمدی زینت

    درود بر شما
    آیا امکان سفارش و تهیه این کتاب و دیگر کتابهای قدیمی کودکان رو دارید؟

    • سلام . نسخه چاپی این کتابها موجود نیست. اما نسخه الکترونیکی کتابها برای مطالعه روی گوشی همراه و تبلت موجود است. البته فعلاً روی سایت فعال نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *