تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب قصه سفرها و اکتشافات کریستف کلمب در قاره امریکا (17)

کریستف کلمب: داستان پرماجرای کشف قاره ی آمریکا / جلد 64 مجموعه کتابهای طلائی

داستان پرماجرای کشف قاره ی آمریکا کریستف کلمب نویسنده: دوگارد پیچ

داستان پرماجرای کشف قاره ی آمریکا

__کریستف کلمب__

نویسنده: دوگارد پیچ

جلد 64 مجموعه کتابهای طلائی

ـ مترجم: محمدرضا جعفری
ـ چاپ: تهران 1346

داستان پرماجرای کشف قاره ی آمریکا کریستف کلمب نویسنده: دوگارد پیچ

 

به نام خدا

 

هیچ‌کس نمی‌دانست که بین ژاپن و جزیره پورتو سانتو چه واقع شده است

هیچ‌کس نمی‌دانست که بین ژاپن و جزیره پورتو سانتو چه واقع شده است؛ و وقتی کریستف کلمب نقشه می‌کشید و به اقیانوس خیره می‌شد، هوس می‌کرد این موضوع را بفهمد.

کریستف کلمب می‌دانست و یا دست‌کم باور داشت که زمین گرد است. هیچ‌کس از این موضوع اطمینان نداشت، زیرا هرگز کسی به دور دنیا سفر نکرده بود؛ اما کریستف کلمب فکر می‌کرد که اگر در اقیانوس مستقیم به سمت غرب پیش برود به ژاپن خواهد رسید. این کار را مسافران از طریق خشکی و ساحل و رفتن به‌طرف شرق انجام داده بودند.

هیچ‌کس به این فکر نیفتاده بود که بین پورتو سانتو و ژاپن قاره‌ی بزرگی واقع شده است؛ اما چون بادی که از غرب به سواحل مادریا و پورتو سانتو می‌وزید چیزهای عجیبی به همراه می‌آورد، مردم می‌‌دانستند که باید در غرب سرزمینی باشد.

کریستف کلمب بیشتر اوقاتش را به صحبت با دریانوردان می‌گذراند. یک روز در بندر به او تکه چوب‌ها و نی‌های عجیبی نشان دادند.

تکه چوب‌ها به طرز عجیبی تراشیده شده بود؛ نی‌ها نیز گنجایش چندین لیتر آب را داشت.

هیچ‌کس قبلاً چنین چیزهایی را ندیده بود

هیچ‌کس قبلاً چنین چیزهایی را ندیده بود، به همین جهت پیدا بود که باید از سرزمین‌های ناشناس آن‌سوی دریا آمده باشد.

کلمب تصمیم گرفت در جستجوی آن‌ها به غرب سفر کند؛ اما تهیدست بود و لازم بود کسی را پیدا کند که یک کشتی در اختیارش بگذارد.

او تقاضای خود را با «جان» پادشاه پرتقال در میان گذاشت. پادشاه با دقت به سخنان او گوش داد اما از کمک خودداری کرد و بعد بدون اینکه به کلمب حرفی بزند، یک کشتی را با ملوانان و جاشوان خود فرستاد تا سرزمین حاصلخیزی را که کریستف کلمب درباره‌اش صحبت کرده بود، کشف کنند.

هرچند که این کار درست نبود: اما پادشاه پرتقال نیز چیزی دستگیرش نشد.

پس از چند روز ملوانانش ترسیدند پیش‌تر بروند و بازگشتند.

هنگامی‌که کلمب فهمید پادشاه او را فریب داده، پرتقال را ترک گفت و به اسپانیا رفت.

برای مرد تهیدستی چون او بار یافتن به حضور پادشاه و ملکه اسپانیا کار آسانی نبود.

کریستف کلمب مدت دو سال انتظار کشید تا سرانجام موفق شد به دربار راه پیدا کند

کریستف کلمب مدت دو سال انتظار کشید تا سرانجام موفق شد به دربار راه پیدا کند. امیدوار بود که جستجوی او برای یک کشتی به پایان رسیده باشد.

اما او اشتباه می‌کرد. پادشاه اسپانیا در آن زمان در گیرودار جنگ با اعراب بود که بیشتر نقاط اسپانیا را اشغال کرده بودند. هرچند کلمب را با مهربانی پذیرفت، اما تنها کاری که کرد این بود که شورایی ترتیب داد تا او را راهنمایی کنند که آیا پیشنهاد کلمب را بپذیرد یا نه.

اعضای این شورا، نجبا و روحانیون اسپانیا بودند. کلمب روزها و هفته‌ها با آن‌ها بحث کرد و التماس کرد و همچنان که دربار اسپانیا از نقطه‌ای به نقطه‌ای منتقل می‌شد، همراه آن‌ها سفر کرد.

اعضای شورا شتابی نداشتند. پاره‌ای از آن‌ها حتی گرد بودن زمین را باور نداشتند. دیگران پیشنهاد می‌کردند که اگر زمین گرد باشد، کلمب روبه پایین خواهد رفت و چون بالا آمدن برایش غیرممکن خواهد بود، او هرگز برنخواهد گشت.

چهار سال طول کشید تا شورا تصمیم خود را گرفت و به پادشاه گزارش داد سفری که کلمب نقشه‌اش را کشیده بیهوده و غیرممکن است.

چهار سال طول کشید تا شورا تصمیم خود را گرفت و به پادشاه گزارش داد

کلمب در طول این چهار سال بیکار ننشسته بود و از اوضاع باخبر بود. تصمیم گرفت امکان یافتن کشتی را در نقاط دیگری جستجو کند.

پادشاه پرتقال از کمک به او خودداری کرده بود؛ شورای پادشاه اسپانیا نیز همه گونه اشکالی برایش می‌تراشیدند؛ اما تنها اسپانیا و پرتقال نبودند که کشتی و ملاحان ورزیده داشتند.

کلمب برادری به نام «بارتولمیو» داشت. آن‌ها باهم قرار گذاشته بودند هنگامی‌که کلمب با شورای پادشاه اسپانیا در بحث و گفتگو است، بارتولميو به انگلستان برود و از آنجا کمک بگیرد.

مدت سه سال بود که هنری هفتم اولین پادشاه خاندان «تودور» بر انگلستان فرمانروایی می‌کرد. او مرد بااحتیاطی بود و درباره‌ي پول بسیار دقیق بود او هرچند که بارتولمیو را به حضور پذیرفت و با بردباری به سخنانش گوش داد، اما حاضر نشد برای سفری که سرانجام نامعلومی داشت کشتی در اختیار او بگذارد.

اگر هنری هفتم کمتر احتیاط می‌کرد، ممکن بود آمریکای جنوبی مستعمره‌ي انگلستان شود.

بارتولمیو شکست خود را به کلمب گزارش داد و به فرانسه رفت تا از شارل سوم کمک بگیرد؛ اما بازهم تقاضایش موردقبول واقع نشد.

در اسپانیا، کلمب در ناامیدی به سر می‌برد

در اسپانیا، کلمب در ناامیدی به سر می‌برد. پادشاه اسپانیا شورای دیگری نیز تشکیل داده بود. این شورا نیز نظر شورای اول را تأیید کرده بود. اکنون سال ۱۴۹۱ بود.

کریستف کلمب که دیگر مطمئن بود، پادشاه اسپانیا کمکی به او نخواهد کرد، رهسپار فرانسه شد تا به برادرش بپیوند. سر راه در نزدیکی پالوس به یک صومعه رسید. چند سال پیش او را در این صومعه به گرمی استقبال کرده بودند. اقامت کوتاه در صومعه «لارا بیدا» سرنوشت کلمب را تغییر داد.

در این صومعه، راهبی بود به نام «خوان پرز» که پیش‌نماز ملکه اسپانیا بود. او به کلمب ایمان داشت و قبول کرد که به ملکه نامه‌ای بنویسد و از او کمک بخواهد.

نتیجه با آنچه کلمب تصور می‌کرد، به‌کلی تفاوت داشت. ملکه برایش مقداری پول فرستاده بود و به او دستور داده بود که چند دست لباس مناسب و یک اسب بخرد و فوراً نزد او برود.

دیگر از شورا خبری نبود.

ملکه ایزابلا به‌تنهایی کریستف کلمب را پذیرفت و به نقشه‌های او توجه زیادی نشان داد. به‌این‌ترتیب او دوباره به دربار راه یافت و ناگهان همه‌چیز مطابق میل او شد.

به کلمب برای مسافرتش وعده‌ی کشتی داده شد، اما او به خاطر خشمی که در طول هفت سال انتظار در درونش موج می‌زد پاداش‌هایی تقاضا کرد که پادشاه و ملکه اسپانیا هرگز انتظارش را نداشتند. یکی از این تقاضاها این بود که او بی‌درنگ به مقام دریاسالاری منصوب کنند و ده درصد منافع حاصله از سرزمین‌های جدیدی را که پیدا می‌کرد، به او بدهند.

تقاضاهای او موردقبول واقع نشد و او بی‌درنگ به راه افتاد تا در فرانسه به برادرش ملحق شود؛ اما هنوز یک فرسنگ نرفته بود که قاصدی خود را به او رسانید. تقاضاهای او موردقبول واقع ‌شده بود.

کلمب دوباره سر اسبش را به‌طرف دربار برگرداند. اکنون همه‌چیز برای سفر او آماده بود. سفری که نتایجش از تمام سفرهای اکتشافی دیگر درخشان‌تر بود.

کلمب مطمئن بود که سه کشتی به دست خواهد آورد، اما درواقع این کشتی‌ها برای پادشاه و ملکه‌ي اسپانیا ارزشی نداشتند.

بندر پالوس مورد خشم دربار واقع شده بود، زیرا مالیات نپرداخته بود و بیشتر مردمش مشمول جریمه‌های سنگین بودند. در آن زمان، در اسپانیا رسم بود که در چنین مواردی بجای آنکه مجرمین را مجازات کنند، تمام شهر را مجازات و تنبیه می‌کردند به همین جهت بود که دربار اسپانیا دستور داده بود بندر پالوس به خرج خود سه کشتی و عده‌ای دریانورد در اختیار کریستف کلمب بگذارد.

پالوس از دربار اسپانیا فاصله‌ي زیادی داشت و شهری که از پرداخت مالیات سرباز زده بود، به همان ترتیب هم حاضر بود از پیدا کردن کشتی سر باز زند. کلمب بیهوده التماس می‌کرد و خشمگین می‌شد. وقتی‌که او دستخط پادشاه اسپانیا را به مردم ارائه می‌داد، به او می‌خندیدند.

هرچند که بندر پر از کشتی بود، اما می‌گفتند که هیچ‌کدام آن‌ها برای چنین سفری مناسب نیستند.

باوجودآنکه کلمب بر تمام اشکالاتی که در پیش داشت پیروز شده بود و سال‌ها انتظار کشیده بود، اما مثل همیشه از شاهد مقصود دور مانده بود.

هنگامی‌که کم‌کم امید کلمب به یأس تبدیل می‌شد بخت با او یار شد.

در بندر پالوس با دو برادر که هر دو ناخدای کشتی بودند آشنا شده بود

در بندر پالوس با دو برادر که هر دو ناخدای کشتی بودند آشنا شده بود. مهم‌تر از همه این بود که آن دو برادر هرکدام یک کشتی داشتند. نام یکی از دو برادر «مارتین آلونسو پینزون» و نام دیگری «وینسنت یانز پینزون» بود.

سرانجام کلمب توانست با کمک آن‌ها سه کشتی کوچک پیدا کند. بزرگ‌ترین کشتی «سانتا ماریا» و دو کشتی دیگر «پینتا» و «نینا» نام داشت. این سه کشتی به‌زودی در تاریخ دریانوردی معروف می‌شد.

آن‌ها خیلی کوچک بودند، درازای عرشه‌ي کشتی سانتا ماریا به هفتاد پا (21 متر) می‌رسید. درازای عرشه‌ي کشتی پینتا نصف عرشه‌ي سانتا ماریا بود و عرشه‌ي کشتی نینا از آن‌هم کوتاه‌تر بود و تنها هجده ملوان داشت.

کلمب می‌خواست با این سه کشتی کوچک به دریاهای طوفانی و ناشناس سفر کند، دریاهایی که هیچ بشری تا آن زمان به آن‌ها دست نیافته بود. عده‌ي کمی انتظار بازگشت او را داشتند. جای تعجب نبود که او پس از پیدا کردن کشتی، وادار کردن دریانوردان را به چنین سفری خالی از اشکال نمی‌دید. اگر به کمک برادران پینزون نبود، انجام چنین کاری غیرممکن بود. آن‌ها دریانوردان بی‌میل پالوس را با حرف و مثال تشویق کردند. هردوی آن‌ها می‌خواستند همراه کلمب به دریاهای ناشناس سفر کنند.

کلمب حاضر شد ملوانان را از میان جنایتکاران زندان‌های اسپانیا انتخاب کند و حتی از پادشاه اسپانیا هم تعهدی برای آزادی آن‌ها گرفت؛ اما خوشبختانه این کار لزومی پیدا نکرد. باوجوداین جمع‌آوری ملوانان کار ساده‌ای نبود. برای سه کشتی ۹۰ ملوان لازم بود.

در آن زمان، نه‌تنها در اسپانیا، بلکه در همه‌جا مردم بشدت پابند مذهب بودند و بیشترشان فکر می‌کردند که سفر به دریاهای ناشناس گناه زشتی خواهد بود. سایرین از خطرهایی که در ذهن خود اختراع می‌کردند، می‌ترسیدند، خطرهایی مثل هیولاهای دریا و گرداب‌های مرموز اقیانوس.

تنها، امید دریافت پاداش‌های گران‌بها بود که بر ترس پیروز شد.

به‌زودی همه‌چیز آماده شد؛ سه کشتی غذا و ذخیره‌ي یک سال خود را بارگیری کردند.

جیره‌ي غذایی روزانه‌ي هر ملوان عبارت بود از: یک پاوند بیسکویت، چهار پیمانه شراب و دوسوم پاوند گوشت. در کتاب‌ها نوشته‌اند که «علاوه بر جیره‌ي فوق پیاز و پنیر و سرکه و روغن هم که برای سفر در دریا لازم بود، فراموش نشده بود.»

وقتی به ذخایر کشتی بادبان‌ها و طناب و توپ‌های جنگی سنگی را اضافه کنیم، واضح است که این کشتی‌های کوچک بیش‌ازاندازه در آب فرومی‌رفتند.

اکنون تنها انجام یک کار مانده بود. همگی احساس می‌کردند که در سفر به سرزمین‌های ناشناس به دست خدا

سپرده شده‌اند. پیش از آغاز سفر، کلمب و ملوانانش، به همراهی تمام مردم شهر پالوس، دسته‌جمعی به ‌کلیسای صومعه «لارا بیدا» رفتند تا برای این اقدام متهورانه‌ی خود، به درگاه خدا دعا کنند.

در اینجا بود که کلمب پیغامی از طرف ملکه دریافت داشت و در این موقع بود که راهب مهربان خوان پرز که توصیه‌ی او را به ملکه کرده بود برای او دعا کرد.

در روز جمعه، سوم آگوست سال ۱۴۹۲، نیم ساعت به طلوع آفتاب مانده، کلمب دستور حرکت را صادر کرد.

همچنان که هوا روشن‌تر می‌شد، باد در بادبان‌ها وزید و سه کشتی کوچک از بندر دور شدند. یکی از مهم‌ترین سفرهای تاریخ آغاز شده بود.

کلمب دستور حرکت را صادر کرد.

در عرشه‌ی کشتی‌ها ملوان‌ها متوجه جمعیتی بودند که در بندر جمع شده بود. زن‌ها و مادرها می‌گریستند و دعا می‌کردند و مردها کشتی‌ها را نگاه می‌کردند. می‌ترسیدند که مبادا این آخرین نگاهی باشد که به کشتی‌ها می‌اندازند؛ زیرا این سفر، سفری عادی از بندری به بندر دیگر نبود. همه‌ی مردم به سرنشینان کشتی‌های سانتا ماریا، پینتا و نینا نگاه می‌کردند، همچنان که ما امروز به اولین فضانوردانی که به ماه سفر می‌کنند نگاه می‌کنیم؛ اما ما لااقل می‌دانیم که ماه در کجاست.

در همان حال که بادبان‌ها با نور سرخ سپیده‌دم برخورد می‌کردند و کشتی‌ها در اثر بادی که از دریاهای ناشناس می‌وزید بالا و پائین می‌رفتند، تنها یک مرد مطمئن و خوشحال بود. کریستف کلمب سرانجام سرور خود شده بود: اکنون دیگر کسی نمی‌توانست جلویش را بگیرد.

وقتی‌که کلمب از بندر پالوس به راه افتاد، فکر می‌کرد زحمات و دردهایش به پایان رسیده است؛ اما این اولین باری نبود که اشتباه می‌کرد. تا سه روز همه‌چیز به‌خوبی پیش رفت.

وقتی‌که کلمب می‌خواست سفرش را آغاز کند، قرار بود مقصد جزایر قناری باشد. جزایر قناری در آن‌ موقع غربی‌ترین نقطه‌ای بود که بشر به آن دست یافته بود. پینتا که از دو کشتی دیگر سریع‌تر بود، به‌خوبی پیش می‌رفت و بادبان‌های سفیدش در برابر افق آبی‌رنگ بالا و پایین می‌رفت.

کلمب درحالی‌که در عرشه‌ی سانتا ماریا راه می‌رفت، برجای خود ایستاد

بعد، ناگهان کلمب درحالی‌که در عرشه‌ی سانتا ماریا راه می‌رفت، برجای خود ایستاد. برای پینتا اتفاقی افتاده بود. بادبان‌هایش جمع شده بود و بی‌آنکه کسی هدایتش کند در میان امواج آرام گرفته بود. کمی پس‌ازآن سانتا ماریا به پینتا رسید و کلمب متوجه شد که قسمتی از سکان کشتی خراب شده و برای تعمیر آن مدتی وقت لازم است.

کلمب خیلی ناراحت شده بود. ناراحتی او به خاطر خرابی سکان نبود، بلکه به این سبب بود که فکر می‌کرد شاید عده‌ای از ملوانان پینتا که جرئت خود را از دست داده بودند، عمداً این خرابی را به بار آورده باشند تا پینتا را مجبور به بازگشت کنند.

درهرحال اگر خرابی عمداً به وجود آمده بود رفع شد. کلمب بر چنان اشکالات و موانعی پیروز شده بود که خرابی سکان در برابر آن‌ها هیچ بود.

سفر تا مادریا و جزایر قناری ادامه یافت. در آنجا یک ماه تمام صرف تعمیر کشتی پینتا و تعویض بادبان نینا شد. در روز ششم سپتامبر، بادبان کشتی بزرگ سانتا ماریا که صلیب قرمز بزرگی داشت. تعویض شد.

کلمب با مشاهده‌ی آفتاب و ستارگان از روی نقشه به موقعیت کشتی پی می‌برد و مسافت طی شده را محاسبه می‌کرد

خوشبختانه ما شرح روزانه سفر کریستف کلمب را در دست داریم، زیرا که وقایع روزانه‌ی هر کشتی همیشه در یک دفتر مخصوص به ثبت می‌رسد. برای یک هفته پیشروی به‌خوبی حاصل شد و هرروز کلمب با مشاهده‌ی آفتاب و ستارگان از روی نقشه به موقعیت کشتی پی می‌برد و مسافت طی شده را محاسبه می‌کرد.

در این ایام بود که او نوشتن دو دفتر روزنامه را شروع کرد. او در یک دفتر شماره‌ی صحیح فرسنگ‌های طی شده را یادداشت می‌کرد؛ و در دفتر دیگرش که به ملوانان نشان می‌داد، مسافت کمتری را ثبت می‌کرد.

او از ترس آنکه مبادا ملوانان جرئت خود را از دست بدهند و بخواهند برگردند، نمی‌خواست آن‌ها بفهمند با اسپانیا چقدر فاصله دارند.

یک هفته پس از حرکت از جزایر قناری، کلمب متوجه شد که قطب‌نمای کشتی درست کار نمی‌کند. عقربه قطب‌نما بجای آنکه ستاره شمالی را نشان دهد، کمی به سمت شمال غربی متوجه شده بود. او از این بابت

به ملوانان چیزی نگفت، اما عقربه هرروز بیشتر منحرف می‌شد.

تا هفدهم سپتامبر عقربه چنان منحرف شده بود که سکان‌دار کشتی متوجه شد. بلافاصله ملوانان در اطراف قطب‌نما جمع، شدند و با خواندن خاطرات حقیقی کلمب وحشت در دل‌هایشان رخنه کرد.

کلمب هم مانند ملوانان نمی‌دانست که چرا قطب‌نما این‌طور شده؛ اما او ناخدا بود و این وظیفه او بود که خیال ملوانان را آسوده کند. او گفت این خطا از قطب‌نما نیست، بلکه از ستاره شمال است که هرچند یک‌بار تغییر مکان می‌دهد. خوشبختانه ملوانان حرف او را باور کردند.

اما کلمب خودش هم نگران بود؛ اما مجبور بود نگرانی خود را بروز ندهد.

امروز ما می‌دانیم قطب شمال مغناطیسی که عقربه قطب‌نما به آن اشاره می‌کند، قطب شمال واقعی نیست و جهتش در نقاط مختلف زمین فرق می‌کند؛ اما کلمب این را نمی‌دانست.

ملوانان موقتاً قانع شدند؛ اما بازهم ترس و ناراحتی خود را به یکدیگر بروز نمی‌دادند. کار به آنجا رسید که عده‌ای از آن‌ها آماده شورش شدند. آن‌ها می‌خواستند کلمب را به دریا بیندازند و به اسپانیا برگردند.

البته تمام آن‌ها در جستجوی یک خشکی غربی بودند، زیرا به اولین نفری که خشکی را می‌دید، پاداش گران‌بهایی تعلق می‌گرفت. بعد، یک روز غروب یکی از ملوانان فریاد زد که خشکی را دیده است.

کلمب به‌زانو افتاد و به درگاه خداوند دعا کرد و ملوانان هر سه کشتی در عرشه جمع شدند و سرود مذهبی خواندند. آن‌ها تمام شب با اشتیاق منتظر صبح بودند؛ اما وقتی‌که صبح فرارسید، از خشکی خبری نبود. آنچه ملوان بیچاره دیده بود، پاره ابری بود که بیشتر از حد معمول پائین آمده بود.

این یأس و نومیدی پافشاری ملوانان را درباره‌ی بازگشت به اسپانیا شدیدتر کرد، اما خوشبختانه در همان روز چند پرنده دیده شدند. بازهم ملوانان خوشحال شدند، زیرا کلمب آن‌ها را مطمئن کرده بود که این پرندگان هرگز از خشکی فاصله چندانی نمی‌گیرند. در یا همچنان آرام بود و بازهم برای مدت کوتاهی ملوانان خوشحال و امیدوار شدند. این حادثه در روز بیست و پنجم سپتامبر اتفاق افتاد و آن‌ها بایستی برای رسیدن به خشکی هجده روز دیگر نیز سفر می‌کردند، اما خوشبختانه ملوانان این را نمی‌دانستند.

کریستف کلمب حاضر بود حتی برای ماه‌ها هم که شده سفر خویش را ادامه دهد اما ملوانان ایمان او را نداشتند.

در این مدت پرندگان زیادی دیده شدند. در میان آن‌ها پرندگان خشکی هم بودند

یک هفته دیگر گذشت و هفته‌ی دیگری در پی آن سپری شد. در این مدت پرندگان زیادی دیده شدند. در میان آن‌ها پرندگان خشکی هم بودند. ازاین‌پس دیگر ملوانان مشاهده پرندگان را نشانه‌ی وجود خشکی نمی‌دانستند.

آن‌ها نزد کلمب رفتند و از درازی سفر شکایت کردند و از او خواستند که کشتی‌ها را برگرداند. کلمب تا آنجا که می‌توانست آن‌ها را تشویق کرد، اما بازهم ملوانان درصدد شورش برآمدند. در اینجا بود که علائم تازه‌ای از خشکی حرف‌های کلمب را تصدیق کرد.

در روز یازدهم اکتبر ملوانان پینتا یک قطعه چوب تراشیده شده را در دریا شناور دیدند. چنین چیزهایی بیش از پرندگان نشانه‌ی نزدیکی خشکی بودند و آن شب ملوانان در هیجان کلمب شریک شدند. آن‌ها احساس می‌کردند ثروتی که کلمب قول داده بود، در چنگشان است.

امید و آرزوی آن‌ها برآورده شد. در ساعت ده همان شب کلمب در عقب کشتی سانتا ماریا ایستاده بود و مانند شب‌ها و روزهای پنج هفته‌ی گذشته، به‌سوی غرب می‌نگریست. ناگهان در مسافت بسیار دوری یک جرقه آتش به چشمش خورد. آن جرقه آن‌قدر به زمین نزدیک بود که نمی‌توانست ستاره باشد و تازه، حرکت هم می‌کرد، انگار که یک نفر مشعلی به دست گرفته است.

کلمب یکی از افسرانش را که او هم جرقه‌ی آتش را دیده بود، صدا کرد؛ اما وقتی نفر سوم را برای تماشای آن صدا کردند جرقه خاموش شده بود. آیا این تخیل بود یا یکی از نیرنگ‌های دریا؟

سپس یکی از ملوانان نینا که بر فراز دکل دیده‌بانی بود، فریاد کشید: «هی! خشکی!».

کلمب نمی‌دانست. او تمام شب را در عرشه‌ی کشتی باقی ماند. بادبان‌های کشتی‌ها را جمع کرده بودند تا اگر به‌راستی زمینی وجود داشته باشد، در تاریکی به آن برخورد نکنند. آسمان پشت سرشان آهسته‌آهسته روشن می‌شد، اما در سمت مغرب همه‌چیز تاریک بود. آن‌ها بازهم چشمانشان را باز نگه داشتند؛ نیمی از ملوانان از دکل‌ها بالا رفته بودند و بقیه بر دیواره‌های کشتی صف کشیده بودند.

سپس یکی از ملوانان نینا که بر فراز دکل دیده‌بانی بود، فریاد کشید: «هی! خشکی!».

عاقبت به خشکی رسیده بودند! سرانجام هفته‌ها انتظار به پایان رسید.

بیشتر ملوانان تصور می‌کردند که دیگر خشکی را نخواهند دید و همه به‌جز کلمب نگران بودند و می‌ترسیدند.

ما خود می‌توانیم تصور کنیم که آن‌ها با دیدن درختان سبز افق چه حالی پیدا کرده بودند. باید به یاد داشته باشیم ملوانانی که همراه کلمب بودند تا آن زمان بیش از چند ساعت و یا حداکثر چند روز از خشکی فاصله نگرفته بودند.

کلمب تصور می‌کرد که با سفر به غرب سرانجام به هندوستان خواهد رسید. در آن زمان ترک‌ها راهی را که از خشکی به هندوستان می‌رفت بسته بودند. او خیال می‌کرد جزایری که می‌بیند در نزدیکی هندوستان واقع شده است. به همین دلیل است که هنوز هم به خاطر تصور اشتباهی که کلمب در صدها سال پیش داشت به این جزایر «هند غربی» می‌گویند.

او با تشریفات لازم پا به خشکی گذاشت؛ لباس برازنده‌ای پوشیده بود و پرچم اسپانیا را در دست گرفته بود

او با تشریفات لازم پا به خشکی گذاشت؛ لباس برازنده‌ای پوشیده بود و پرچم اسپانیا را در دست گرفته بود. برادران پینزون و عده‌ی زیادی از ملوانان او را همراهی می‌کردند.

کلمب در خشکی زانو زد و درحالی‌که اشک شوق در چشمانش جاری بود، زمین را بوسید. او پس‌ازآنکه شکر خداوند را بجای آورد، پادشاه و ملکه‌ی اسپانیا را مالک جزیره خواند.

کلمب و همراهانش خود را در جزیره بزرگ و همواری یافتند که در حاشیه‌ی خلیج آبی‌رنگش درختان جنگلی زیبایی روییده بود. در تمام نقاط، گل‌های رنگین زیبایی وجود داشت که هیچ‌کدام آن‌ها را قبلاً ندیده بودند. پس از پنج هفته سفر در دریا، آنجا مانند بهشت به نظر می‌رسید.

بومیان جزیره ترسی از خود نشان ندادند. پوست آن‌ها نه سفید بود نه سیاه و به صورت‌هایشان رنگ‌های عجیبی مالیده بودند.

بومیان جزیره ترسی از خود نشان ندادند. پوست آن‌ها نه سفید بود نه سیاه و به صورت‌هایشان رنگ‌های عجیبی مالیده بودند. آن‌ها نیزه‌هایی از نی داشتند که نوکش را با دندان کوسه درست کرده بودند. آشکار بود که آن‌ها تا آن زمان سفیدپوست ندیده بودند و با تمدن غرب ارتباطی پیدا نکرده بودند. وقتی کلمب به آن‌ها هدیه داد، آن‌ها مانند بچه‌ها خوشحالی کردند.

اسپانیایی‌ها قبلاً در سواحل آفریقا بومی دیده بودند، اما حالا چیزهای جدیدی می‌دیدند.

اهالی این جزیره ناشناس برگ‌های قهوه‌ای لوله شده‌ای داشتند که آن را آتش می‌زدند و با لب‌هایشان دود آن را می‌مکیدند و بعد آن را بیرون می‌فرستادند. این اولین باری بود که سفیدپوستان توتون می‌دیدند.

یکی از علل این سفر این بود که جزایر افسانه‌ای طلا را کشف کنند زیرا گمان می‌کردند که در سرزمین‌های ناشناس غرب کوه‌هایی از طلای خالص وجود دارد.

بعضی از بومیان «سان سالوادور» زینت‌های طلا به خود بسته بودند و کلمب تا آنجا که می‌توانست درباره‌ی محل طلا از آن‌ها سؤال کرد. آن‌ها به سمت جنوب اشاره کردند و به هر زبانی بود افزودند که طلاها را از جزیره‌ی بزرگی به اسم کوبا به دست می‌آورند. کلمب به کشتی برگشت و در جستجوی جزیره کوبا به راه افتاد.

او تصور می‌کرد که جزیره‌ی کوبا باید ژاپن باشد. بیشتر از دو ماه او از جزیره‌ای به جزیره‌ای رفت و در بسیاری از آن‌ها پیاده شد و آن‌ها را متعلق به دولت اسپانیا اعلام داشت. او نه ژاپن را پیدا کرد و نه جزیره طلا را. در عوض با بلایی روبرو شد که نزدیک بود تمام تلاش آن‌ها را در هم بکوبد.

کشتی سانتا ماریا براثر بی‌دقتی ملوانانش با جزیره‌ای برخورد کرد که کریستف کلمب آن را «سان دومینگو» نام گذاشت. کمی بعد کشتی درهم شکست و کلمب مجبور شد تمام ذخایری را که می‌توانست نجات دهد، به نینا منتقل کند. او قلعه‌ای در ساحل ساخت و یک پادگان چهل‌نفری در آنجا گذاشت و خود عازم اسپانیا شد.

کشتی نینا پس از گذراندن یک سفر هشت‌ماهه به بندر پالوس وارد شد. طولی نکشید که بندر پر از مردمی شد که نه انتظار دیدن کلمب را داشتند و نه انتظار دیدن کشتی را.

پادشاه و ملکه‌ی اسپانیا در «بارسلونا» بودند و کلمب با غنائمی که همراه آورده بود، به دربار شتافت

کلمب مدت چندان زیادی در پالوس نماند. پادشاه و ملکه‌ی اسپانیا در «بارسلونا» بودند و کلمب با غنائمی که همراه آورده بود، به دربار شتافت. او با پیروزی و موفقیت وارد بارسلونا شد. ملوانانش به دنبال او می‌رفتند و طوطی‌ها و پرندگان و حیوانات عجیب و زینت‌ها و سلاح‌های بومیان جزایر جدید را با خود می‌بردند؛ اما آنچه بیشتر از همه مردم را متحیر می‌کرد، شش نفر از بومیانی بودند که کلمب همراه خود آورده بود تا غسل داده شوند و به آئین مسیحیت درآیند.

کلمب اکنون قهرمان دوران بود. دربار، آن درباری که ابتدا او را مسخره و سرزنش کرده بود، باافتخار از او پذیرایی کرد و پادشاه او را در سمت راست خود نشاند. او به مقام دریاسالاری اسپانیا رسید و شخص والامقامی شد.

کلمب همچنان که باافتخار و پیروزی در آنجا نشسته بود، احساس می‌کرد که سرانجام به پاداش صبر و زحمات خود رسیده است.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=44612

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *