تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان قدیمی: سدنا و شکارچی / افسانه اسکیمو / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی 1

داستان قدیمی: سدنا و شکارچی / افسانه اسکیمو / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

مجموعه داستان ترسو جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

داستان قدیمی

سدنا و شکارچی

جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان

بازگشت به فهرست اصلی مجموعه داستان

ـ گرداورنده: راجر گرین
ـ مترجم: حسن وحید
ـ چاپ: 1355

مجموعه داستان ترسو جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

به نام خدا

در روزگاران خیلی دور، دختری اسکیمو زندگی می‌کرد به نام سدنا. او تنها دختر مردی زن‌مُرده و زیباترین دختر سرزمین‌های برف و یخ بود.

آنان در کنار دریا می‌زیستند، زمستان‌ها را در کلبه‌ای یخی و تابستان‌های کوتاه را در چادری از پوست گوزن به سر می‌آوردند. جوانان بسیاری به خواستگاری این دوشیزه اسکیمو می‌آمدند. ولی سدنا هیچ‌یک را نمی‌پذیرفت و با خواستگاران با بی‌رحمی رفتار می‌کرد و از نامهربانی خودش لذت می‌برد.

سرانجام در یک روز تابستان، جوان شکارچی زیبایی که پوستین شکوهمندی به تن داشت، پاروزنان بر روی دریا نمودار شد. او نیزه‌ای از دندان کرگدن دریایی به دست گرفته بود.

او پا به خشکی نگذاشت و همان‌طور که کمی دور از ساحل در قایق پوستی‌اش نشسته بود و بر روی موج‌های آرام، می‌جنبید، نام سدنا را فریاد زد و او را از درون کلبه فراخواند. سدنا بیرون آمد و به این مرد بیگانه که نام او را صدا می‌کرد، خیره شد.

هنگامی‌که شکارچی سدنا را دید، آواز دل‌انگیز و فریبنده‌ای را سر داد:

«با من بیا تا به سرزمین پرندگان سفر کنیم،
سرزمینی که گرسنگی را به آن راهی نیست.
در کلبه‌ی من، بر پوست خرس‌ها خواهی آسود،
و همه آن‌ها از آن تو خواهد بود.
در شب‌های زمستان، چراغت کور نخواهد شد،
و کلبه‌مان گرم‌گرم خواهد بود.
چه، چراغ‌هایمان را روغن سرشار خواهد کرد،
و کاسه‌ات همیشه پرگوشت خواهد بود.»

در یک روز تابستان، جوان شکارچی زیبایی که پوستین شکوهمندی به تن داشت، پاروزنان بر روی دریا نمودار شد.

سدنا به درگاه ایستاد و گوش فرا داد. قلبش به تپش درآمد. بااین‌همه چندان اعتنایی به درخواست‌های شکارچی ننمود.

ازاین‌رو شکارچی دوباره به آواز درآمد:

«پوستینی از خز،
قامت سدنای مرا خواهد پوشاند.
و گردنبندی درخشان از عاج سپید،
با صد افسون بر گردنش بوسه خواهد داد.»

سدنا دیگر درنگ نکرد. پوستینش را به دور خود پیچید و به قایق پا گذاشت و در پشت شکارچی که پاروهایش را می‌چرخاند و آهسته بر روی امواج می‌لغزاند، جای گرفت و قایق به جانب سرزمین پرندگان در آن‌سوی دریا شتافت.

ولی خوشحالی سدنا دیری نپایید. چندی نگذشت که او پی برد شوهر زیبایش اصلاً مرد نیست. بلکه پرنده‌ای است بزرگ همچون مرغ باران و می‌تواند خود را به ریخت انسان درآورد، مانند هنگامی‌که از او خواستگاری کرده بود.

وقتی سدنا به این حقیقت پی برد ناامیدی سراپایش را فراگرفت و برخلاف کوشش‌هایی که شوهرش کرد تا او را از ترس و ناراحتی و بیزاری برهاند، او سخت از شوهرش نفرت پیدا کرده بود. او در چادر شوهرش بر پوست‌های خرس می‌آسود، زیباترین جامه‌ها را به بر می‌کرد و گردنبندهای عاج را به گردن می‌آویخت، ولی همه کارش اشک ریختن شده بود.

در این روزها، پدرش آنگوستا نیز از گم‌شدن دخترش می‌گریست. یک روز که دریا آرام بود قایقش را به آب انداخت و به جست‌وجوی دخترش راهی سرزمین پرندگان شد.

وقتی به آنجا رسید، مرغ طوفان به پرواز رفته بود و دخترش را دید که در چادرش نشسته و با اندوه و تلخی می‌گرید. پس دخترش را در بغل گرفت و به قایق برد و با شتاب هرچه‌تمام‌تر پاروزنان به سرزمین آدمیان روانه شد.

از رفتن آنان چیزی نگذشته بود که مرغ طوفان سررسید و وقتی از رفتن سدنا آگاه شد شکل یک پرنده ترسناک به خود گرفت و به قایق خود پرید و فریادهایی وحشتناک برکشید.

چندی نگذشت که به قایق آنگوستا رسید، ولی تا مرد اسکیمو او را در دید، سدنا را زیر انبوهی از پوست پنهان کرد و آرام‌آرام به پارو زدن پرداخت.

مرغ طوفان فریاد زد: «سدنا بگذار سدنا را ببینم!» و لحظه‌ای به شکل شکارچی زیبا درآمد.

آنگوستا گفت: «هرگز! من او را از دست ست تو نجات خواهم داد!»

شکارچی فریاد برآورد: «او مال من است!» و ناگهان به شکل پرنده بزرگی درآمد و بر روی قایق پرواز کرد. فریادهای ترس‌آوری کشید و بال‌های نیرومندش را برهم کوفت.

سپس دور شد و رفته‌رفته در قطب یخ‌زده‌ی شمال ناپدید شد و در همین هنگام طوفانی بزرگ برخاست و از دریای آرام، موج‌های سرد سهمگینی خروشیدن گرفت.

آنگوستا که از وحشت درافتادن با چنین دشمن زورمندی سراسیمه گشته بود، به‌جز نجات خودش، همه‌چیز از یادش رفت. امواج کف‌آلود و بادهای خروشان فریاد می‌کردند: «سدنا! سدنا! سدنا را به ما بده!» و او سدنا را از میان انبوه پوست بیرون کشید و او را به دریا انداخت.

دریا با غرشی ترسناک او را گرفت و به پایین کشید؛ و ناگهان همه‌چیز آرام شد و خورشید دوباره بر اقیانوس تابستان تابیدن گرفت.

آنگوستای اندوهگین پاروزنان به نقطه‌ای از ساحل که چادرش بر پا بود، رسید. شب، به سردی دیگر شب‌های قطبی فرامی‌رسید و او دلش خوش بود که خود را در پوستی گرم خواهد پیچید و در چادرش و نزدیک سگش که به ستون چادر بسته‌شده بود خواهد لمید.

گویا همه‌چیز آرام شده بود. ولی در طول شب، دریا بالا آمد. امواج ساحل را فرو پوشید و آنگوستا و چادر و سگش را در خود گرفت.

آن‌ها همگی به ژرفای سرد اقیانوس کشیده شدند و در آنجا، در سرزمین آدلیدن، سدنا را یافتند که فرمانروای ارواح گمشدگان دریا شده بود.

او به‌زودی آنگوستا را بخشید و جایی برای چادر و سگش پیدا کرد. او دیگر از مرغ طوفان نمی‌ترسید، چه خودش نیز اکنون مرغ طوفان شده بود و با شادمانی در کنار هم زندگی می‌کردند و فرمانروا و بانوی ارواح دریایی آدلیدن گردیده بودند.

پایان 98



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=45758

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *