تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 1

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود

کتاب داستان کودکانه

رابین هود

قهرمان جنگل شروود

نوشته: والت دیزنی
مترجم: فهیمه مرادی

به نام خدا

دربارۀ رابین هود، قصه های زیادی وجود دارد که همه با هم متفاوت هستند.

ما حیوانات جنگل هم قصه ای داریم، قصه ای از آنچه واقعاً در جنگل «شروود» گذشته است. حالا به این قصه گوش کنید:

یکی بود یکی نبود، در زمانهای قدیم پادشاهی زندگی می‌کرد که به او، پرنس جان می‌گفتند، پرنس جان شیری سنگدل و ظالم بود. او به اهالی جنگل خیلی ظلم می‌کرد و از آنها مالیاتهای سنگینی می‌گرفت. به همین دلیل آنها او را دوست نداشتند.

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 2

رابین هود هم، پرنس جان را دوست نداشت و مثل همه از ظلم او خسته شده بود. اهالی جنگل شروود، رابین هود را دوست داشتند، چون او دوست مظلومان و دشمن ستمکاران بود.

رابین هود دوستان زیادی داشت، یکی از آنها، «جان کوچولو» بود. جان هم مثل رابین خیلی شجاع بود، آنها با پرنس جان و سربازانش می‌جنگیدند و مالیاتهایی را که به زور از اهالی جنگل گرفته بودند پس می‌گرفتند و دوباره به آنها باز می‌گرداندند. آنها دوست اهالی جنگل بودند.

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 3

یک روز رابین و جان زیر درختی نشسته بودند که یک دفعه صدایی شنیدند. چند نفر در آن دورها بر طبل می‌کوبیدند و همراه کالسکه ای پیش می‌آمدند، کالسکه، طلایی بود و زیر نور خورشید برف می‌زد. رابین هود با خوشحالی از جا پرید و گفت: «گوش کن! مثل این که امروز هم روز فعالیت برای فقراست، نه جان کوچولو؟» جان گفت: «بله رابین، روز بخشش است. بخشش!»

هر دو خندیدند و به کالسکۀ طلایی که نزدیک و نزدیکتر می‌شد، خیره شدند.

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 4

کالسکه خیلی بزرگ و قشنگ بود و چندین فیل آن را می‌کشیدند. سربازان زیادی هم با نیزه و تیر و شمشیر آن را همراهی می‌کردند. این یک کالسکۀ معمولی نبود. این کالسکه مخصوص پرنس جان بود، که از میان جنگل می‌گذشت و به طرف قصر می‌رفت.

در داخل کالسکه، پرنس جان و خزانه دارش هیس، نشسته بودند.

هیس هم مثل پرنس جان بدجنس و حقه باز بود. آنها خیلی خوشحال بودند. چون صندوقی پر از سکه های طلا از اهالی جنگل مالیات گرفته بودند، اما آنها نمی‌دانستند که در گوشه ای از جنگل، رابین و جان کوچولو منتظرشان هستند.

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 5

پرنس جان در حالی که با سکه های طلا بازی می‌کرد، با خوشحالی گفت: «مالیات! مالیاتهای خوب و عالی!

هیس گفت: «قربان، شما مهارت زیادی در گرفتن مالیات از فقرا دارید.»

پرنس جان خندید و گفت: «دقیقتر بگویم مار عزیز! گرفتن از فقرا و دادن به ثروتمندان.»

بعد تاج برادرش ریچارد را روی سرش گذاشت. تاج برای سرش خیلی گشاد بود، اما هیس به او گفت:

«قربان این تاج کاملاً اندازۀ سر شماست، شما با این تاج خیلی زیبا می‌شوید. تاج ریچارد به راستی که روی سر شما برازنده تر است قربان! »

با این حرف، پرنس جان عصبانی شد و گفت: «مگر قرار نبود که اسم برادرم را پیش من نبری، نادان؟»

رنگ از روی هیس پرید و من من کنان گفت: «مرا ببخشید قربان فراموش کردم.» و بعد با زیرکی گفت: «حتماً یادتان هست که من او را به میدان جنگ فرستادم!»

پرنس جان آرام شد و گفت: «بله، بله. من این کار تو را فراموش نمی‌کنم. اگر تو نبودی، الان ریچارد به جای من روی تخت نشسته بود» و هر دو زدند زیر خنده.

از آن طرف، رابین و جان کوچولو خودشان را به شکل دو زن کولی در آورده و منتظر رسیدن کالسکه بودند. بعد از مدتی کالسکه از راه رسید. وقتی چشم جان کوچولو به کالسکه و همراهانش افتاد، با ناراحتی گفت: «عجب شانسی! این که فقط یک سیرک است، رابین!»

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 6

رابین هود گفت: «چی داری می گویی؟! این کالسکه پرنس جان است!»

جان کوچولو تا این حرف را شنید، راهش را کج کرد و گفت: «پرنس جان؟ من نیستم رابین!»

رابین جلوی او را گرفت و گفت: «یعنی تو نمی‌خواهی فال پرنس جان را بگیریم؟»

جان کوچولو خندید و گفت: «تو آخرش با این کارهایت ما را به کشتن می‌دهی!»

بعد هر دو به طرف کالسکه دویدند و فریاد کشیدند: «هی، صبر کنیدا ما فالگیریم. فال می‌گیریم، از آینده تان خبر می‌دهیم، فالتان را از روی ستاره ها می‌گیریم…»

وقتی پرنس جان سر و صدای کولی ها را شنید. با خوشحالی از جا پرید و گفت: «فالگیران؟ چه عالی! کالسکه را نگه دارید.»

فیلها کالسکه را نگه داشتند. پرنس جان سرش را بیرون آورد و فریاد زد: «آهای روسری نخودی، آهای خانم کوچولوی فالگیر! بیا اینجا و فال مرا بگیر!»

رابین هود سرش را خم کرد و گفت: «اطاعت می‌شود قربان! به روی چشم!»

و با سرعت، خودش را به کالسکه رساند و داخل آن شد. جان کوچولو هم بیرون منتظر ماند. رابین دستهای پرنس جان را گرفت و گفت: «راحت باشید قربان! حالا چشمهایتان را ببندید و به هیچ چیز فکر نکنید. چشمهایتان را کاملاً ببندید، دزدکی هم نگاه نکنید.»

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 7

بعد رو به هیس کرد و گفت: «تو هم باید چشمهایت را بیندی! وگرنه فالتان درست در نمی‌آید.»

هیس بدون آن که حرفی بزند چشمهایش را بست.

جان کوچولو، این طرف و آن طرف را نگاه کرد. چند تا از سربازها سرگرم گفتگو بودند. چند تایی از آنها هم دراز کشیده بودند و استراحت می‌کردند. هیچ کس متوجه او نبود و این همان چیزی بود که جان کوچولو می‌خواست. جان کوچولو با سرعت، روی چرخها را که از طلای ناب بود، کند و زیر پیراهنش پنهان کرد. بعد چرخهای کالسکه را شل کرد، به طوری که با یک حرکت از جا در می‌آمدند و بر زمین می‌افتادند. آن وقت پاورچین پاورچین خودش را به زیر کالسکه رساند. صدای رابین هود از داخل کالسکه به گوش می‌رسید که می‌گفت: «توی کالسکه است. توی کالسکه!»

جان کوچولو نخودی خندید و گفت: «فهمیدم رابین! صندوی توی کالسکه است.»

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 8

بعد شمشیرش را در آورد و ته کالسکه را سوراخ کرد. سکه های طلا، یکی یکی، مثل پروانه های طلایی چرخ خوردند و پایین آمدند جان کوچولو سکه ها را جمع کرد و در پیراهنش ریخت. بعد خیلی آرام، از زیر کالسکه بیرون آمد. سرباز ها همچنان با هم حرف می‌زدند. انگار حرفهایشان تمامی نداشت. صدای رابین باز هم به گوش می رسید: « حالا چشم های شما کمک کم بسته می‌شود. شما به زودی به خواب می‌روید. به خوابی خوش و راحت و آینده تان را در خواب می‌بینید.»

هنوز حرفهایش تمام نشده بود که خروپف پرنس جان و هیس به هوا بلند شد. آنها به خواب رفته بودند. جان کوچولو سرش را به داخل کالسکه برد و گفت: «عجله کن رابین!»

رابین هود دست پرنس جان را به آرامی بلند کرد و انگشتر های آن را یکی یکی بیرون کشید، بعد لباسهایش را در آورد، آن وقت از کالسکه بیرون پرید.

پرنس جان و هیس هنوز در خواب بودند. جان کوچولو و رابین هود در حالی که فریاد می‌زدند: « فالگیریم. فال می‌گیریم، از آینده تان خبر می‌دهیم» از کنار سربازها گذشتند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود. حتی برای سربازها دست هم تکان دادند. سربازها هم می‌خندیدند و برای آنها دست تکان می‌دادند.

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 9

در همین موقع پرنس جان از خواب پرید. پردۀ کالسکه را کنار زد و فریاد کشید: «طلاهایم! طلاهای نازنینم را بردند!»

سربازها با تعجب او را نگاه می‌کردند. هیچ کس از جایش تکان نمی‌خورد. هیس هم بیدار شده بود و پشت سر هم می‌گفت: «من می‌دانستم. می‌دانستم که این طوری می‌شود!»

پرنس جان با عصبانیت گفت: «ای نادان! اگر می‌دانستی، چرا به من نگفتی؟» و با مشت، محکم توی سرش کوبید.

سرباز ها بی حرکت ایستاده بودند و بر و بر پادشاه را نگاه می‌کردند. پرنس جان که از شدت عصبانیت بالا و پایین می‌پرید، فریاد کشید: «چرا ایستاده اید و مرا تماشا می‌کنید؟ زود باشید. بروید دنبالشان و دستگیرشان کنید!»

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 10

با این حرف، فیلها از جا پریدند و کالسکه را برداشتند و مثل باد دویدند. سربازها هم به دنبالشان. اما چرخهای کالسکه که شل شده بود، در آمدند و هر کدام به گوشه ای پرت شدند. کالسکه با سرعت روی زمین کشیده شد و پرنس جان و هیس با سر توی چاله ای پر از آب افتادند. سربازها و طبالها هم از روی آنها رد شدند و حسابی لگدمالشان کردند.

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 11

پرنس جان از شدت ناراحتی به گریه افتاد. با مشت روی آب می‌زد و هق هق کنان می‌گفت: «مامان، مامان جان. من مامانم را می‌خواهم!»

او بعد، انگشت شستش را توی دهانش فرو کرد و مشغول مکیدن آن شد. هیس سرش را تکان داد و گفت: « نه نه، این کار را نکنید قربان! انگشتان انسان کثیف است. مریض می‌شوید.»

خبر افتادن پرنس جان مثل توپ در جنگل شروود ترکید. اهالی جنگل دست از کارهایشان کشیدند و دسته دسته به آن طرف سرازیر شدند آنها می‌خواستند پرنس جان را در آن حال بینند. هر کس چیزی می‌گفت و حرف می‌زد. یکی می‌گفت: «امیدوارم دست و پایش شکسته باشد!»

یکی می‌گفت: «کاش گردنش بشکند!»

و دیگری می‌گفت: «هر بلایی سرش بیاید، حقش است.»

پرنس جان همچنان در میان چالۀ پر آب نشسته بود و انگشت شش را می‌مکید.

هیس به او التماس می‌کرد و می‌گفت: «قربان، بلند شوید. خوب نیست. همه دارند شما را نگاه می‌کنند.»

اما پرنس جان از جایش تکان نمی‌خورد. بچه ها او را هو می‌کردند و می‌گفتند: « هو،هو پرنس جان تو چاله افتاده، هو، هو…»

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 12

بزرگترها هم او را به هم نشان می‌دادند و از ته دل می‌خندیدند. حتی سربازها هم زیر لبی می خندیدند!

چشمها همه به یک طرف نگاه می‌کردند. از هیچ کس صدایی در نمی‌آمد. حتی بچه ها هم ساکت بودند. ناگهان یک نفر فریاد زد: «دارند می آیند!»

رابین هود و جان کوچولو از دور می‌آمدند. فریاد شادی اهالی جنگل، مثل هزاران هزار پرنده به هوا بلند شد. همه به طرف آنها دویدند.

کمی بعد، رابین و جان کوچولو با کیسه های پر از طلا از راه رسیدند. اهالی جنگل بک صدا فریاد زدند: «زنده باد رابین هود! زنده باد جان کوچولو!» و آنها را در آغوش گرفتند

رابین هود و جان کوچولو سکه های طلا را بین همه تقسیم کردند. آنها یک بار دیگر پرنس جان را شکست داده بودند و مالیاتها را از آنها پس گرفته بودند.

چند روز بعد ریچارد شیردل از میدان جنگ بازگشت. رابین هود و جان کوچولو اولین کسانی بودند که به دیدنش رفتند. رابین تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. ریچارد که خیلی شجاع و مهربان بود، وقتی فهمید برادرش چه ظلم و ستمهایی کرده است، دستور داد او را به زندان بیندازند.

به این ترتیب، پرنس جان و هیس به سزای اعمالشان رسیدند و به زندان افتادند.

کتاب داستان کودکانه: رابین هود || قهرمان جنگل شروود 13

رابین هود هم با شاهزاده خانم «ماریان» ازدواج کرد. هفت شبانه روز جشن گرفتند. همه از پیر و جوان و کوچک و بزرگ خوشحال بودند. می‌خوردند و می‌نوشیدند. گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. هیچ کس به اندازۀ بچه ها خوشحال نبود.

همان طور که آنها به آرزوهایشان رسیدند، امیدوارم شما هم به آرزویتان برسید.

راستی تا یادم نرفته بگویم: «پرنس جان هنوز که هنوز است در زندان است و انگشت شستش را می مکد!»

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=31648

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *