تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب قدیمی قصه و داستان کودکان- جلد پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا (4)

کتاب داستان پشه بینی دراز، جلد 5 کتابهای طلائی برای نوجوانان

 کتاب قدیمی قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا
کتاب قدیمی قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

پشه بینی دراز

مجموعه داستان حیوانات

ترجمه: ابراهیم یونسی

چاپ پنجم – ۱۳۵۴

مجموعه کتابهای طلائی – جلد 5

تهیه، تایپ ، تنظیم تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

فهرست داستان ها (کلیک کنید)

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

 کتاب قدیمی قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

اول، قصهٔ کوچک، بعد…

لای لای، کوچولو، لای لای …

یکی از چشمهای کوچولوی «آلیونوشکا» خوابیده و دیگری بیدار است، یکی از گوشهای کوچولویش خواب است و دیگری می‌شنود.

بخواب، آلیونوشکا، بخواب دختر خوشگل. بابا، قصه یی زیبا، قصه یی بلند برای تو خواهد گفت.

همه آمده‌اند، همه می‌خواهند گوش کنند: واسکا،آقاگربه، عوعویی،سگ پشمالو، کروچ کروچی،موش کوچولوی خاکستری، جیر جیر، سار خوش پر و بال توی قفس، پیتا،آن خروس مغرور؛ همه آمده‌اند تا به قصهٔ من گوش کنند.

بخواب آلیونوشکا، قصه هم اکنون شروع می‌شود.

ماه نو از جایگاه بلند خویش در آسمان، از میان پنجرهٔ اتاقت به درون می‌نگرد. خرگوش چپ چشم با چکمه‌های نرم خود، هم اکنون از مقابل پنجرهٔ اتاق گذشت.

چشمان گرگ خاکستری رنگ همچون دو گل آتش می‌درخشند. میشکا عموخرسه، پنجه‌هایش را می‌لیسد. گنجشک پیری دم پنجره آمد و شیشه را تک زد و پرسید: «قصه راکی شروع می‌کنیم؟ همه اینجا منتظر قصهٔ ما هستند.»

یکی از چشمهای کوچولوی «آلیونوشکا» خواب و دیگری بیدار است، یکی از گوشهای کوچولویش خواب است و دیگری می‌شنود: لای لای کوچولو، لای لای …

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

پشهٔ بینی دراز

 کتاب قدیمی قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

ماجرا درست سر ظهر روی داد، همان وقتی که تمام پشه‌ها از دست گرما خودشان را در باتلاق پنهان کرده بودند. آقا بینی دراز زیر یک برگ گنده قوز کرده بود و مست خواب بود. یک مرتبه صدای فریاد ترسناکی او را از خواب پراند: «اوه! اوه! اوه! کمک کنید! به دادم برسید!»

آقا بینی دراز از زیر برگ بیرون پرید و فریاد زد: «چیه، چه خبره؟ این سر و صدا چیه؟»

چون رفقایش ولو شده بودند و آنچنان وز وزی راه انداخته بودند که از هیچ چیز سر در نمی‌آورد.

– «اوه! اوه! خدایا! یک خرس آمد به باتلاق! روی سبزه‌ها خوابید وصدتا پشه را له و لورده کرد. یک نفس کشید و صدتای دیگر را غورت داد. وای! وای! چه ترسناک. اگر در نرفته بودیم، همه را له و لورده می‌کرد.»

آقا بینی دراز کفرش بالا آمد از دست آقا خرسه و پشه‌هایی که این سروصدا را راه انداخته بودند.

فریاد زد: «بس کنید این آه و ناله را! همین حالا می‌روم و خرس را بیرون می‌کنم. کاری ندارد! فریاد و جیغ و داد که دردی را دوا نمی‌کند.»

 کتاب قدیمی قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

آقا بینی دراز باخشم زیاد به سوی باتلاق راه افتاد! اما بیا و ببین! آقا خرسه راحت و آسوده لم داده بود، درست همان جایی که پشه‌ها، از آن وقتی که دنیا دنیا بوده زندگی می‌کردند، روی علفهای پر پشت پهن شده بود و طوری خر و پف می‌کرد و خرناس می‌کشید که انگار یکی داشت شیپور می‌زد.

فکر می‌کنی حیا به چشمش بود؟ بلند شوی و بیایی به جایی که مال تو نیست و این همه مردم بیگناه را از بین ببری و بعدش هم اینجور راحت و آسوده بخوابی!

آقا بینی دراز با صدای بلند گفت: «هی، آقاخرسه! خیال می‌کنی چکار می‌کنی اینجا؟» و صدایش در تمام جنگل پیچید و خودش هم از صدای خودش ترسید و لرزید.

«عمو پشمالوی دم دگمه یی» یک چشمش را باز کرد، اما کسی را ندید؛ آن یکی چشمش را باز کرد، تنها چیزی که دید پشه یی بود که درست روی دماغش بال می‌زد و این سو و آن سو می‌پلکید

«عمو پشمالوی دم دگمه یی» غرغری کرد و گفت: «چه می‌خواهی؟» لحظه به لحظه خشمش بالا می‌گرفت. زیر لب غرولند می‌کرد که: «اینجا دراز می‌کشم چرتی بزنم، آن وقت این فسقلی موی دماغ می‌شود و خواب را به من حرام می‌کند!»

– «هی، آقا خرسه، بهتر است بلند شوی و از اینجا بروی!»

«عمو پشمالوی دم دگمه یی» این بار هردو چشمش را گشود: نگاه تندی به آقا بینی دراز انداخت. چه پشهٔ بی چشم و رویی!

خُرّهٔ بلندی کشید و گفت: «فسقلی، چه می‌خواهی؟»

– «اینجا مال ماست. بهتر است تا دیر نشده راهت را بکشی و بروی. من این چیزها سرم نمی‌شود. خودت را با آن پشم و پیله‌هایت یک لقمه می‌کنم.»

«عمو پشمالوی دم دگمه یی» که هرگز چیزی به این خنده داری نشنیده بود غلتی زد و به یک پهلو افتاد و پنجولش را روی پوزه‌اش گذاشت و باز خروپف را سر داد.

«آقا بینی دراز» برگشت به آنجایی که پشه‌های دیگر چشم به راهش بودند. داد زد: «عمو پشمالوی دم دگمه یی را حسابی ترساندم، به عمرش این طور نترسیده بود!»

و این را طوری بلند گفت که صدایش در تمام باتلاق پیچید: «دیگر جرأت نمی‌کند پا به اینجا بگذارد.» پشه‌ها نگاهی به همدیگر کردند و در شگفت شدند. یکی از آنها پرسید: «خوب حالا عمو پشمالو کجاست.»

آقا بینی دراز گفت: «چه می دانم، من که از آنها نیستم که هر حماقتی را تحمل بکنم. او را درست و حسابی ترساندم. گفتم اگر همین الان نرود یک لقمه‌اش می‌کنم. بعله! این طور! از کجا معلوم، شاید هم پس از این که اورا گذاشتم و آمدم از ترس مرده باشد. خوب، اگر این طور باشد، تقصیر کسی نیست، تقصیر خودش بود.»

قصه که به اینجا رسید پشه‌ها در بارهٔ این که چه باید بکنند به وزوز و مشورت پرداختند. اوه، این خرس گنده دیگر از کجا پیدا شده بود!

پیش از آن، هرگز همچو سرو صدایی در باتلاق راه نیفتاده بود. مدت درازی وزوز و جر و بحث کردند، سرانجام بر آن شدند که «پشمالوی دم دگمه یی» را از باتلاق بیرون کنند.

یکی از آن میان گفت: «بله. برود به جنگل خودش و آنجا استراحت کند. باتلاق مال ماست. پدرانمان و جد و برجدمان در همین باتلاق زندگی می‌کردند»

یکی از پشه خانمهای چیز فهم گفت: «به عقیدهٔ من بهتر است عمو خرسه را راحتش بگذارید. خوابش را می‌کند و بعد هم خودش از باتلاق بیرون می‌رود.» اما همه طوری به این پشه خانم پریدند که بیچاره از ترس جانش دو بال که داشت هیچ دو بال هم قرض کرد و پر زد و رفت!

«آقا بینی دراز» به صدای بلندی گفت: «بیایید رفقا، به دنبالم بیایید! نشانش خواهیم داد، بهش خواهیم فهماند! اوه صبر کنید!»

وهمهٔ پشه‌ها به دنبال آقا بینی دراز پرواز کنان راه افتادند و وزوزی راه انداخته بودند که نپرس. غلغله و سر و صدایی راه انداخته بودند که خودشان هم داشتند زهره ترک می‌شدند. به باتلاق آمدند و دیدند، بعله، «عمو پشمالوی دم دگمه یی» ساکت و بی حرکت درمیان علف‌ها دراز کشیده است.

آقا بینی دراز شروع کرد به لاف و گزاف آمدن: «بله! گفتم که طفلکی از ترس مرده! از شما چه پنهان که دلم هم برایش می‌سوزد. شمارا به خدا، یک همچو خرس گنده و سالمی آنجا بیفتد! آن هم مرده!»

پشهٔ ریزه ایی که درست تا دم بینی عمو پشمالو رفته بود و چیزی نمانده بود باحرکت نفسش توی حلقش برود، گفت: «باها! چه می گویی؟ خوابه!»

پشه‌ها وزوز را سردادند: «اوه بی چشم و رو!» صدایشان در باتلاق می‌پیچید. «پانصد تا پشه را له و لورده کرده و صدتای دیگر را هم بلعیده و حالا هم آنجا خوابیده، انگار نه انگار که چیزی شده.»

«عمو پشمالوی دم دگمه یی» خس خس وخروپفش را ادامه می‌داد.

آقا بینی دراز رفت و چرخی روی سر عمو پشمالو زد و فریاد برآورد: «خواب نیست، خودش را به خواب زده! بهش خواهم فهماند. هوی! اوهوی خرس گنده، بلندشو!»

آنگاه روی عمو خرسه شیرجه یی رفت و بینی درازش را در پوزهی کوتاه «عمو پشمالو» فرو برد. «عمو پشمالوی دم دگمه یی» از جا پرید و – درنگ! با پنجولش کوبید روی پوزهٔ خودش؛ اما آقا بینی دراز دیگر از آنجا دور شده بود.

آقا بینی دراز گفت: «خوب، آقا خرسه! از این که خوشت نیامد، ها؟ بهتر است گورت را کم کنی، وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی! من «آقا بینی دراز» هستم، وتنها هم نیستم. آقابینی دراز بزرگ، پدر بزرگم و آقا بینی دراز کوچک، برادر کوچکم همراه من هستند! آقاخرسه؛ به زبان خوش راهت را بکش برو!»

 کتاب قدیمی قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

«عمو پشمالوی دم دگمه یی» راست نشست ونعره زنان گفت: «نمی‌روم. همه‌تان را هم له و لورده می‌کنم!»

آقا بینی دراز باخشم داد زد: «آقا خرسه، لاف نزن و حرفهای گنده گنده را هم بگذار برای جای دیگر.»

آقابینی دراز باز روی سر «عمو پشمالو» شیرجه آمد و چشمش را نیش زد. عمو پشمالو از شدت درد نعره یی کشید و آنچنان مشتی روی پوزهی خودش زد که نزدیک بود هردو چشمش از کاسهٔ سر بیرون بپرد؛ اما آقا بینی دراز در رفت و درست بالای گوشهای عمو پشمالو شروع کرد به پر پر زدن.

وزوز کنان می‌گفت: «آقا خرسه! یک لقمه‌ات می‌کنم.»

«عمو پشمالوی دم دگمه یی» که پاک از کوره در رفته بود دست انداخت و یک درخت «غوشه» را از ریشه کند و افتاد به جان پشه‌ها، کوبید و زد، زد و کوبید تا این که پاک از رمق افتاد، اما برای نمونه یک پشه را هم نتوانسته بود بزند. پشه‌ها بالای سرش چرخ می‌خوردند و می‌رقصیدند و تا آنجا که می‌توانستند بلندتر وزوز می‌کردند. عمو پشمالوی دم دگمه یی وضع را که بدین منوال دید یک تخته سنگ بزرگ برداشت و برایشان انداخت؛ اما افسوس، این بار هم بی نتیجه بود.

آقا بینی دراز گفت: «خوب، آقا خرسه، زبان خوش به خرجت نمی‌رود، ها؟ باشد، یک لقمه‌ات می‌کنم!»

مدتی گذشت اما عمو پشمالوی دم دگمه یی هنوز با پشه‌ها درگیر بود. همچو سروصدایی هر گز در جنگل سابقه نداشت. نعره‌های عمو پشمالو تا آن دوردورها می‌رفت. درخت‌های بسیاری از ریشه کند و تخته سنگهای زیادی انداخت. دلش برای گرفتن آقابینی دراز یک ذره شده بود؛ همهٔ پشه‌ها دور و بر سر و گوشش پرپر می‌زدند. عمو پشمالو با آن که دقت هم می‌کرد، ضربه‌ها هر بار به خطا می‌رفت و پوزهٔ خودش را می‌خراشید آنقدر که خون از آن راه افتاد.

باری، «عمو پشمالوی دم دگمه یی» خستهٔ خسته که شد، نیرنگ تازه‌ای به کار برد: به پشت خوابید و روی علفها شروع کرد به غلت زدن و خواست پشه‌ها را به این ترتیب له کند اما این هم جز خستگی بیشتر فایده یی نداد. ناگزیر کوشید پوزه‌اش را در میان خزه‌ها پنهان کند، اما این هم تازه کار را بدتر کرد. پشه‌ها به دمش چسبیدند و آن قدر نیشش زدند که چیزی نمانده بود از شدت درد و خشم از حال برود.

سر انجام عمو پشمالو حوصله‌اش سررفت و فریاد زنان گفت: «صبر کنید، خدمتتان می‌رسم.» نعره‌اش به حدی بلند بود که صدایش از پنج شش فرسخی شنیده می‌شد: «به شماحالی می‌کنم. حالی…حا…»

پشه‌ها قدری کنار کشیدند تا بیینند چه پیش خواهد آمد. عمو پشمالو مثل یک بندباز ماهر بالای درختی رفت و روی یکی از شاخه‌های کلفت آن نشست. نعره یی کشید و گفت: «راست می گویید حالا بیایید تا دک و پوزتان را خرد کنم.»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

پشه‌ها با آن صدای ریز و تیزشان خندیدند و همه با هم روی سر عمو پشمالوی بیچاره یورش آوردند. دور و بر عمو پشمالو وزوز می‌کردند و می‌رقصیدند و معلق می‌زدند. عمو پشمالو دست وپایی زد تا آنها را دور کند و در این میان دست بر قضا صد پشه یی را بلعید؛ سرفه‌اش گرفت و گرومبی از بالای درخت افتاد؛ اما در یک چشم به هم زدن بلند شد و جای دردش را مالید و گفت:

«ها! دیدید چطور می‌توانم بپرم!»

این را که گفت پشه‌ها دست روی دلشان گذاشتند و غش غش خندیدند. آقا بینی دراز داد زد:

– «یک لقمه‌ات می‌کنم! یک لقمه! یک لقمه …»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

اما عمو پشمالو آن قدر خسته بود که حال تکان خوردن نداشت؛ اما رویش نمی‌شد بگوید خسته‌ام و حال ندارم. روی نشیمنش نشست و شروع کرد چپ چپ و کورکوری نگاه کردن.

عاقبت قورباغه یی به دادش رسید. آقا قورباغه از زیر یک کپه خاک بیرون آمد و روی نشیمنش نشست و گفت: «عمو پشمالو، چرا سر هیچ وپوچ خودت را ناراحت می‌کنی؟ به این پشه‌های بی معنی اعتنا نکن. قائل نیستند.»

عمو پشمالو باخوشحالی گفت: «راست می گویی. نمی‌دانم چرا… اوف… بگذار اگر راست می گویند بیایند به لانهٔ خودم … پدر… پدر…» دمش را لای پایش گذاشت و پاشنه‌اش را ورکشید و از باتلاق فرار کرد. آقا بینی دراز هم پشت سرش می‌دوید و داد می‌زد:

۔ «بچه‌ها بگیریدش! داره در میره! بگیریدش!»

پشه‌ها دور آقا بینی دراز گرد آمدند، نشستند و باهم مشورت کردند و فکر کردند و سرانجام بر آن شدند دیگر کاری به کار عمو پشمالو نداشته باشند و بگذارند برود. چون دست آخر عمو پشمالو را فراری داده بودند.

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

عمو ناقلا و آقا خودنما

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

«عموناقلا» و «آقاخودنما» با هم خیلی دوست بودند. هر روز که هوا خوب بود، عموناقلا بال می‌گشود و به رودخانه می‌رفت تا با دوستش صحبت کند.

صدا می‌زد: «هوی آقا خودنما. حالت چطوره؟»

اما آقا خودنما جواب می‌داد: «خوبم. حالم خوب است. بیا و دیدنی از ما بکن. اینجا جای خیلی خوبی است. رودخانه تا بخواهی گود و خنک و بی سروصداست. پر از گیاههای آبی، بیش از آنچه دل آرزو کند. تخم قورباغهٔ و لذیذ و جوجوی آبی جلوت می‌گذارم»

و عمو ناقلا هم می‌گفت: «متشکرم آقا خودنما. خیلی دلم می‌خواهد بیایم اما از آب می‌ترسم. تو خودت چرا بالی نمی‌زنی و نمی‌آیی زیر سقف دیدنی از ما بکنی؟! حبه‌های انگور جلوت می‌گذارم. یک باغ پر از انگور دارم؛ شاید هم توانستیم ریزه نانی، چند دانه جوی، حبه قندی و یا پشه یی گیر بیاوریم؛ از قند که بدت نمی‌آید، ها؟»

آقا خودنما می‌پرسید: «قند چطوری است؟»

و او پاسخ می‌داد: «اوه، سفید و کوچک و …»

و باز آقا خودنما: «مثل ریگهای توی رودخانه؟»

و عمو ناقلا جواب می‌داد: «بله. منتها چیزی که هست ریگ را نمی‌شود خورد، ولی قند شیرین است و توی دهن آب می‌شود. بپریم و برویم زیر سقف، خوب؟»

آقا خودنما می‌گفت: «نه، من نمی‌توانم بپرم؛ بیرون از آب هم نمی‌توانم نفس بکشم. تو بهتر است بیایی و شنا کنان برویم. می‌برم و همهٔ رودخانه را نشانت می‌دهم.»

«عمو ناقلا» می‌رفت و به آب می‌زد؛ آن قدر که آب بالای زانوهایش می‌آمد، اما از ترس جلوتر نمی‌رفت. دلش نمی‌خواست در آب خفه بشود. فقط جرعه یی از آب صاف رودخانه را می‌نوشید و روزهایی هم که هوا گرم بود در آن جاهایی که گودی رودخانه زیاد نبود شلپ شلبی می‌کرد و پر و بالی تر می‌کرد و بعد پرهایش را پاک و پاکیزه می‌کرد و تنش را تکان می‌داد تا خشک شود و دوباره به لانه‌اش بر می‌گشت؛ اما با این حال او و «آقا خودنما» خیلی باهم دوست شده بودند و هر روز همدیگر را می‌دیدند و از اینجا و آنجا حرف می‌زدند.

مثلاً عمو ناقلا می‌پرسید: «از این که همیشه تو آب هستی حوصله‌ات سر نمی‌رود؟ آنجا رطوبت دارد، ممکن است سرما بخوری.»

اما «آقاخودنما» از شیوهٔ زندگی دوستش سر درنمی آورد، همچنان که عموناقلا هم نمی‌توانست سر در بیاورد که دوستش چطور از سرمای آب یخ نمی‌کند؟

او هم می‌پرسید: «عمو ناقلا، از اینکه همیشه می‌پری حوصله‌ات سر نمی‌رود؟» نور آفتاب خیلی گرم است. نمی‌دانم چطور می‌توانی نفس بکشی. ولی می‌بینی رودخانه همیشه خنک است و هر قدر بخواهی می‌توانی شنا کنی. می‌بینی، تابستان‌ها مردم می‌آیند و توی رودخانه شنا می‌کنند اما هیچ وقت دیده یی کسی به آن سقفی که تو لانه کرده یی بیاید!» اما عموناقلا جواب می‌داد: «چرا، آقاخودنما. چرا، می‌آیند «یاشا» ی بخاری پاک کن می‌آید. ما باهم خیلی رفیقیم. او بیشتر وقتها به دیدنم می‌آید. آدم بسیار دل زنده‌ای است، همیشه هم آواز می‌خواند. دودکش‌ها را پاک می‌کند و آوازهایی را پیش خودش زمزمه می‌کند. گاهی اوقات هم درست در آن نوک نوک می‌نشیند و خستگی در می‌کند و یک تکه نان از جیبهایش در می‌آورد و می‌خورد، من هم خرده ریزهایش را جمع می‌کنم. آری، من و یاشا دوست داریم پیش هم باشیم. من خودم هم آدم دل زنده یی هستم.»

باری، «عمو ناقلا» و «آقا خودنما» خیلی چیزهایشان مانند هم بود. حتی ناراحتی‌هایشان هم تقریباً یک جور بود. زمستان برای هر دو تفاوتی نمی‌کرد. آه، روزها چقدر سرد بود و بینوا «عمو ناقلا» چقدر سردش می‌شد، آن قدر سردش می‌شد که می‌خواست از حال برود. در این جور وقتها پرهایش را پف می‌داد و پاهایش را توی تنش می‌برد و بی آن که حرکتی کند یک گوشه کز می‌کرد و می نشست. برای این که خود را گرم کند تنها راه این بود که هر طور هست توی دودکش برود و در آنجا بخوابد، درست چسبیده به دیوار. ولی این کار خطرناک بود. یک بار نزدیک بود از بین برود، آن هم به دست رفیق عزیزش، یعنی «یاشا» ی بخاری پاک کن.

«عمو ناقلا» داشت توی دودکش خودش را گرم می‌کرد که یاشا آمد و جارویش را توی دود کش کرد و وزنهٔ آهنینش را ول داد. چیزی نمانده بود کلهٔ «عمو ناقلا» را خرد و خاکشیر کند. عمو ناقلا بیرون پرید. تمام بدنش مثل بخاری پاک کنها، از دوده سیاه شده بود. حسابی از کوره در رفته بود. با او قات تلخی گفت: «دهه، یاشا چه می‌کنی؟ داشتی ما را نفله می‌کردی پسر!»

یاشا جواب داد: «خوب، من از کجا بدانم تو در دودکش هستی. مگر کف دستم را بو کرده‌ام! بهتر است از این به بعد کمی احتیاط کنی. شاید وزنهٔ آهنی به سرت می‌خورد، آنوقت، میدانی، بد می‌شد، نیست؟!»

«آقا خودنما» هم زمستانها روزگار خوشی نداشت. توی یکی از جاهای گود رودخانه می‌رفت و در آنجا می‌خوابید. هوا سرد و تاریک بود و «آقا خود نما» ساعت‌ها در آنجا بی حرکت می‌ماند و فقط بعضی وقتها که «عمو ناقلا» می‌آمد آب بخورد شناکنان به کنار شکافهایی که در یخهای روی رودخانه باز شده بود می‌آمد و او را صدا می‌زد.

«عمو ناقلا» می‌گفت: «هوی! خوشی؟ سرحالی؟»

«آقا خودنما» با صدای خواب آلود جواب می‌داد: «خوبم، اما همیشه خواب آلودم، چشمهایم را همیشه خواب گرفته. زمستان فصل بدی است، اینجا همه خوابند.»

عمو ناقلا می‌گفت: «آقا خودنما، ما هم همین طوریم. خوب چه می‌شود کرد! اما نمی‌دانی باد چقدر تند و تیز است. وقتی که می‌وزد دیگر از خواب خبری نیست. برای این که خودم را گرم کنم روی یک پا می‌جهم و مردمی که می‌بینند می گویند: «نگاه کن، چه گنجشک مامانی و بامزه یی؟ آخ! چه خوب بود هوا زودتر گرم می‌شد؟ آقا خودنما، دوباره خواب رفتی؟» و «آقا خودنما» مدتی بود که به خواب رفته بود.

اما تابستان نیز ناراحتیهایی به همراه داشت. یکبار یک «قرقی» تقریباً یک فرسنگ دنبال عمو ناقلا کرد و تا وقتی که عمو ناقلا به نی‌های توی رودخانه نرسید دست از سرش بر نداشت. عمو ناقلا همچنان که نفس نفس می‌زد برای آقا خودنما تعریف می‌کرد: «درست از بیخ گوشم رد شد. به زور در رفتم! بی همه چیز! اگر مرا گرفته بود، یک لقمهٔ چیم می‌کرد.»

آقا خودنما دوستش را دلداری داد و گفت: «درست مثل همان اردک ماهی رودخانهٔ ما. آن هم چند روز پیش چیزی نمانده بود مرا بگیرد؛ مثل برق از دنبالم می‌آمد. با چندتایی از رفقا بیرون رفته بودم. فکر کردم کنده‌ای است که آب آن را اینور و آنور می‌برد که ناگهان، روز بد نبینی! کنده سر به دنبالمان گذاشت. من که نمی‌فهمم، آخر، فایدهٔ این اردک ماهی‌ها چیست؟ به چه درد می‌خورند! من که نمی‌فهمم.»

عمو ناقلا در پاسخ گفت: «من هم نمی‌فهمم. می دانی، من فکر می‌کنم قرقیها یک وقتی اردک ماهی بوده‌اند و اردک ماهیها هم یک زمانی قرقی بوده‌اند. هردوشان آدمکش هستند.»

و شیوهٔ زندگی این دو دوست به این شکل بود: «زمستان‌ها می‌لرزیدند و تابستانها خوش و خوشحال بودند؛ اما «یاشا» ی بخاری پاک کن نیز در هر حال خوش و سرمت بود و آواز می‌خواند. یکی از روزهای تابستان، «یاشا» کارش را تمام کرد و به رودخانه رفت که تنش را بشوید و دوده‌ها را از سر و رویش پاک کند. راه می‌رفت و با سوت آهنگهای خوش زمزمه می‌کرد که ناگاه سر و صدای بسیار ترسناکی شنید، صدا از رودخانه می آماد. ایستاد و شگفت زده به دور و بر نگاه کرد، با خودش گفت: «خدایا چه خبر شده؟ جریان از چه قرار است؟» اما دید پرنده‌های زیادی بالای رودخانه چرخ می‌خورند. اردک، غاز، چلچله، پاشله، کلاغ، کبوتر، همه جیغ می‌زدند و خنده کنان دنبال هم می‌گذاشتند، اما «یاشا» نمی‌دانست که این هنگامه را بر سر چه راه انداخته‌اند. داد زد: «اوهوی باشما هستم! چه شده؟»

چرخ ریسک کوچولوی جسوری گفت: «خوب، لا بد چیزی شده! ببین چقدر بامزه است! عموناقلا را نگاه کن، دیوانه شده.» سپس با آن صدای تیز و جیغ جیغوی خود خندهٔ کوتاهی سرداد، دمش را تکان داد و بالای رودخانه به پرواز در آمد.

وقتی که «یاشا» به کنار رودخانه رسید، عمو ناقلا مثل تیر به سویش آمد. خیلی اوقاتش تلخ بود: منقارش باز بود، چشمانش همچو دو گل آتش می‌درخشید و پرهایش راست ایستاده بود.

«یاشا» پرسید: «خوب، عمو ناقلا، این سر و صدا را برای چه راه انداختی؟»

عمو ناقلا فریاد زد: «نشانش می‌دهم، به آقا خودنما می‌فهمانم!» از غیظ بغضش گرفته بود و به سختی می‌توانست حرف بزند:

«نمی‌داند با چه کسی طرف است!؟ نشانش می‌دهم! بی همه چیز، بلایی به سرت بیاورم که تا عمر داری فراموش نکنی!»

آقاخودنما از توی آب به «یاشا» گفت: «گوش به حرفهایش نده! دروغ می‌گوید!»

عمو ناقلا فریاد زد: «چه؟ من دروغ می گویم، من؟ کرم را کی پیدا کرد. این را به من بگو. من دروغ می گویم، هه، کرم، آنه م چه کرم چاق و چله ای! آن را از کنار رودخانه از توی خاکها در آوردم. فکر نکنی که کار آسانی بود، اما بالاخره درش آوردم و داشتم آن را می‌کشیدم و به لانه‌ام می‌بردم. بچه دارم. بچه هم خوراک می‌خواهد. به هر حال، تازه روی رودخانه رسیده بودم که آقا خودنما (الهی اردک ماهی غورتش بدهد) باصدای بلند گفت: «قرقی، قرقی!» من هم جیغ زدم و کرم افتاد توی رودخانه و آقا خودنما پرید و آن را قاپید. خب، باز هم بگو دروغ می گویم! در حالی که خبری از قرقی نبود. این را عمداً ساخته بود که مرا گول بزند.

آقا خودنماخواست خودش را بی گناه نشان دهد. گفت: «شوخی کردم؛ اما کرم را می گویی، از حق نمی‌شود گذشت کرم خوب و چاق و چله یی بود.»

انواع و اقسام ماهیها دور آقا خودنما جمع شده بودند، ماهی گول، کپور، ماهی خاردار، بچه ماهی همه به حرفهایش گوش می‌دادند و می‌خندیدند و می‌خندیدند. بله، آقاخودنما حسابی رفیقش رادست انداخته بود؛ اما از این بامزه‌تر این بود که می‌دیدند عموناقلا می‌خواهد با رفیقش دعوا کنند. از این سو می‌پرید، از آن سو می‌پرید، اما کاری نمی‌توانست بکند.

عمو ناقلا فریاد زد: «امیدوارم این کرم در گلوی آقا خودنما گیر کند و خفه‌اش کند. می‌روم و یکی دیگر از توی خاکها در می‌آورم؛ اما واقعاً از آن حرفها است که پس از این که با دوز و کلک کرمم را از چنگم در آورده حالا به ریشم هم می‌خندد. فکرش را بکن، همیشه هم دعوتش می‌کردم به لانه‌ام بیاید و دیدنی از من بکند. راستی که چه دوست خوبی از آب در آمد! یاشا با من هم عقیده است، می دانم من و او باهم خیلی رفیقیم، گاهگاهی هم با هم غذا می‌خوریم؛ یعنی او می‌خورد و من خرده ریز هارا جمع می‌کنم.»

«باشا» گفت: «رفقا، یک لحظه صبر کنید. بگذارید قضیه را خوب حالیتان کنم. اجازه بدهید اول من سر و صورتی بشویم و بعد ببینیم حق با کیست و با که نیست. عمو ناقلا تو هم سعی کن یک کمی آرام باشی.»

عمو ناقلا فریاد زد: «من ناراحت نیستم! من که کار بدی نکرده‌ام! به آقا خودنما می‌فهمانم چطوری حقه سوار می‌کنند! یادش خواهم داد!»

«یاشا» ی بخاری پاک کن لب رودخانه نشست و بستهٔ کوچکی را که ناهارش در آن بود بغل دستش گذاشت. روی یک تخته سنگ دست و رویش را شست و گفت:

«خوب، رفقا، حالا ببینیم حق با کیست. تو، «آقا خودنما»، ماهی هستی و تو، عمو ناقلا، پرنده هستی. آره؟

ماهی‌ها و پرنده‌ها یکصدا گفتند: «بله، بله!»

– «خوب، پس اجازه بدهید ادامه بدهیم. ماهی در آب و پرنده در هوا زندگی می‌کند. درست است؟ کرم هم توی خاک زندگی می‌کند، بسیار خوب حالا نگاه کنید!»

«یاشا» بسته‌اش را باز کرد. فقط یک تکه نان سیاه در آن بود و همهٔ ناهارش هم همان بود. نان را روی تخته سنگ گذاشت و گفت: «نگاه کنید. می دانید این چیست! نان، من کار کردم وزحمت کشیدم و آن را به دست آوردم و کسی که باید آن را بخورد من هستم. آن را می‌خورم ویک لیوان آب هم رویش سر می‌کشم، در این میانه هیچکس ضرری نکرده: حالا، مرغ و ماهی هم اگر می‌خواهند خوراک داشته باشند باید کار کنند و زحمت بکشند. دعوا و داد و بیداد چه فایده‌ای دارد؟ کرم را عموناقلا از توی خاکها در آورده و البته مال او است.»

صدای نازکی از میان پرنده‌ها گفت: «یاشا، یک دقیقه گوش کن،» پرنده‌ها خود را کنار کشیدند و برای «یلوه» کوچولو راه باز کردند. «بلوه»، با آن پاهای درازش جست زنان جلو آمد و گفت: «یاشا، ماجرایی که شنیدی حقیقت ندارد.»

یاشا گفت: «چی! حقیقت ندارد؟»

یلوه گفت: «کرم را من پیدا کردم. باور نمی‌کنی از اردکها بپرس، آن‌ها دیدند. من آن را پیدا کردم و عمو ناقلا پرید و آن را قاپ زد.»

«یاشا» دیگر نمی‌دانست چه بگوید. زیر لب گفت: «چطور همچو چیزی ممکن است؟ عموناقلا، یعنی تو به همهٔ ما دروغ گفتی؟»

عمو ناقلا با دستپاچگی گفت: «نه! من دروغ نگفتم. «یلوه» دروغ می‌گوید. اردک‌ها را وادار کرده که از او پشتیبانی کنند و …»

یاشا، به تندی جواب داد: «گمان نمی‌کنم تو آدم راست و درستی باشی. هوم! می دانید، کرم چیز خیلی مهمی نیست، ولی دزدی هم البته عمل خوبی نیست. دزدی آخرش به دروغ می‌رسد. اینطور نیست؟ هوم…»

همه بلندبلند گفتند: «بله! بله! ولی اول کار دعوای آقا خودنما وعمو ناقلا را تمام کنید. حق با کدام یکی است؟ دعوا را آنها راه انداختند.» «یاشا» گفت: «حق با کدام یکی است؟ با هیچ کدام شما، هردو آدم‌های دو به همزن و فتنه گری هستید، تو را می گویم، آقاخودنما و تو عموناقلا. واقعاً هم که هستید؛ و من حالا هر دو شما را تنبیه می‌کنم؛ یعنی می‌خواهم درسی به شما بدهم. دست بدهید و با هم آشتی کنید، می‌شنوید؟»

پرنده‌ها و ماهیها فریاد بر آوردند: «بله: بله: آشتی کنید!»

«یاشا» ادامه داد: «و اما یلوه کوچولو که اینهمه زحمت کشیده و کرم راگیر آورده، من قدری خرده نان به او می‌دهم تاهم حالش جا بیاید و هم ناراضی نباشد.»

باز هم، همه فریاد بر آوردند: «بله! بله!»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

«یاشا» دستش را دراز کرد که نان را بر دارد اما دید جاتر است و بچه نیست! موقعی که آنها گرم گفت و شنود بودند عمو ناقلا نان را برداشته و در رفته بود.

پرنده‌ها و ماهیها با اوقات تلخی فریاد بر آوردند: دزد، کلاه بردار!»

و همه پشت سر دزد گذاشتند. تکه نان، کلفت و سنگین بود و عمو ناقلا نتوانست آن را خیلی دور ببرد؛ درست بالای رودخانه اورا گرفتند. کوچک و بزرگ روی سرش ریختند و نوکش زدند. هنگامه یی بود؛ سگ صاحبش را نمی‌شناخت. پرنده‌ها تکه نان را از هر طرف می‌کشیدند و خرده ریزهٔ نان بود که در رودخانه می‌افتاد. باری، تکه نان و یا بهتر بگویم باقی ماندهٔ آن از پی خرده ریزه‌ها در رودخانه افتاد. ماهی‌ها به سوی آن یورش بردند و با پرنده‌ها به دعوا و زد و خورد پرداختند. تکهٔ نان را آنقدر کشیدند و نوک زدند تا ریز ریز شد. سپس خرده ریزه‌ها را خوردند. خرده نانها را که خوردند تازه فهمیدند چه کاری کرده‌اند و به راستی از خودشان خجالت کشیدید. نان دزدی را خورده بودند! »

و اما «یاشای» بخاری پاک کن، لب رودخانه نشسته بود و تماشا می‌کرد و می‌خندید. راستی که بامزه بود، همه در رفته بودند، همه، جز «یلوه».

یاشا از او پرسید: «تو چرا دنبالشان نمی‌روی؟»

«یلوه» با دلخوری گفت: «اگر اینقدر کوچک نبودم می‌رفتم. اگر می‌رفتم بزرگها اینقدر نوکم می‌زدند که می‌مردم.»

«یاشا» پاسخ داد: «خوب، یلوه کوچولو، این هم از سرانجام کار. حالا ما دو نفر بی ناهار مانده‌ایم و فکر می‌کنم علت این بوده که به قدر کافی زحمت نکشیده‌ایم.»

همان وقت بود که «آلیونوشکا» به رودخانه آمد. از یاشا خواهش کرد که حکایت را برایش باز گوید. هنگامی که ماجرا را شنید او نیز دست روی دلش گذاشت و غش غش خندید. گفت: «اوه، چه ماهیها و پرنده‌های ابلهی! من اگر جای آنها بودم همه چیز را یعنی کرم و تکهٔ نان را به طور مساوی تقسیم می‌کردم و آن وقت دعوایی پیش نمی‌آمد. گوش کن، همین چند روز پیش «پاپا» چهار تا سیب برایم آورد و گفت که آنها را بین «لیزا» و خودش و خودم تقسیم کنم؛ و من هم کردم. آن‌ها را به سه قسمت تقسیم کردم. یک سیب به پاپا و یکی به لیز دادم و دوتا را هم برای خودم برداشتم!»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

گوش دراز چپ چشم

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفاخرگوش کوچکی در جنگل به دنیا آمده بود، این آقاخرگوشه از همه چیز دور و برش می‌ترسید. کافی بود شاخه یی صدا کند، پرنده یی بالی به هم بزند، تکه برفی از درختی بیفتد و آقا خرگوش زهره ترک شود.

خرگوش کوچولو یک روز ترسید، دو روز ترسید، یک هفته ترسید، یک سال ترسید و بعد خرگوش بزرگی شد و از دست این ترس به تنگ آمد. سرانجام یک روز دل به دریا زد و داد زد: «من از هیچ کس نمی‌ترسم» طوری داد زد که آنهایی که در جنگل بودند همه شنیدند. گفت: «یک ذره هم نمی‌ترسم. یک ذره هم!»

«پاپا» خرگوش‌ها وقتی که این را شنیدند نزدیکتر آمدند، نی نی کوچولوها به تاخت و «ماما» خرگوش‌ها هم دوان دوان آمدند و همگی لاف و گزافهای «گوش دراز چپ چشم دم منگوله‌ای» را گوش کردند. گوش می‌دادند اما فکر می‌کردند گوشهایشان عوضی می‌شنود. چون خرگوشی دیده نشده بود که از هیچ چیز نترسد.

یکی پرسید: «گوش کن، گوش دراز چپ چشم دم منگوله‌ای، یعنی تواز گرگ هم نمی‌ترسی؟»

آقا خر گوشه بی درنگ جواب داد: «نه، نمی‌ترسم؛ نه از گرگ، نه از روباه، نه از خرس، از هیچ کس نمی‌ترسم!»

خیلی بامزه بود. نی نی کوچولوها پوزه‌ها، پوزه‌های کرکی خود را زیر پنجولهایشان کردند و شروع کردند به نقلی خندیدن! ماما خرگوشهای مهربان زدند زیر خنده. حتی پاپا خرگوش‌های پیر هم که مزهٔ چنگال روباه و دندان گرگ را چشیده بودند، لبخند زدند. برای این که این خر گوش راستی که خنده دار بود؛ خیلی هم خنده دار، حرف‌هایش آنها را قلقلک می‌داد. مثل دیوانه‌ها شروع کردند به جست زدن و ورجه ورجه کردن و معلق زدن و دنبال هم کردن.

«گوش دراز چپ چشم دم منگوله یی» داد زد: «فایدهٔ این صحبتها چیست؟ می‌دید به خودش اطمینان دارد و دل و جرأتی پیدا کرده است: «اگر به آقا گرگه بر بخورم، یک لقمه‌اش می‌کنم!»

دوست‌هایش گفتند: «آه، این «گوش دراز چپ چشم دم منگوله یی» واقعاً که خل شده است!»

می‌دیدند راستی راستی از آن مسخره‌هاست و غش غش می‌خندیدند.

باری، خرگوش‌ها داشتند از آقا گرگه صحبت می‌کردن و هیاهوی زیادی راه انداخته بودند، بی خبر از این که آقا گرگه درست بیخ گوش آنها است.

آقا گرگه در جنگل پی کاری می‌گشت و خیلی هم گرسنه‌اش بود و با خود فکر می‌کرد، خوب بود خرگوش جوان و ترد و لطیفی گیر می‌آورد و ناهاری می‌زد که چه بشنود چه نشنود، بله!، سرو صدای خرگوشهای بسیاری را شنید که داشتند در بارهٔ خود او، در بارهٔ «آقا گرگهٔ خاکستری» صحبت می‌کردند. ایستاد و هوا را بو کشید و پاورچین، پاورچنین جلو رفت. آهسته آهسته رفت و رفت؛ و به خرگوشها نزدیک شد اما خرگوشها چنان سرو صدایی راه انداخته بودند که کسی آقا گرگه را ندید و صدای پایش را نشنیدند. داشتند مسخره‌اش می‌کردند و کوچولوی پر لاف و گزاف، «گوش دراز چپ چشم دم منگوله یی» از همه بلندتر می‌خندید و بیش از همه به ریشش می‌خندید.

آقا گرگه با خود گفت: «هوم، آقا خرگوشه، صبر کن، تو همانی هستی که می‌خواهم بخورم.» سرکی کشید ببیند آن خرگوشی که از همه بلندتر لاف می‌آید کدام یکی است.

اما خرگوشها او را نمی‌دیدند. می‌خندیدند و فریاد می‌زدند و شادی می‌کردند. سرانجام، «گوش دراز چپ چشم دم منگوله یی» بالای کندهٔ درختی رفت و آن بالا بالا گرفت و نشست.

گفت: «اوی، بزدل‌ها، گوش کنید ببینید چه می گویم! گوش کنید می‌خواهم چیزی به شما نشان بدهم که به عمر خود ندیده باشید. من… من… من…»

اما دیگر یک کلمه هم نتوانست صحبت کند. انگار زبانش را غورت داده بود. وای! خدایا! خدایا! «گوش دراز چپ چشم دم منگوله یی» دید آقا گرگه بربر نگاهش می‌کند! خرگوش‌های دیگر آقا گرگه را ندیده بودند؛ اما «گوش دراز چپ چشم دم منگوله یی» او را دیده بود و طوری وحشتش گرفته بود که نفسش بند آمده بود. آنگاه حادثه شگرفی روی داد.

«گوش دراز چپ چشم دم منگوله‌ای» مثل توپ بلند شد و از ترس دست و پایش را گم کرد و درست روی پوزهٔ آقا گرگه افتاد، با کله زمین آمد و روی هوا پشتکی زد و طوری در رفت که مثل این که از پوست خودش در آمده!

دوید و دوید تا این که دیگر خسته و کوفته شد. فکر می‌کرد آقا گرگه پشت سرش گذاشته و همین حالا است که او را می‌گیرد و یک لقمه‌اش می‌کند.

کوچولوی لاف زن دست آخر آن قدر خسته شد که چشمهایش را بست و زیر یک بوته افتاد و از حال رفت.

حالا ببینیم آقا گرگه چطورشد: او هم از سوی دیگر دررفت و پشت سرش را نگاه نکرد. وقتی که «گوش دراز چپ چشم دم منگوله یی» روی پوزه‌اش افتاد اول اندیشید که یکی او را با تیر زده. سپس چشمش به «گوش دراز» افتاد و با خودش گفت: «خرگوش در جنگل زیاد است و دلیلی نیست که آدم بیاید و خودش را به خاطر این خرگوشی که همه می‌دانند دیوانه است به دردسر و ناراحتی بیندازد!»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

مدتی طول کشید تا خرگوشها به خودشان آمدند. چندتایی زیر بته‌ها پنهان شده بودند، چند تایی پشت تنهٔ درختها قوز کرده بودند و بعضیها هم توی سوراخهایی چپیده بودند و جنب نمی‌خوردند.

مدتی که گذشت حوصله‌شان سر رفت و بعضی‌ها که دل و جرأتشان از آنهای دیگر بیشتر بود شروع کردند به دزدکی نگاه کردن و سر کشیدن.

گفتند: «گوش دراز چپ چشم دم منگوله یی» حسابی آقا گرگه را ترساند. اگر او نبود جان سالم به در نمی‌بردیم. خوب، حالا کجا است؟ »

شروع کردند به گشتن؛ گشتند و گفتند و همه جا را زیر پا گذاشتند اما از «گوش دراز چپ چشم دم منگوله‌ای» نشانی نیافتند. مثل این که یک گرگ دیگر او را خورده بود؛ اما نه، سرانجام پیدایش کردند. زیر بته‌ای توی یک سوراخ قوز کرده بود، از ترس نیمه جان شده بود.

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

خرگوش‌ها همه با هم گفتند: «آفرین، گوش دراز! احسنت! گرگ پیر بدجنس را چه خوب ترساندی! معرکه کردی! متشکریم گوش دراز! راستش فکر می‌کردیم داری لاف می‌زنی؟»

«گوش دراز چپ چشم دم منگوله یی» این‌ها را که شنید دل و جرأتی پیدا کرد. از سوراخ بیرون آمد و بدنش را تکان داد، پشت چشمی نازک کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت:

«کی، من؟ لاف؟ مزخرف نگویید! بزدل‌ها!»

و از آن پس «گوش دراز چپ چشم دم منگوله یی» به راستی می‌دید که از هیچ چیز نمی‌ترسد.

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

زاغی خانم و زری خانم

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

روزی از روزها «زاغی خانم» روی درخت «غوشه» یی نشسته بود و با منقارش به روی شاخه یی می‌کوفت: «تاپ تاپ!» بعد منقارش را پاک کرد و نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: «قار! قار!»

«واسکا»، آقا گربه که روی دیوار داشت چرت می‌زد یکه یی خورد و چیزی نمانده بود از ترس پایین بیفتد.

«واسکا» غرغر کنان گفت: «آه، زاغی خانم! تو هم چه کلاغ قارقارویی هستی! فکر نمی‌کنم در تمام این دنیا یکی دیگر مثل تو پیدا بشود. این همه خوشحالیت از چیست؟»

زاغی خانم با ناراحتی گفت: «اوه، واسکا، ولم کن، دست از سرم بردار؛ گرفتارم، مگر نمی‌بینی؟ نمی‌دانی سرم چقدر شلوغه! قار – قار – قار!… یک عالم کار و گرفتاری دارم.»

«واسکا» خندید و گفت: «طفلک زاغی خانم! لابد از خستگی تاب و توان نداری!»

«زاغی خانم» خشمگین شد و داد زد: «خفه شو، بیکار تن پرور! همهٔ روز کارت این است که زیر آفتاب لم بدهی و پهلوهایت را آفتاب بدهی! اما من، از صبح که از خواب پا می‌شوم یک لحظه وقت ندارم سرم را بخارانم. مثلاً، همین امروز روی ده تا پشت بام نشستم و همهٔ شهر را زیر پا گذاشتم و به همهٔ سوراخ و سنبه‌ها سر کشیدم؛ و تازه باید یک سری هم به برج ناقوسهام بزنم و به بازار بروم، در باغچه‌ها هم چند نوکی به زمین بزنم. اوه، مراببین، معلوم نیست چه دارم می‌کنم، وقتم را با صحبت با تو تلف می‌کنم. صدتا درد بی درمان دارم.»

زاغی خانم با این کلمات، آخرین تکش را به شاخه زد و پرهایش را پف داد و می‌خواست بلند شود که سروصدای دلهره آوری را شنید. یک دسته گنجشک مثل تیر از بیخ گوشش ردشدند: پرندهٔ کوچولوی زرد رنگی را دنبال کرده بودند.

گنجشک‌ها جیک می‌زدند و می‌گفتند: «بچه‌ها بگیریدش! بگیریدش!»

زاغی خانم گفت: «چی شده چه خبر است؟ کجا دارید می‌روید؟» و به شتاب دنبالشان راه افتاد.

یک بال زد، دوبال زد، آها! رسید.

پرندهٔ کوچولو که خیلی خسته بود پرید توی یک باغچهٔ پر از درخت یاس و انگور و توت فرنگی و گیلاس، ورفت از ترس گنجشکها زیر بته یی پنهان شد؛ اما زاغی خانم درست آمد روی بته نشست.

قاری زد و گفت: «بگو ببینم تو کی هستی؟»

گنجشک‌ها هم مثل یک مشت نخودی که روی زمین بپاشند، ریختند زمین. اوقاتشان آنقدر تلخ بود که نپرس. دلشان لک می‌زد که پرندهٔ کوچولو را آنقدر نوک بزنند تا بمیرد.

زاغی خانم رو به گنجشکها کرد و پرسید: «چکار کرده که این قدر اوقاتتان تلخ است؟»

گنجشک‌ها همه باهم گفتند: «نمی‌بینی مگر؟ رنگش زرد است!»

زاغی خانم نگاهی به سراپای پرندهٔ کوچولو کرد و دید بله، گنجشک‌ها درست می گویند. از سر تا پا زرد است. سرش را بالا انداخت و گفت:

«بی همه چیزها! این که اصلاً پرنده نیست. کی دیده که پرنده این طوری باشد! باه! بروید گم شوید. می‌خواهم چند کلمه یی با این موجود عجیب صحبت کنم. پرنده نیست. وانمود می‌کند که پرنده است.»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

گنجشک‌ها پاک از کوره در رفتند. جیک جیک و جیر جیری راه انداختند و هنگامه یی به پا کردند؛ اما کاری نمی‌شد کرد. می‌بایست بروند. می‌دانستند که زاغی خانم شوخی بردار نیست. یک ضربهٔ منقارش کافی است کار یکی از آنها را بسازد.

زاغی خانم وقتی که گنجشکها را راه انداخت، برگشت و رویش را کرد به پرندهٔ کوچولوی زردرنگ. طفلک، نفس نفس می‌زد، با آن چشمهای سیاهش، با حالت زار و پریشانی، زاغی خانم را نگاه می‌کرد.

زاغی خانم دوباره پرسید: «کی هستی؟»

پرنده جواب داد: «قناری هستم.»

زاغی خانم گفت: «کلاه سرم نگذاری‌ها! پشیمان می‌شوی! میدانی اگر من نبودم گنجشکها ریز ریزت می‌کردند.» قناری نفس زنان تکرار کرد: «قناری هستم، دروغ نمی‌گویم.»

«زاغی خانم» پرسید: «کجایی هستی، از کجا می‌آیی؟»

قناری جواب داد: «در قفس زندگی می‌کردم. در قفس بزرگ شده بودم و همهٔ عمرم در قفس بودم؛ اما نمی‌دانی چقدر دلم می‌خواست مثل پرنده‌های دیگر بپرم. قفسم کنار پنجره بود و از آنجا همیشه نگاهشان می‌کردم. آن‌ها شاد و خوشحال بودند، درحالی که قفس من خیلی کوچک بود. یک روز وقتی «آلیونوشکا» ی کوچولو یک فنجان آب برایم آورد و در قفس را باز کرد پریدم بیرون. اول دور اتاق پرواز کردم، بعدش از پنجره پریدم بیرون.»

«زاغی خانم» مثل یک بازرس باز پرسید: «توی قفس چکار می‌کردی؟»

قناری گفت: «می‌خواندم. خوب هم می‌خواندم.»

«زاغی خانم» گفت: «خوب، حالا یک دهن بخوان ببینم.»

قناری چهچههٔ کوچکی زد. زاغی خانم سرش را یک وری کرد و باشگفتی گفت: «تو اسم این را می‌گذاری خواندن؟ ها ها! اگر به خاطر یک همچو صدایی خوراکت می‌دادند راستی که آدمهای نفهمی بودند. نمی‌توانستند پرندهٔ بهتری را، پرندهٔ درست و حسابی را، مثلاً یکی مثل مرا نگه دارند؟ همین یک دقیقه پیش آن چنان قاری زدم که چیزی نمانده بود واسکا از ترس از روی دیوار بیفتد. خواندن یعنی این!»

قناری گفت: «اوه، این واسکا را می‌شناسم. حیوان ترسناکی است! چندین دفعه دزدکی نزدیک قفسم آمد. چشمهای سبزی دارد که برق می‌زنند و وقتی پنجولهایش را نشان می‌دهد… اوه!»

«زاغی خانم» سرش را راست بالا گرفت و بادی به غبغب انداخت و گفت: «برای بعضیها ممکن است ترسناک باشد؛ اما برای من که نه. در این که گربهٔ بدجنسیست حرفی نیست؛ اما همچو ترسناک هم نیست. به هر حال، دربارهٔ این موضوع بعد صحبت می‌کنیم. من که هنوز نمی‌توانم باور کنم که تو واقعاً پرنده باشی.»

– «اوه، زاغی خانم جان، دروغ نمی‌گویم؛ هستم. همهٔ قناریها پرنده هستند.»

«بسیار خوب خواهیم دید؛ ولی چطور می‌خواهی زندگی کنی؟»

قناری گفت: «به چیز زیادی نیاز ندارم. چند تا دانه و یک تکه قند و یک خرده نان برشته که بخورم سیر سیر می‌شوم.»

زاغی خانم گفت: «ماشاالله، چه خانمی! خوب، حالا دیگر باید یاد بگیری که بی قند هم سر کنی؛ اما فکر می‌کنم بتوانی چند دانه یی برای خودت پیدا کنی. گوش کن، مثل اینکه یواش یواش از تو بدم نمی‌آید، می‌خواهی با من زندگی کنی؟ یک لانهٔ خوشگل روی درخت «غوشه» دارم.» قناری لبخند زنان گفت: «متشکرم؛ اما گنجشکها…»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

زاغی خانم به میان حرفش پرید و گفت: «اگر بامن زندگی کنی، کسی جرأت نمی‌کند چپ به تو نگاه کند. نه تنها گنجشکها بلکه «واسکا» هم از من می‌ترسد. میدانی، من شوخی بردار نیستم.»

«قناری» که اسمش «زری خانم» بود، وقتی که این را شنید گل از گلش شکفت و با زاغی خانم به راه افتاد. از خانهٔ جدیدش خیلی خوشش آمد. آخ! فقط اگر می‌توانست کمی نان برشته و یک حبه قند پیدا کند! آن وقت خیلی عالی می‌شد!

خلاصه، «زاغی خانم» و «زری خانم» شروع کردند با هم به خانه داری.

«زاغی خانم» خوش داشت گاه و بیگاه غرولندی بکند؛ البته پر ندهٔ بدجنس و بدخواهی نبود. بزرگ‌ترین عیبش این بود که حسود بود و فکر می‌کرد که همه با او بدند.

پیش زری خانم غر می‌زد و می‌گفت: «مگر آن جوجه‌ها چیشان از من بهتر است؟ با این وجود می‌بینی خوراکشان می‌دهند و نگهداریشان می‌کنند. کبوترها هم – به نظر تو به چه درد می‌خورند؟ آن‌ها هم مثل جوجه‌ها چیزهای مزخرف و به دردنخوری هستند؛ تازه گاهگاهی جلو آنها هم یک مشت جو می‌ریزند؛ اما همین که من نزدیک می‌شوم، بیرونم می‌کنند. به نظر تو این کار خوبی است؟ تازه، ای کاش بودی و می‌شنیدی چه ناسزاهایی به من می‌دهند! زری خانم، تو خودت مگر نمی‌بینی که من خیلی بهتر و خوشگل‌تر از خیلی پرنده‌ها هستم؟ می دانم که هیچ کس نباید از خودش تعریف کند؛ اما خوب ناچارم. نیست؟»

هر چه او می‌گفت «زری خانم» سرش را تکان می‌داد و بله، بله می‌گفت؛ و «زاغی خانم» هم پر چانگیش گل کرده بود:

«بله، همین. می‌بینی، طوطی‌ها را در قفس نگه می‌دارند و این همه به آن‌ها می‌رسند؛ یعنی طوطی از من بهتر است؟ البته که نیست. پرندهٔ نفهمی است. تنها کاری که بلد است این است که جویده جویده چیزهایی بگوید و جیغ بکشد؛ تازه کسی هم از صحبتهایش سر در نمی‌آورد. مگر این طور نیست «زری خانم»؟»

«زری خانم» پاسخ داد: «بله. همان جایی که من زندگی می‌کردم یک طوطی هم بود؛ خیلی هم بد اخلاق و بد ادا بود.»

– «خیلی از پرنده‌ها هستند که خودشان هم نمی‌دانند برای چه به دنیا آمده‌اند. مثلاً سارها را نگاه کن. می‌بینی بیخودی سرو کله‌شان پیدا می‌شود؛ تابستان را می‌مانند و زمستان که شد می‌گذارند و می‌روند. چلچله‌ها هم همین طور. چرخ ریسکها و بلبلها هم، هیچ کدامشان به هیچ دردی نمی‌خورند. توی تمام آنها یک پرندهٔ چیز فهم و حسابی پیدا نمی‌شود. هوا که سر دشد بلند می‌شوند و راهشان را می‌کشند و می‌روند.»

اما راستش «زاغی خانم» و «زری خانم» همدیگر را نمی‌فهمیدند. برای زری خانم زندگی خارج از قفس همان قدر عجیب و غیر طبیعی بود که زندگی در داخل قفس برای زاغی خانم.

زری خانم باشگفتی پرسید: «زاغی خانم جان، یعنی امکان دارد که به شما خرده نان هم ندهند؟ حتی یک ذره هم؟»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

– «پرت نگو دختر. خرده نان! چه حرفها! همیشه باید گوش به زنگ باشم مبادا یکی چوب یا سنگی برایم بیندازد. مردم خیلی بدند.»

اما زری خانم حرفهایش را باور نمی‌کرد. تازه چطور می‌توانست باور کند؟ مردم همیشه به او خوبی کرده بودند.

به هر حال، خیلی زود به چشم خودش دید که حرفهای زاغی خانم زیاد هم بی راه نیست.

یک روز زاغی خانم روی پر چینی نشسته بود که یک سنگ بزرگ ویژی از بیخ گوشش رد شد. چند شاگرد مدرسه از خیابان می‌گذشتند. دیدند کلاغی روی پرچین نشسته و می‌بایست سنگی برایش بیندازند!

زاغی خانم بلند شد و آمد به لانه‌اش. گفت: «دیدی که؟ همه‌شان همین طورند، مردم را می گویم!»

– «زاغی خانم. شاید کاری کردی و آنها را از خودت رنجاندی!»

– «نه. کاری نکرده‌ام. این‌ها ذاتاً مردمان بدی هستند. همه از من بدشان می‌آید.»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

زری خانم دلش به حال زاغی خانم سوخت. هیچ کس دوستش نداشت. هیچ کس، زندگیش به راستی تلخ و ناگوار بود.

زری خانم و زاغی خانم، دشمن زیاد داشتند؛ مانند، واسکا، آقاگربه که وقتی پرنده‌های کوچولو را نگاه می‌کرد چشمهایش برق می‌زد؛ اما خودش را به خواب می‌زد. زری خانم یک بار به چشم خودش دید که یک بچه گنجشک راگرفت. استخوان‌ها قرچی صدا کرد و پرها مثل رگبار روی زمین ریخت و لحظه یی بعداز گنجشک بیچاره خبری نبود. آه، چه وحشتناک بود! قرقی‌ها هم همانطور بودند. قرقی را می‌دیدی که می‌رفت آن بالا بالاها و بعد مثل یک قلوه سنگ روی یک پرندهٔ بی احتیاط می‌افتاد. زری خانم یک بار یک قرقی را دید که یک جوجه را قاپ زد و برد، واخ، واخ، چه منظرهٔ وحشتناکی؟

و اما زاغی خانم! او نه از گربه می‌ترسید و نه از قرقی، اما روز بد نبینی، خودش بعضی وقتها پرنده‌های کوچولو را یک لقمه می‌کرد و می‌خورد. زری خانم باورش نمی‌شد تا این که با دوچشم خودش دید.

یک روز دید یک دسته گنجشک از دنبال زاغی خانم آمدند. جیک جیک می‌کردند و فریاد می‌زدند و خلاصه قیامتی راه انداخته بودند که آن سرش ناپیدا بود. زری خانم ترس برش داشت. رفت و توی لانهٔ زاغی خانم پنهان شد.

گنجشک‌ها بالای آشیانه می‌پریدند و داد می‌زدند: «پسش بده! پسش بده! این راهزنی است! این دزدی است!»

زاغی خانم توی لانه پرید، زری خانم وقتی دید که یک گنجشک مرده را با آن چنگالهایش گرفته چیزی نماند از ترس غش کند.

داد زد: «زاغی خانم چکاری داری می‌کنی؟»

زاغی خانم گفت: «هیس!»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

چشمهای زاغی خانم، از درنده خویی برق می‌زد. زری خانم از ترس چشمانش را بر هم گذاشت که نبیند زاغی خانم گنجشک بیچاره را چطوری لف لف می‌خورد.

زری خانم با خود فکر کرد: «یک وقت دیدی مراهم خورد!»

اما زاغی خانم همیشه پس از غذا مهربان‌تر از هر وقت دیگر می‌شد. منقارش را پاک می‌کرد و روی شاخه یی جاخوش می‌کرد و چرت کوتاهی می‌زد.

زری خانم می‌دید که زاغی خانم چشم و دلش سیر نیست و اهمیت نمی‌دهد که چه می‌خورد. گاهی وقت‌ها می‌دید تکه نانی، تکه گوشت گندیده و یا چیزهایی از توی آشغالها پیدا می‌کرد و می‌آورد؛ و از شما چه پنهان، یکی از سر گرمیهای باب دل زاغی خانم زیر و رو کردن آشغالها بود. زری خانم از این کار هیچ سر در نمی‌آورد. البته زاغی خانم هم تقصیر نداشت. بیست تا قناری هم می‌توانستند با غذای کمتر از خوراک یک روزش سر کنند، اما بزرگترین نگرانی و دلواپسی زاغی خانم تهیهٔ خوراک بود. ساعت‌ها روی یک پشت بام کز می‌کرد و به دنبال خوراکی چشم می‌گرداند.

آن وقتهایی هم که حوصله نداشت به دنبال خوراکی برود، حقه یی سوار می‌کرد: وقتی فوجی از گنجشکها را می‌دید که دارند چیزهایی را تُک می‌زنند، مثل تیر می‌رفت. وانمود می‌کرد که تصادفاً از آنجا رد می‌شود، با صدای بلند می‌گفت:

– «خدایا، چقدر گرفتارم! یک عالم درد بی درمان دارم!»

و بعد به ناگاه شیرجه می‌آمد و خوراکی را می‌قاپید و مثل برق در می‌رفت.

زری خانم یک بار به او گفت: «زاغی خانم خوب نیست آدم خوراکی را از دست دیگران بقاپد.»

زاغی خانم سری تکان داد و گفت:

– «اوه، آره، ولی اگر گرسنگی بخورم چطور، خوبست؟»

زری خانم پاسخ داد: «دیگران هم گرسنه‌اند.»

زاغی خانم: گفت: «خوب، گرفتاریشان هم همین است. فقط نازک نارنجیهایی مثل تو هستند که در قفس خوراکشان می‌دهند؛ ماها باید خودمان برای خودمان غذا دست و پا کنیم. تازه یک پرندهٔ کوچک مثل تو یا یک گنجشک چیزی نمی‌خواهد. یک ریزه نان برایش کافی است که از سر صبح تا غروب آفتاب سیر سیر باشد.» تابستان تمام می‌شد. نور آفتاب سردتر و روزها کوتاه‌تر می‌شد! برخی روزها باران می‌بارید و باد سردی می‌وزید. زری خانم در منتهای پریشانی بود، به خصوص روزهایی که باران می‌بارید!

اما زاغی خانم ککش هم نمی‌گزید.

شانه بالا می‌انداخت و می‌گفت: «خوب، باران باید مگر چطور می‌شود؟ بالاخرد کم کم بند می‌آید.» زری خانم با ناراحتی می‌نالید که:

«اوه زاغی خانم جان خیلی سرد است! خیلی!»

شب‌ها، سردتر از روزها بود. زری خانم خشک نمی‌شد و از سرما می‌لرزید و این مسأله کفر زاغی خانم را بالا می‌آورد.

می‌گفت: «من هیچ وقت یک همچو پرندهٔ دست و پا چلفتی ندیده‌ام. دختر، وقتی که یخبندان بشود و برف بیاید چکار می‌کنی؟»

زاغی خانم خیلی ناراحت بود. با خودش می‌گفت: «این چه پرنده یی است که از سرما و باد و باران این همه واهمه دارد؟ اصلاً بود و نبودش چه فایده ایی دارد! و باز هم در این که زری خانم واقعاً پرنده باشد داشت به شک می‌افتاد؛ اما چشمهای زری خانم پر از اشک می‌شد و می‌گفت: «زاغی خانم جان، به خدا پرنده هستم، دروغ نمی‌گویم فقط گاهی وقتها خیلی سردم می‌شود.» زاغی خانم دلش به حال او می‌سوخت و با مهربانی می‌گفت: «بسیار خوب، باشد؛ حالا که این طور می گویی، باشد! اما راستش را بخواهی ته دلم زیاد هم قرص نیست.»

– «نه زاغی خانم جان، باور کن راست می گویم.»

گاهی وقتها زری خانم به سرنوشتش می‌اندیشید و پیش خودش می‌گفت شاید عاقلانه‌تر این بود که در همان قفس می‌ماند. آنجا گرم بود و خوراکی هم فراوان بود. حتی یکی دو بار نیز تا دم پنجرهٔ خانهٔ سابقش رفت و به قفس نزدیک شد. دو قناری جدید در قفس بودند و با حسرت نگاهش می‌کردند.

زری خانم که از سر تا پا می‌لرزید، گفت: «خیلی سردم است! آخ! کاش می‌توانستم تو بیایم!»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

صبح یکی از روزها زری خانم، از توی لانهٔ زاغی خانم سر کی کشید، از آنچه دید ماتش برد. شب برف آمده بود و همچون ملافه یی سفید زمین را پوشانده بود. تا چشم کار می‌کرد همه جا سفید بود.

اما بدتر از همه چیز، این که دانه‌ها و ریزه‌های نانی که زری خانم هر روز می‌خورد زیر برف مانده بود: تنها چیزی که مانده بود سماق کوهی بود؛ و این هم خیلی ترش بود و زری خانم نمی‌توانست بخورد، ولی مثل این که زاغی خانم دوست داشت، چون آنها را تک می‌زد و می‌گفت: «اوم! چه خوشمزه!»

دو روز آزگار، زری خانم به هیچ چیز لب نزد و بعد از دو روز هم بسیار ناامید بود و می‌گفت: «معلوم نیست عاقبت کارم به کجا خواهد کشید. ممکن است از گرسنگی بمیرم.»

باری، زری خانم غمگین و پریشان در لانهٔ خودش نشسته بود: یک مرتبه دید که همان شاگرد مدرسه‌هایی که برای زاغی خانم سنگ انداختند دوان دوان به درون باغچه آمدند. یک تور روی برفها انداختند و یک مشت دانهٔ بزرگ خوشمزه روی آن پاشیدند و باز دوان دوان بیرون رفتند.

زری خانم از خوشحالی روی پابند نمی‌شد.

همچنان که تور را می‌نگریست، بلند بلند گفت: «بچه‌ها هیچ هم آدمهای بدی نیستند. زاغی خانم نگاه کن، بچه‌ها برایم خوراک آوردند.»

زاغی خانم قاری زد و گفت: «آره جان خودت! خوراکی! دختر مواظب باش نزدیکش نروی! همین که دانه‌ها را تک بزنی گیر می افتی؟

زری خانم بادستپاچگی پرسید: «خوب، بعدش چطور می‌شود؟»

زاغی خانم به خونسردی گفت: «دوباره می اندازنت توی قفس! زری خانم دیگر چیزی نگفت. نمی‌دانست چه کار بکند. خیلی گرسنه‌اش بود، اما دلش هم نمی‌خواست که دوباره او را در قفس بیندازند. راست است که گرسنگی شوخی بردار نبود ولی آزادی هم چیز خوبی بود. به خصوص آن وقتهایی که برف و باران نمی‌آمد.

چندین روز خودش را نگه داشت؛ اما آن قدر گرسنه بود که دیگر در مقابل دانه‌های خوشمزه نتوانست تاب بیاورد. رفت و گیر افتاد.

فریاد زد: «اوه! اوه! کمک کنید! دیگر این کار را نمی‌کنم، حاضرم از گرسنگی بمیرم و توی قفس نروم!»

و اکنون به چشم زری خانم هیچ چیز به قشنگی لانهٔ زاغی خانم نبود. البته گاهی وقتها آنجا سردش بود و گرسنه بود ولی هر چه بود آزاد بود و می‌توانست به هر جا دلش می‌خواهد برود. زری خانم زار زار زد زیر گریه برای این که هر لحظه ممکن بود بچه‌ها بیایند و او را ببرند و توی قفس بیندازند.

اما بخت یاری کرد و درست در همان هنگام زاغی خانم از آن طرفها رد شد و حال و حکایت را دریافت.

غرغرکنان گفت: «دختر بی شعور! مگر به تو نگفتم که دست به این دانه‌ها نزنی!»

زری خانم گریه کنان گفت: «زاغی خانم جان دیگر نمی‌زنم.»

به هر حال، زاغی خانم تور نازک را با منقارش پاره کرد و زری خانم را آزاد کرد. درست سر بزنگاه آمده بود، زیرا بچه‌ها دوان دوان می‌آمدند که شکارشان را ببرند. از دست زاغی خانم کفرشان بالا آمد، دنبالش کردند و سنگ و چوب برایش انداختند و هر چه دشنام و بد و بیراه بود بارش کردند.

زری خانم وقتی که به لانه رسید گفت: «اوه چه جای قشنگی!»

زاغی خانم گفت: «بله که قشنگ است، حالا دیگر سعی کن از این به بعد دختر با ادب و حرف شنوی باشی!»

زری خانم در لانهٔ زاغی خانم ماند و دیگر از دست سرما و گرسنگی شکوه و شکایتی نکرد.

روزی از روزها زاغی خانم به دنبال خوراکی از لانه بیرون رفت و شب را بیرون ماند. هنگامی که برگشت دید زری خانم بر پشت افتاده و پاهایش به هوا است. مرده بود.

زاغی خانم سرش را کج کرد و نگاهی به او کرد و گفت: «می‌دانستم که پرندهٔ واقعی نیست! همیشه می‌گفتم پرندهٔ واقعی نیست!»

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

یکبار دیگر …

لای لای، کوچولو، لای لای …

یکی از چشمهای کوچولوی «آلیونوشکا» خواب است و دیگری بیدار. یکی از گوشهای کوچولویش نمی‌شنود و دیگری می‌شود. همه دور و بر تخت «آلیونوشکا» گرد آمده‌اند: خرگوش شجاع، خرس گنده، خروس مغرور، گنجشک، کلاغ، ماهی وجوجوی کوچولو همه اینجا هستند و دور تخت «آلیونوشکا» جمع شده‌اند.

«آلیونوشکا» آهسته می‌گوید: «باباجان، همه را دوست دارم، باباجان همهٔ آنها را دوست دارم.»

چشم کوچولوی دیگر «آلیونوشکا» بسته می‌شود و گوش کوچولوی دیگرش به خواب می‌رود.

آلیونوشکا خواب است و سبزه‌های بهاری در کنار تختش سر بر می‌آورند و گلها به رویش لبخند می‌زنند: گلهای بسیار: آبی و صورتی و زرد و بنفش و قرمز. «غوشهٔ نو دمیده یی بر روی «آلیونوشکا» خم می‌شود و نواهای خوشی در گوشش زمزمه می‌کند. خورشید می‌درخشد، ماسه‌های زردرنگ برق می‌زنند و موجهای نیلگون دریا «آلیونوشکا» را به نام می‌خوانند:

بخواب، «آلیونوشکا»، خوش بخواب و بزرگ و نیرومند شو.

لای لای، کوچولو، لای لای…

 کتاب قدیمی -قصه و داستان کودکان-پشه بینی دراز-کتابهای طلائی -ایپابفا

«پایان»

جداکننده تصاویر پست های سایت ایپابفا2

متن قدیمی کتاب «پشه بینی دراز» از مجموعه کتابهای طلائی، توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی متن PDF قدیمی آن  ، استخراج، تایپ و تنظیم شده است.

شما هم به تایپ و احیای کتاب های قدیمی علاقمند هستید؟ به ما بپیوندید!



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=3650

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *