تبلیغات لیماژ بهمن 1402
بابا و مامان نازی کوچولو کارمند بودند. آن‌ها هرروز نازی را به مهدکودک می‌بردند و خودشان سر کار می‌رفتند.

قصه کودکانه «نازی و جوجه اردک»

قصه کودکانه

«نازی و جوجه اردک»

نوشته: مهری طهماسبی دهکردی

 

بابا و مامان نازی کوچولو کارمند بودند. آن‌ها هرروز نازی را به مهدکودک می‌بردند و خودشان سر کار می‌رفتند. مامان نازی همیشه خوراکی‌های خوشمزه توی کیفش می‌گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی کند. یک روز بابای نازی کوچولو یک کیف خوشگل برای او خرید، یک کیف که روی آن یک جوجه اردک بامزه دوخته شده بود. یک جوجه اردک با چشم‌های آبی، نوک نارنجی  و بال‌های زرد و پاهای قرمز. جوجه اردک می‌خندید و خوشحال بود و چشم‌هایش برق می‌زدند. نازی کوچولو از آن کیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشکر کرد.

فردای آن روز مامان نازی، یک بسته بیسکویت، دوتا سیب و دوتا شکلات  و یک ظرف غذا توی کیف نازی گذاشت. نازی کیف جوجه اردکی‌اش را برداشت و به مهدکودک رفت. توی مهد، نازی جوجه اردک را به دوستش  شادی نشان داد. شادی وقتی کیف نازی را دید گفت: «چه جوجه‌ی قشنگی! داره می‌خنده.»

نازی گفت: «آره همیشه می‌خنده، آخه  می‌دونه که من خیلی دوستش دارم.»

آن روز بچه‌ها توی مهدکودک باهم بازی می‌کردند. نازی خیلی زود گرسنه‌اش شد. او شکلات‌هایش را خورد و کاغذهایش را داخل کیف انداخت. بعد چند تا بیسکویت خورد و بسته‌ی آن را داخل کیفش گذاشت. سیب‌ها را هم گاز زد و آشغال‌هایشان را توی کیف ریخت و رفت و با بچه‌ها بازی کرد. خوب که خسته شد به سراغ کیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد. دید اردک روی کیفش اخم کرده و ناراحت است و نمی‌خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا کرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چکارم داشتی؟»

نازی گفت: «خاله مژگان، صبح که  آمدم، جوجه اردکم خوشحال بود و می‌خندید، اما حالا اخم کرده و نمی‌خنده..»

خاله مژگان کیف را برداشت، جوجه اردک را نگاه کرد و گفت: «چه جوجه‌ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته.»

داخل کیف را نگاه کرد. آشغال‌های خوراکی‌ها، کیف نو و تمیز را کثیف کرده بودند. خاله آشغال‌ها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم درآورد و به نازی گفت: «عزیزم  چرا آشغال خوراکی‌ها را توی کیف ریختی؟ کیفت کثیف و به‌هم‌ریخته شده و جوجه اردکت را ناراحت کرده، چرا صبر نکردی تا خودم بیام و سیب‌ها را برات پوست بکنم و بیسکویتت را بازکنم؟ چرا کاغذ شکلات‌ها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی که غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش که خراب نشه. تمام این‌ها کیف خوشگلت را کثیف کرده و جوجه کوچولو را ناراحت کرده. واسه همین دیگه نمی‌خنده.»

نازی گریه‌اش گرفته بود؛ نزدیک بود بزند زیر گریه که خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم  الآن کاری می‌کنم تا جوجه‌ات بخنده.» بعد کیف نازی کوچولو را خالی کرد، آن را تکاند و تمیزش کرد و به جوجه اردک گفت: «جوجه کوچولو اخماتو واکن، نازی جون دیگه کیفش را کثیف نمی‌کنه، دیگه آشغال توی کیفش نمی‌ریزه، قول میده که از تو خوب مواظبت کنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه.»

حرف‌های خاله که تمام شد، جوجه اردک دوباره خندید و چشم‌های آبی‌رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد. جوجه اردکش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغال‌ها را توی سطل آشغال می‌ریزم. دیگه کیفم را کثیف نمی‌کنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی.» خاله مژگان هم نازی کوچولو را بوسید و به او که قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=18433

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *