تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-برای-بچه-های-کوچک-ایپابفا-سفر-دورودراز

قصه کودکانه: سفر دور و دراز / کرم خاکی ماجراجو

قصه کودکانه پیش از خواب

سفر دور و دراز

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. در یک روستای کوچک، در خانه‌ای قدیمی باغچه‌ی بزرگ و سرسبزی بود. باغچه‌ای پر از گل‌ها و درخت‌ها و سبزی‌های مختلف. در این باغچه کرم کوچولویی با مادر و پدر و یازده برادر و خواهرش زندگی می‌کرد. آن‌ها از صبح تا غروب در باغچه می‌خزیدند و بازی می‌کردند. خانم کرمه به آن‌ها سفارش کرده بود، هیچ‌وقت از باغچه بیرون نروند.

یک صبح آفتابی، کرم کوچولو از خواب بیدار شد. از زیر خاک‌ها بیرون خزید. خمیازه‌ای کشید و بدنش را زیر آفتاب، خم و راست کرد. یازده برادر و خواهرش هنوز خواب بودند. کرم کوچولو نگاهی به دوروبر کرد و گفت: «به‌به! چه صبح قشنگی. بروم بازی کنم.»

کرم کوچولو راه افتاد. بدنش را دراز و کوتاه می‌کرد و روی خاک‌ها می‌خزید. در این موقع خانم کرمه سرش را از زیر خاک بیرون آورد و گفت: «از باغچه بیرون نرو.»

کرم کوچولو همان‌طور که زیر آفتاب می‌خزید و می‌رفت، گفت: «باشه.»

هوا نه گرم بود و نه سرد. کرم کوچولو با لذت روی خاک می‌خزید و به حرف‌های مادرش فکر می‌کرد. مادر همیشه به او و یازده برادر و خواهرش می‌گفت: «یادتان باشد هیچ‌وقت از باغچه بیرون نروید. همیشه جایی بروید که خاک هست؛ اگر خاک نباشد، جان ما در خطر است. وقتی دشمن به ما حمله می‌کند، باید خودمان را زیر خاک مخفی کنیم.»

کرم کوچولو با خود گفت: «امروز هوا خیلی خوب است؛ اگر کمی از باغچه دور شوم، چیزی نمی‌شود. تا حالا روی جایی که خاک نباشد، راه نرفته‌ام. حتماً خیلی جالب است!»

کرم کوچولو آرام‌آرام خودش را از لبه‌ی باغچه بیرون کشید و روی کف سفت حیاط خزید. کف حیاط پوشیده از موزاییک‌های صاف و خنک بود. کرم کوچولو یواش‌یواش جلو رفت و گفت: «به‌به، چقدر جالب است!»

خانم مرغه و هشت‌تا جوجه‌اش تازه از لانه درآمده بودند و در حیاط قدم می‌زدند. خانم مرغه قدقد می‌کرد و دنبال غذا می‌گشت. در همین موقع چشمش به کرم کوچولو افتاد و با خوشحالی گفت: «قدقد، چه صبحانه‌ی خوشمزه و خوبی به‌به… قدقد.»

خانم مرغه در یک چشم به هم زدن کرم بیچاره را با نوکش گرفت و پیش آقا خروسه برد و گفت: «ببین چه صبحانه‌ای پیدا کرده‌ام. چقدر چاق و آبدار است!»

آقا خروسه هم با یک قوقولی قوقوی بلند به او آفرین گفت. بعد هم کرم کوچولو را به نوکش گرفت و جلو افتاد. خانم مرغه و جوجه‌ها هم دنبالش راه افتادند تا در گوشه‌ی خلوتی صبحانه‌شان را بخورند. آقا خروسه زیر سایه‌ی درخت سیب، کرم را روی زمین انداخت و گفت: «بیایید بچه‌ها، یک صبحانه‌ی خوب و خوشمزه!»

خانم گنجشکی بالای درخت نشسته بود. او از اول همه‌چیز را دیده بود و منتظر فرصت مناسبی بود. تا آقا خروسه کرم را روی زمین انداخت از بالای درخت به‌طرف کرم کوچولو پرید. قبل از اینکه آقا خروسه و خانم مرغه و جوجه‌ها بفهمند چه اتفاقی افتاده است، خانم گنجشکه کرم کوچولو را به نوکش گرفت و پرید. کرم کوچولو از ترس زبانش بند آمده بود.

لانه‌ی خانم گنجشکه کمی دورتر از آنجا بالای یک درخت چنار بود. چهارتا بچه گنجشک گرسنه توی لانه نشسته بودند و جیک‌جیک می‌کردند. آن‌ها منتظر مادرشان بودند تا برایشان غذا بیاورد.

خانم گنجشکه خوشحال و خندان از راه رسید. کرم را توی لانه انداخت و گفت: «جیک‌جیک. ببینید چه غذای خوبی برایتان آورده‌ام، گنجشک‌های نازم!»

خانم گنجشکه می‌خواست کرم کوچولو را بین چهارتا جوجه‌اش تقسیم کند. ناگهان خانم کلاغی از راه رسید. کرم کوچولو را به نوکش گرفت و پرید.

لانه‌ی او چند تا درخت آن‌طرف‌تر بود. خانم کلاغه هنوز به لانه‌اش نرسیده بود که صدای قارقار جوجه‌هایش را شنید. جوجه‌ها قارقار می‌کردند و از مادرشان کمک می‌خواستند. در همین موقع خانم کلاغه، گربه‌ی سیاهی را دید که به لانه‌ی او نزدیک می‌شد. نوکش را باز کرد و با صدای بلند قارقار کرد. کرم کوچولو از آن بالا، پایین افتاد. خانم کلاغه هم با سرعت به‌طرف گربه پرید و با نوکش به سروصورت گربه حمله کرد.

کرم کوچولو توی هوا معلق زد و پیچ‌وتاب خورد تا بالاخره روی خاک افتاد. تمام تنش درد می‌کرد. آن‌قدر نوکش زده بودند که چند جای بدنش زخم شده بود. خیلی هم خسته بود. همان‌جا زیر خاک خزید و خوابش برد.

صبح فردا با طلوع آفتاب از خواب بیدار شد. حسابی استراحت کرده بود و حالش بهتر شده بود. تصمیم گرفت به خانه برگردد. بااینکه می‌دانست راه خانه خیلی دور است، ولی می‌خواست هر طور شده روی خاک‌ها بخزد و برود. هر جا هم که با دشمنی روبه‌رو شد، زیر خاک برود و مخفی شود. پس راه افتاد…

***

دو سال و چهار ماه و نوزده روز از روزی که کرم کوچولو از نوک خانم کلاغه پایین افتاد، گذشت. حالا او در چند قدمی لانه‌اش بود. کرم کوچولو که کرم جوانی شده بود، ماجراهای زیادی را پشت سر گذاشته بود. او داستان‌های زیادی داشت تا برای مادرش و یازده برادر و خواهرش تعریف کند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=40838

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *