بایگانی/آرشیو برچسب ها : ماجراجویی

در شهر «برهمن پور» راجه‌ای می‌زیست که شخص بسیار بدخو و ظالمی بود. وی دختری داشت که او را لیلاواتی می‌خواندند. این دختر چون دوازده‌ساله شد آوازه‌ی زیبایی‌اش در همه‌ی کشورهای نزدیک و دور پیچید و چون به سن پانزده رسید، جوانان برجسته و نامی بسیاری برای خواستگاری او نزد پدرش آمدند.

اولین چیزی که یادم می‌آید این است که من و یک مرد اخمو در جزیره‌ای تنها مانده بودیم. او به‌جز دستورهایی که به من می‌داد، زیاد حرف نمی‌زد. هرچه من از او می‌پرسیدم: «آخر چطور شد که ما به این جزیره آمدیم؟»

در یک روستای کوچک، در خانه‌ای قدیمی باغچه‌ی بزرگ و سرسبزی بود. باغچه‌ای پر از گل‌ها و درخت‌ها و سبزی‌های مختلف. در این باغچه کرم کوچولویی با مادر و پدر و یازده برادر و خواهرش زندگی می‌کرد.

«سیاهه» کی بود؟ یک تخمه سیاه کوچولو بود که توی دل یک هندوانه زندگی می‌کرد! هر جا را که نگاه می‌کرد، قرمز بود. یک روز حوصله‌اش از آن همه قرمزی سر رفت. جَستی زد و از توی هندوانه بیرون پرید.

زمانی در کشوری امیری زندگی می‌کرد که قصرش وسط باغ وسیعی قرار داشت، اگرچه باغبان‌های زیادی در آن باغ کار می‌کردند، در آن نه گلی سبز می‌شد و نه درخت میوه‌ای و حتی علف و سبزی هم در آنجا به چشم نمی‌خورد.