تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-روستایی-اموزنده-کلوچه-گردویی-چه-مزه‌ای-داشت؟

قصه کودکانه روستایی: کلوچه گردویی چه مزه‌ای داشت؟ / پیش‌آمدهای دوران کودکی، درس‌های بزرگی برای زندگی آینده هستند

قصه کودکانه روستایی

کلوچه گردویی چه مزه‌ای داشت؟

پیش‌آمدهای دوران کودکی، درس‌های بزرگی برای زندگی آینده هستند

– ترجمه آزاد: زهره پریرخ
– برگرفته از کتاب: قصه گویی جلد دوم

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. کنار یک تپه‌ی سبز، خانه‌ی کوچکی بود. توی این خانه، دهقانی با همسرش زندگی می‌کرد. دهقان و همسرش دو پسر و یک دختر داشتند. اسم پسر کوچکشان یونس بود. آن‌ها یک گوسفند چاق و پشمالو هم داشتند. این گوسفند را برادر و خواهر یونس به‌نوبت به چرا می‌بردند. یونس هم دلش می‌خواست گوسفندشان را به چرا ببرد؛ اما هنوز کوچک بود و اجازه‌ی این کار را نداشت. یونس می‌پرسید: «من کی می‌توانم گوسفندمان را به چرا ببرم؟»

خواهرش می‌گفت: «روزی که مثل من توانستی آن سطل را بلند کنی.»

برادرش می‌گفت: «روزی که مثل من قدت به پرچین رسید.»

مادر می‌گفت: «روزی که خیلی زود از راه می‌رسد.»

آن روز، خیلی زودتر از آنکه یونس بتواند سطل را بلند کند و یا قدش به پرچین برسد؛ از راه رسید. پدر دستی به پشت یونس زد و گفت: «امروز یونس گوسفند را به چرا می‌برد.»

یونس با خوشحالی به طویله دوید و گوسفند را بیرون آورد و آن را جلو انداخت و خودش هم دنبالش به راه افتاد. توی چراگاه چند تا تپه‌ی سرسبز بود. برادر و خواهر بزرگ‌تر یونس گوسفند را فقط تا تپه‌ی سوم می‌بردند و برمی‌گرداندند؛ اما یونس از تپه‌ی سوم هم گذشت و به تپه‌ی چهارم رسید. بالای تپه‌ی چهارم نشست تا کمی خستگی در کند. گوسفند دوروبر یونس می‌گشت و چرا می‌کرد. یونس با خودش گفت: «حالا همه می‌بینند که گوسفندمان سیرتر از همیشه به خانه برمی‌گردد.»

توی همین فکرها بود که کم‌کم خوابش برد. وقتی چشم باز کرد گوسفند را آن دوروبر ندید. از جا پرید و فریاد زد: «ای‌وای گوسفندم، گوسفندم…»

صدای بع بعی به گوشش رسید. این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کرد. روی تپه‌ی پنجم گوسفند را دید. پسری کنار گوسفند زانو زده بود و دست‌هایش را دور گردن گوسفند حلقه کرده بود. یونس از تپه‌ی چهارم پایین دوید و فریاد زد: «آهای پسر، آن گوسفند مال من است.» و از تپه‌ی پنجم بالا رفت. وقتی به آن‌ها رسید، پسرک گفت: «گوسفندت را با این کلوچه عوض می‌کنی؟»

یونس گفت: «نه.»

پسرک گفت: «ببین ببین چه کلوچه‌ای است؛ تویش گردو دارد. بگیر.»

یونس کلوچه را گرفت و یک تکه از آن را خورد. خیلی خوشمزه بود. یک تکه‌ی دیگر هم خورد و بعد یک تکه‌ی دیگر. وقتی تکه‌ی آخر را قورت داد، پسرک گفت: «خُب، تو کلوچه را خوردی، حالا این گوسفند مال من است.»

یونس گفت: «نه، نه. صبر کن. ما همین یک گوسفند را داریم.»

پسرک گفت: «من هم همان یک کلوچه را داشتم.» و راه افتاد و گوسفند را با خودش برد. یونس نمی‌دانست چه کند. با ناراحتی با خودش گفت: «چرا کلوچه را خوردم؟ چرا؟»

یونس با غم و غصه‌ی فراوان به خانه برگشت. خواهرش دَم در منتظر ایستاده بود. تا او را دید، فریاد زد: «یونس گوسفند کو؟ گوسفند را گم کردی؟»

یونس زد زیر گریه و گفت: «نه.»

پدر پرسید: «یونس جان، گوسفند را گرگ برده؟»

یونس گفت: «کاشکی گرگ برده بود.»

مادر گفت: «یونس جان، گوسفند را روباه برده؟»

یونس گفت: «کاشکی روباه برده بود.»

برادرش گفت: «یونس جان گوسفند را باد برد؟»

یونس گفت: «نه، نه. کاشکی باد برده بود. من گوسفندمان را با کلوچه‌ی یک پسربچه عوض کردم.»

مادر گفت: «چی؟»

خواهر و برادرش گفتند: «چی؟ چی؟»

پدر گفت: «آخر چه کلوچه‌ای بود که تو دلت آمد گوسفندمان را با آن عوض کنی؟»

یونس حرفی نمی‌زد؛ فقط گریه می‌کرد.

مادر گفت: «بگو… بگو آن کلوچه چه مزه‌ای داشت تا من یک کلوچه مثل آن درست کنم. آن را به پسرک بدهیم و گوسفندمان را پس بگیریم.»

یونس گفت: «شیرین بود. تویش هم گردو بود.»

مادر کلوچه‌ای درست کرد و به یونس داد که هم شیرین بود و هم تویش گردو داشت. یونس آن را خورد و گفت: «نه، نه. کمی شیرین‌تر بود. گردویش هم بیشتر بود.»

مادر یک کلوچه‌ی دیگر درست کرد. یونس این‌یکی را هم خورد و گفت: «شیرینی‌اش خوب است؛ اما گردویش از این هم بیشتر بود.»

مادر یکی دیگر درست کرد. یونس این‌یکی را هم خورد و گفت: «شیرینی و گردویش مثل این بود؛ اما بزرگ‌تر بود.»

بالاخره مادر کلوچه‌هایی پخت، درست مثل همان کلوچه‌ای که پسرک به یونس داده بود. چند تا از آن‌ها را توی یک دستمال پیچید. دستمال را به یونس داد و او را فرستاد تا گوسفندشان را پس بگیرد.

یونس از تپه‌ی اول گذشت. از تپه‌ی دوم گذشت. از تپه‌ی سوم هم گذشت. به تپه‌ی چهارم که رسید؛ پسرک را دید که با گوسفند ایستاده و یک بقچه‌ی کوچولو هم توی دستش است. یونس جلو رفت. دستمالی که مادرش کلوچه‌ها را توی آن بسته بود به پسر داد و گفت: «مادرم این کلوچه‌ها را درست کرده. یک عالَم است؛ هر چه دوست داری بخور.»

پسرک با خجالت دستمال را گرفت و بقچه‌ی خودش را به یونس داد و گفت: «این کلوچه‌ها را هم مادر من درست کرده. یک عالم است؛ هر چه دوست داری بخور.»

یونس گفت: «من آمده‌ام گوسفندمان را پس بگیرم.»

پسرک گفت: «من هم آمده‌ام گوسفندتان را پس بدهم. مادرم می‌گوید؛ با هزارتا از این کلوچه‌ها هم نمی‌شود یک گوسفند خرید.»

پسرک راه افتاد که برود. یونس گفت: «می‌خواهم گوسفندمان را به چرا ببرم، تو نمی‌آیی؟»

پسرک حرفی نزد و دنبال یونس راه افتاد. آن‌ها از تپه‌ی سوم رد شدند. از تپه‌ی دوم رد شدند. به تپه‌ی اول رسیدند. یونس گفت: «ببین، خانه‌ی ما آنجاست، هر وقت خواستی بیا.»

پسرک گفت: «باشد.» و خداحافظی کرد و رفت.

از آن روز به بعد هر بار یونس گوسفند را به چرا می‌برد، بالای تپه‌ی چهارم یک دوست خوب با یک دستمال پر از کلوچه منتظرش بود.

متن پایان قصه ها و داستان

پیام قصه

پیش‌آمدهای دوران کودکی، درس‌های بزرگی برای زندگی آینده هستند؛ به‌ویژه اگر والدین برخوردی صحیح و مناسب داشته باشند.

در قصه‌ی «کلوچه گردویی چه مزه‌ای داشت؟» پسرک، خیلی ساده فکر می‌کرد که گوسفندی را می‌شود با یک کلوچه عوض کرد. یونس هم باور کرد که او با خوردن یک کلوچه گوسفندش را از دست داده است؛ اما به‌هرحال برخورد مناسب والدین مشکل را به‌آسانی حل کرد.

سؤال‌ها

  1. چه شد که یونس گوسفند را به چرا برد؟
  2. وقتی یونس گوسفند را روی تپه چهارم برد چه اتفاقی افتاد؟
  3. مادر وقتی فهمید یونس گوسفند را با یک کلوچه عوض کرده است، چه کرد؟
  4. مادر پسرک، وقتی پسرک با یک گوسفند به خانه رفت، چه گفت؟


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=51453

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *