تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه کودکانه آموزنده خواب ترسناک شانا

قصه کودکانه آموزنده: خواب ترسناک شانا

قصه کودکانه آموزنده مصور خواب ترسناک شانا

کتاب قصه‌ مصور برای کودکان

قصه کودکانه آموزنده

خواب ترسناک شانا

(روانشناسی ترس در کودکان)

نویسنده: آیسل گورمن
مترجم: محمدرضا مهرافزا
تصویرگر: سعادت جیلان

سایت کودکانه قصه کودک و کتاب کودک ایپابفا epubfa.ir

به نام خدا

یک روز شانا گریان از خواب پرید. همه افراد خانواده با ترس اطرافش جمع شدند. شانا هم گریه می‌کرد و هم از ترس مثل بید می‌لرزید. مادرش او را بغل کرد و گفت: «عزیزم گریه نکن، این‌که ترس ندارد، فقط یک خواب بد دیدی…»

عزیزم گریه نکن، این‌که ترس ندارد، فقط یک خواب بد دیدی

شانا گفت: «دیگر هیچ‌وقت نخواهم خوابید. دیگر نمی‌خواهم جانور ترسناکی را که در خواب دیدم، دوباره ببینم.»

مادر شانا گفت: «من هم وقتی کوچک بودم، توی خواب جانورهای وحشتناک می‌دیدم؛ اما الآن دیگر نمی‌بینم.»

مادر شانا گفت: «من هم وقتی کوچک بودم، توی خواب جانورهای وحشتناک می‌دیدم

توی خواب جانورهای وحشتناک می‌دیدم

شانا گفت: «آن جانورهایی که تو در خوابت می‌دیدی، نمی‌توانند به‌اندازه جانوری که من در خواب دیدم ترسناک باشند».

خواب های من ترسناکتر از خواب های تو است

مادربزرگ شانا پرسید: «تعریف کن ببینم، جانوری که دیدی شبیه چی بود؟»

تعریف کن ببینم، جانوری که دیدی شبیه چی بود

شانا گفت: «نمی‌توانم بگویم، خیلی ترسناک بود، خیلی!»

مادربزرگ کاغذ و قلم برداشت و به‌طرف شانا گرفت و گفت: «بیا نقاشی این جانور ترسناک را که دیدی بکش».

شانا کاغذ و قلم را گرفت و شروع کرد به نقاشی کردن. وقتی‌که تمام شد گفت: «نه! نشد!… آن جانوری که من دیدم از این ترسناک‌تر بود».

 شانا کاغذ و قلم را گرفت و شروع کرد به نقاشی کردن

مادربزرگ گفت: «خب، یک نقاشی دیگر بکش».

شانا یک نقاشی دیگر کشید. یکی دیگر، یکی دیگر، یکی دیگر…

هیچ‌کدام به‌اندازه جانوری که در خواب دیده بود ترسناک نبود…

مادربزرگ این بار گفت: «خب، بیایید ما هم نقاشی جانور وحشتناک را بکشیم. کسی چه می‌داند، شاید بتوانیم نقاشی جانوری که تو را ترسانده بکشیم.»

همه‌ی خانواده، کُلی نقاشیِ جانور وحشتناک کشیدند؛ اما هیچ‌کدام از آن‌ها به‌اندازه جانوری که شانا در خواب‌دیده بود، ترسناک نبودند.

همه‌ی خانواده، کُلی نقاشیِ جانور وحشتناک کشیدند

فقط نقاشی جانوری که مادربزرگ شانا کشیده بود، شبیه جانوری بود که شانا را ترسانده بود. مادربزرگ نقاشی را گرفت و از شانا پرسید: «از این نقاشی هم می‌ترسی؟»

شانا گفت: «آخر چرا باید از نقاشی یک جانور بترسم؟ او که هیچ کاری نمی‌تواند بکند».

چرا باید از نقاشی یک جانور بترسم؟ او که هیچ کاری نمی‌تواند بکند

گفت: «ببین عزیزم! جانورانِ توی خواب هم مثل جانوران نقاشی هستند. آن‌ها نمی‌توانند هیچ ضرری به تو برسانند».

شانا گفت: «اما من را خیلی می‌ترسانند».

مادربزرگ گفت: «دوست داری رازی را برایت بگویم؟ جانورانِ توی خواب از نقاشی‌های ترسناک خیلی می‌ترسند. اگر این نقاشی را بالای سرت آویزان کنی، جانوری که به خواب تو می‌آید خیلی خواهد ترسید و دیگر به خوابت نمی‌آید».

اگر این نقاشی را بالای سرت آویزان کن

شانا با هراس پرسید: «اگر به خوابم بیاید چی؟»

مادربزرگ گفت: «آن‌وقت دوباره ما را بیدار می‌کنی، نقاشی‌های ترسناک‌تر می‌کشیم و به دیوار می‌زنیم، تا زمانی که او را بترسانیم.»

شانا فوراً نقاشی را گرفت و بالای سرش نصب کرد و به خواب رفت. خانواده شانا تا زمانی که ترسش از بین نرفت، ازآنجا نرفتند.

شانا فوراً نقاشی را گرفت و بالای سرش نصب کرد و خوابید

فردا صبح، وقتی‌که خورشید طلوع کرد، شانا و خانواده‌اش در خوابِ نازی بودند. همه آن‌ها یک شبِ سخت و خسته‌کننده را پشت سر گذاشته بودند.

شانا و خانواده‌اش در خوابِ نازی بودند

***

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=22842

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *