تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-پریان-جانورهای-ترسو

قصه کودکانه: جانورهای ترسو || بی دلیل نترسیم!

قصه کودکانه

جانورهای ترسو

برگرفته از کتاب: گهواره‌ لاله ها
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350

به نام خدای مهربان

در روزگاران قدیم شش خرگوش در جنگلی زندگی می‌کردند که در ساحل دریاچه‌ای قرار داشت. يك روزِ آفتابی، از بالای يك درخت بزرگ، نارگیل درشتی تو دریاچه افتاد و «تالاپ» صدا کرد. چون خرگوش‌ها نمی‌دانستند صدا مال چیست یک‌دفعه ترسان و لرزان پا به فرار گذاشتند.

يك روباه آن‌ها را در حال فرار دید و پرسید: «چرا فرار می‌کنید؟» خرگوش‌ها گفتند: «تالاپ دارد می‌آید!» روباه هم با شنیدن این حرف ترسید و شروع کرد به دویدن. بعد به يك ميمون رسیدند. میمون پرسید: «برای چه با این عجله دارید فرار می‌کنید؟» روباه جواب داد: «تالاپ دارد می‌آید.» میمون هم با آن‌ها یکی شد و در فرارشان شرکت کرد.

این خبر دهان‌به‌دهان گشت تا اینکه یك آهو، يك خوك، يك گاومیش، يك کرگدن، يك فيل، يك خرس سیاه، يك خرس قهوه‌ای، يك پلنگ، يك ببر و يك شیر، با هول و هراس، همراه خرگوش‌ها به قصد فرار می‌دویدند. آن‌ها هیچ فکری جز فرار نداشتند و هر چه تندتر می‌دویدند بیشتر از ترس می‌لرزیدند.

در دامنه‌ی يك تپه، شیر نر بزرگی زندگی می‌کرد که یال‌های بلندی داشت. وقتی‌که چشمش افتاد به شیری که می‌دوید غرش‌کنان گفت: «برادر، تو دندان و چنگال داری و قوی‌تر از تمام حیوانات هستی؛ چرا این‌طور دیوانه‌وار داری فرار می‌کنی؟»

شیر فراری نفس‌نفس‌زنان گفت: «تالاپ دارد می‌آید!»

شیر نر پرسید: «تالاپ کیست؟ کجاست؟»

شیر دوم با لکنت جواب داد. «اما… اما من نمی‌دانم.»

«پس چرا این‌طور سروصدا راه انداخته‌اید؟ اول بیایید ببینیم تالاپ چطور چیزی است. کی به تو گفته تالاپ دارد می‌آید؟»

«ببر به من گفت.»

شیرِ کنجکاو به ببر رو کرد و ببر جواب داد که پلنگ به او گفته است. شیر از پلنگ همین سؤال را کرد و پلنگ جواب داد که این حرف را از خرس قهوه‌ای شنیده است. سؤال به خرس قهوه‌ای کشیده شد و او گفت این حرف را از خرس سیاه شنیده. به‌این‌ترتیب از خرس سیاه، فیل، کرگدن، گاومیش، خوك و آهو یکی‌یکی سؤال شد. ولی هرکدام گفتند که دیگری این خبر را به او داده است. بالاخره نوبت به روباه رسید و او گفت: «خرگوش‌ها به من گفتند.» شیر پیش خرگوش‌ها رفت و آن‌ها باهم گفتند: «ما هر شش نفر تالاپ را با گوش‌های خودمان شنیدیم. با ما بیایید تا به شما نشان بدهیم که در کجا آن را شنیده‌ایم.» بعد او را به‌طرف جنگل بردند، به دریاچه اشاره کردند و گفتند: «این تالاپ وحشت‌انگیز آنجاست.»

درست در همین موقع یك نارگیلِ درشتِ دیگر از درخت به وسط آب افتاد و تالاپ صدا کرد.

شیر به ریش تمام آن‌ها خندید و گفت: «حالا همه‌ی شما فهمیدید که تالاپ چیست. فقط صدای میوه‌ای است که از درخت توی آب می‌افتد. آخر این چه چیز ترس‌آوری دارد و چرا شما از وحشت آن‌قدر دویده‌اید تا از تك و تا افتاده‌اید؟!»

آن‌وقت بود که تمامشان فهمیدند ترسشان بی‌جهت بوده و نفس راحتی کشیدند.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=38277

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *