تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-کودکان--غنچه-و-پروانه

قصه کودکانه‌ی غنچه و پروانه || به یاد دوستانمان باشیم!

قصه کودکانه‌ی
غنچه و پروانه

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه، داستان و کتاب کودک

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی روزگاری پروانه‌ی قشنگی که تازه پر زدن را یاد گرفته بود، توی باغ گل از این‌ور به آن‌ور می‌رفت و کنار این گل و آن گل می‌نشست. بعضی از گل‌ها به پروانه‌ی قشنگ نگاه می‌کردند و بعضی از گل‌ها از او خوششان نمی‌آمد و رویشان را برمی‌گرداندند.

از میان گل‌ها یک غنچه -یعنی گلی که هنوز باز نشده بود- پروانه را که دید خوش‌حال شد. پروانه‌ی قشنگ رفت و کنار غنچه نشست. غنچه گفت: «چه پروانه‌ی قشنگی! چه بال رنگ وارنگی. می‌آیی با من دوست بشوی؟»

پروانه گفت: «بله که دوست می‌شوم؛ ولی من چه‌کار می‌توانم برای تو بکنم؟»

غنچه گفت: «ما باهم حرف‌های خوب خوب می‌زنیم. از همدیگر کارهای خوب خوب یاد می‌گیریم. تو از این‌ور و آن‌ور باغ برای من خبرهای خوب می‌آوری. آن‌وقت من هم دوست خوب تو هستم.»

پروانه خوش‌حال شد و گفت: «باشد، ما از امروز باهم دوست هستیم.»

بله گل من… ازاینجا بود که پروانه و غنچه باهمدیگر دوست شدند، آن روز باهم حرف‌های خوب زدند و گفتند و خندیدند تا این‌که نزدیک‌های عصر پروانه از پیش غنچه رفت.

فردای آن روز پروانه دوباره راه افتاد که پیش دوستش غنچه برود؛ ولی همین‌طور که پر می‌زد و با خوش‌حالی می‌رفت، یک‌دفعه صدای پروانه‌ی دیگری را شنید. پروانه‌ی قشنگ نگاه کرد. پروانه‌ی دیگری را دید که کنار آب افتاده بود و زخمی شده بود. پایین رفت و کنار او نشست و پرسید: «چی شده؟ چرا این‌جوری شدی؟»

پروانه‌ی زخمی گفت: «آمدم آب بخورم، به زمین خوردم و زخمی شدم.»

پروانه‌ی قشنگ گفت: «حالا من چه‌کار کنم؟»

پروانه‌ی زخمی گفت: «پیش من بمان تا خوب شوم و بال‌هایم که خیس شده‌اند خشک بشوند. آن‌وقت دیگر با تو کاری ندارم.»

بله، پروانه‌ی مهربان و قشنگ پیش پروانه‌ی زخمی ماند؛ ولی آن روز حال او خوب نشد که نشد. او چند روز می‌رفت و از شیره‌ی گل‌ها می‌آورد و غذا به پروانه‌ی زخمی می‌داد تا اینکه حال او خوب خوب شد و پرواز کرد. بعد از پرواز کردن پروانه‌ی زخمی، پروانه‌ی قشنگی با خودش گفت: «دیدی چی شد؟ چند روز است که از دوستم گل کوچولو هیچ خبری ندارم.»

بعد پرواز کرد و رفت تا او را ببیند. وقتی به جای گل رسید، او را ندید. با خودش گفت: «من آن گل کوچولو را همین‌جا دیدم، پس چرا نیست؟ نکند اشتباه آمده‌ام.»

برای همین پرواز کرد و ازآنجا رفت؛ ولی توی راه با خودش گفت: «چرا دارم راه دور می‌روم؟ آن گل کوچولو همان‌جا بود.»

پروانه‌ی قشنگ دوباره برگشت. از گلی سراغ گل کوچولو را گرفت. گل گفت: «ما چند روز پیش اینجا یک غنچه داشتیم؛ ولی دیگر نیست.»

پروانه پرسید: «نیست؟ ازاینجا رفته؟»

گل گفت: «نرفته، اینجاست.»

پروانه گفت: «اگر اینجاست، چرا من او را نمی‌بینم؟»

گل گفت: «برای آنکه آن گل کوچولو دیگر کوچولو نیست. ببینم خیلی ناراحتی که او را ندیده‌ای؟»

پروانه گفت: «بله، دلم برای او تنگ شده، آن‌قدر امروز توی باغ دنبال او گشتم که خسته شدم.»

گل گفت: «تویی پروانه، ببین من را می‌شناسی؟»

پروانه آمد و کنار گل نشست. بعد او را خوب نگاه کرد و یک‌دفعه با خوش‌حالی گفت: «تو مثل همان گل کوچولو هستی… درست می‌گویم؟»

گل گفت: «بله، من همان دوست تو هستم. همان گلی کوچولو، یعنی این‌که من غنچه بودم و باز شدم و حالا گل شدم. همه‌ی گل‌ها پیش از آنکه گل بشوند. غنچه هستند… حالا بگو این چند روز کجا بودی که پیش من نیامدی؟»

پروانه گفت که چه شده و چرا نیامده، گل گفت: «اگر نمی‌گفتم که من همان گل کوچولو یا غنچه هستم، من را می‌شناختی؟»

پروانه خندید و گفت: «نه، هیچ‌وقت نمی‌شناختم. دیگر چیزی نمانده بود که برای پیدا کردن تو به جاهای دور بروم.»

گل خندید و گفت: «ولی هر جا که می‌رفتی دوباره همین‌جا برمی‌گشتی.»

پروانه با خوشحالی پر زد و دور گل گشت و خندید.

بله گل من… پروانه، گل را پیدا کرد. قصه‌ی ما هم به سر رسید و کلاغه به خانه‌اش نرسید. خب… خوب است بگویم که گل روی زمینی، خواب‌های خوب ببینی.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=25639

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *