تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-های-پریان-هانس-اندرسن-اسقفِ-صومعه‌ی-بورگ‌لوم-و-خویشانش

قصه های پریان: اسقفِ صومعه‌ی بورگ‌لوم و خویشانش

قصه های پریان
هانس کریستین اندرسن

اسقفِ صومعه‌ی بورگ‌لوم و خویشانش

نویسنده: هانس کریستین اندرسِن
مترجم: جمشید نوایی

به نام خدای مهربان

در کرانه‌ی باختری ژوتلندیم، بفهمی‌نفهمی در شمال تُرب زار پهناور، صدای کوبش موج‌ها را بر ساحل می‌شنویم، اما نمی‌توانیم اقیانوس را ببینیم. چون یک تپه‌ی دراز ماسه میان ما و دریا گسترده شده. اسب‌هایمان خسته‌اند. بردن کالسکه از جاده‌ی شنی کار دشواری بود، اما هر طور بود به مقصد رسیدیم. بالای تپه بناهایی است: کشتزاری است که بر روی بقایای صومعه‌ی بورگ‌لوم ساخته شده؛ کلیسا کماکان پابرجاست.

آخرهای غروب، اما فصل تابستان است، شبِ صاف و یکدست سفید. وقتی بالای تپه می‌ایستیم، می‌توانیم خاور را تا آبدره‌ی آلبورگ و باختر را از خلنگزار و مرغزار تا دریای آبیِ سیر ببینیم.

از جلوِ بناهای جنبی کشتزار می‌گذریم و از میان درهای قدیمیِ صومعه می‌رویم به حیاط. ردیف درخت‌های زیزفون، مثل نگهبان‌ها، در طول دیوارها سرک می‌کشند. در همین‌جا سرپناهی است از باد مغرب و درخت‌ها چنان بلندند که شاخ و برگشان روی پنجره‌ها را می‌پوشانند.

از پلکانِ لکنته‌ی دایره‌ای شکل می‌رویم بالا و از وسط سرسراهای دراز، از زیر شاه‌تیرها می‌گذریم. صدای باد، عجیب به نظر می‌آید؛ علت معلوم نیست؛ اما صوتش متفاوت است. وقتی می‌ترسی و می‌خواهی کسی را بترسانی متوجه چیزهایی می‌شوی که پیش‌تر ندیده‌ای و افسانه‌های قدیم به خاطرت می‌آید. می‌گویند راهبان صومعه که مدت‌ها پیش از دار دنیا رفته‌اند، کماکان در آیین عشای کلیسا حاضر می‌شوند؛ به‌صورت سایه ظاهر می‌شوند و آوازشان را در صدای عجیب باد می‌شنوی. حس و حال عجیبی به ما دست می‌دهد. به یاد روزگاران گذشته می‌افتیم و فکر و خیالاتمان به عقب بازمی‌گردد و با گذشته درمی‌آمیزد.

در ساحل، یک کشتی شکسته است. افراد اسقفِ بورگ‌لوم همین حالا هم در ساحل‌اند و آن دریانوردهایی که از دریای بی‌امان جان به در بردند، افراد اسقف را نجات نمی‌دهند. زبان موج‌ها خون را از کاسه‌ی سرهای شکسته می‌لیسد و می‌بَرد. آنچه به ساحل برده می‌شود – از بقایای کشتی تا محموله‌اش – اگر بازمانده‌ای مدعی‌شان نشود، از آنِ اسقف است. در گذر سال‌ها دریا چیزهای فراوانی برای صومعة بورگ‌لوم فراهم کرده. در سردابه ها، در کنار بشکه‌های آبجو و شربت عسل بومی، چلیک هایی از بهترین شراب‌ها قرار دارد. در آشپزخانه‌ها نه‌تنها گوشت شکار از جنگل‌های دانمارک بلکه گوشت خوک و سوسیس از نقاط دوردست وجود دارد؛ و در باغ صومعه، ماهیان قرمزِ فَربه شنا می‌کنند. اسقف‌نشین بورگ‌لوم ثروتمند است؛ و اسقف «اولاف گلوب» هم مردی نیرومند و همین حالا هم از مال دنیا کم ندارد، اما باز در طلب بیش از آن است. زمام قدرت را در دست دارد و همه باید به خواستش خم شوند و سر بر آستان بسایند.

در نقطه‌ای نه‌چندان دور، در «تی»، خویشاوند او درگذشته. مثلی است مشهور که «خویش است که در پی شکست خویش است»، مردی که درگذشت توانگر بود و تمام ناحیه‌ی تی که به کلیسا تعلق نداشت از آنِ او بود؛ و اکنون اسقفِ بورگ‌لوم، به نام کلیسا، مدعی مالکیت مِلک است. پسرِ مردِ از دنیا رفته در دانمارک نیست؛ در خارج درس می‌خواند. سال‌هاست که خبری از او نشده، شاید در گورش خفته باشد و هرگز بازنگردد تا امور ناحیه‌ای را اداره کند که اکنون مادر بیوه‌اش به‌جای او بر آن فرمان می‌راند.

اسقف می‌گوید: «زن باید فرمان ببرد نه اینکه فرمان براند.» فرمانی برای او می‌فرستد حاکی از اینکه باید در برابر مجمع حاضر بشود؛ و او می‌رود؛ اما نه از قوانین سر پیچیده و نه خلافی کرده. دفاع او درستی هدفش را نشان می‌دهد و هم‌ترازهایش از او شکایتی ندارند.

بگو ببینم، اسقفِ بورگ‌لوم، چرا این‌قدر غرقه در فکری؟ رویِ آن کاغذ پوستی چه می‌نویسی؟ وقتی لاک و مهرش می‌کنی می‌خندی. در آن نامه که با رُبان بسته می‌شود و مهر اسقفِ بورگ‌لوم بر آن می‌خورد چه پیامی است؟ نامه را به یکی از سوارکارهایت می‌دهی؛ او باید راه درازی برود، چون همراه با پیامی برای پاپ به رُم فرستاده می‌شود.

باری، تابستان گذشت. برگ‌ها رو به زردی گذاشته و در آستانه‌ی ریزش است. بادها در راه‌اند. فصل کشتی شکستگی است. دو زمستان در پی تابستان می‌گذرد تا فرستاده‌ی اسقف از رُم بازگردد. او با نامه‌ی دیگری بازمی‌گردد که با مهری بااهمیت‌تر از مهر اسقفِ بورگ‌لوم بسته شده.

بیوه، تکفیر شد و به فرمان پاپ برای بی‌احترامی عمدی به خادم پرهیزگار کلیسا، (اسقفِ بورگ‌لوم)، مجازات شد: «از جماعت نیایشگر طرد می‌شود. او و هرکس که از او پیروی کند رانده می‌شود؛ دوستان و خویشان باید از او دوری کنند همچنان که از طاعون‌زده‌ها و جذامی‌ها کناره می‌گیرند.»

اسقفِ بورگ‌لوم می‌گوید: «کسانی که اطاعت امر نمی‌کنند باید منکوب شوند.»

تنها یک خدمتکار پیر می‌ماند پیش بیوه‌زن. کسی جرئت نمی‌کند زیر بال او را بگیرد. دوستان و خاندانش را از دست می‌دهد، اما نه ایمانش را به خدا. این دو زن باهم زمین را شخم می‌زنند و بااینکه زمین به دست اسقف و پاپ ضبط شده، غلات در آن می‌روید.

اسقفِ بورگ‌لوم تهدیدش می‌کند: «ای فرزند دوزخ! فرمان‌بری را به تو یاد می‌دهم. با دست پاپ، به دادگاه کلیسایی فراخوانده می‌شوی، در حقت داوری می‌کنند و به کیفرت می‌رسانند.»

بیوه هنوز دو گاو نر دارد، هر دو را می‌بندد به گاری و با خدمتکارش راه می‌افتد. دانمارک را ترک می‌کند، به خارج می‌رود و در آنجا غریبه‌ای است در میان غریبه‌ها. زبان‌هایی که نمی‌فهمد به گوشش می‌خورد و میان مردمی‌زندگی می‌کند که از آداب و راه و رسمشان خبر ندارد.

هر دو زن سوی جنوب می‌روند، به جایی که تپه ساران سرسبز، کوه‌های بلند می‌شوند و انگورها می‌رسند. در راه با بازرگان‌های ثروتمندی آشنا می‌شوند که هنگام گذشتن گاری‌شان از وسط جنگل تاریک نگران ثروت خودند؛ اما نداریِ بیوه‌زن، او را در برابر راهزن‌ها که مسافران دیگر را به دام می‌اندازند، در امان می‌دارد. دو زن در گاریِ لکنته ای که دو وَرزای سیاه می‌کشندش از راه‌های تنگ و ناامن، بی‌خطر می‌گذرند.

در فرانسه‌اند و یک روز صبح با مرد نجیب‌زاده‌ی جوان خوش‌قیافه‌ی محترمی آشنا می‌شوند. او لباس خیلی برازنده به تن دارد و دوازده خدمتکار مسلح همراهی‌اش می‌کنند. جوان از آن‌ها می‌پرسد از کجا می‌آیند و بیوه جواب می‌دهد که از «تیِ» دانمارک.

وقتی لب‌های بیوه نام زادگاهش را می‌برد، بی‌اختیار از غمش و بیدادی که بر او رفته حرف می‌زند؛ اما خدا مقدر کرده بود که او سرگذشتش را نقل کند، همچنان که خواست او بود این دیدار میان او و سلحشور جوان که پسرش بود، صورت بگیرد.

باری، پسر زیر بال او را گرفت، بعد در آغوشش کنید؛ و مادر بینوا اشک ریخت. در تمام آن سال‌ها، بااینکه از ناراحتی لبانش را گزیده بود چندان‌که قطره‌های ریز خون بر آن نمایان شده بود، اشکی نریخته بود.

باز زمانِ سَر بَرزدنِ برگ درخت‌ها می‌رسد. بادها می‌وزد. کشتی‌ها دچار شکستگی می‌شود؛ و بشکه‌های شراب از کرانه‌ها به سردابه‌های صومعه می‌رود. در آشپزخانه‌های اسقف اجاق‌ها افروخته می‌شود و گوشت بریان. درحالی‌که سوز زمستان بر حصارهای صومعه تازیانه می‌زند، درونش گرم است و راحت. سر سفره خبرها نقل می‌شود: «ینس گلوبِ اهلِ تی با مادرش بازگشته. می‌گویند اسقف را به دادگاه کلیسایی و دادگاه پادشاه فرامی‌خواند.»

اسقف می‌گوید: «نه اینکه خیلی هم خیر می‌بیند» و می‌خندد و می‌افزاید: «اگر خویشِ جوانِ من عاقل باشد، دعوایمان را نادیده می‌گیرد.»

سالی دیگر می‌گذرد، باز پاییز می‌شود. اولین سرماریزه از راه رسیده و زنبورهای سفید پیش از آب شدن، صورتت را می‌گزند. کسانی که از خانه بیرون بودند می‌گویند هوا فرح‌بخش است؛ اما ینس گلوب تمام روز جلو اجاقش نشسته. غرق در فکر است. زیر لب با خود می‌گوید: «اسقفِ بورگ‌لوم، شکستت می‌دهم! تا زمانی که زیر لوای پاپ قایم شدی، قانون تلنگری به تو نمی‌زند، اما من – ینس گلوب اهلِ تی – می‌دانم چطور خدمتت برسم!»

نامه‌ای برای شوهر خواهرش، «اولاف هاسه» اهل «سالینگ» می‌نویسد و به او امر می‌کند در شب عید میلاد که اسقفِ بورگ‌لوم قرار است آیین عشا را برگزار کند به کلیسای هِویدبرگ بیاید. ینس گلوب تازه باخبر شده که به‌زودی اسقفِ از بورگ‌لوم به ناحیه‌ی تی خواهد رفت.

چمنزارها و تُرب زارها یخ بسته و از برف پوشیده شده. یخ، راحت وزن یک اسب را تاب می‌آورد. اسقف و قطار کشیشان و راهبان و خدمتکارانی مسلحش کوتاه‌ترین مسیر را انتخاب می‌کنند، از میان جنگل نی‌های زرد می‌گذرند که باد با سوز تمام در آن می‌وزد.

اسقف امر می‌کند: «بَر شیپورت بِدَم!» و نوازنده‌ای که شنلی از پوست روباه به تن دارد، ساز را روی لبانش می‌گذارد. وقتی از خلنگزار به مرداب‌های یخ‌بسته در جنوب کلیسای هِویدبرگ می‌روند هوا صاف است.

به‌زودی باد بر شیپورش می‌دهد. باد می‌وزد و با هر فوت از نو نیرو می‌گیرد. آن‌ها برای دیدار خدا از میان طوفان خشمش می‌گذرند. خانه‌ی خدا از گزند هوای خدا که بر مرداب و مرغزار و دریا می‌تازد در امان می‌ماند. اسقف و همراهانش سلامت از راه می‌رسند؛ اما سفر دریاییِ اولاف هاسه زیاد راحت نیست. او در آن‌سوی آبدره است. جوش‌وخروش طوفان، آب‌ها را در تنگه‌ی میان سالینگ و تی، کف آلوده کرده.

ینس گلوب در این عید میلاد، اولاف هاسه را به تی فراخوانده تا در مورد اسقفِ بورگ‌لوم داوری کند. قرار است خانه‌ی خدا دادگاهشان باشد و محراب، جایگاه متهم. شمع‌ها در شمعدان‌های برنزی بزرگ روشن می‌شود؛ و باد «کتاب داوران» * را می‌خواند. عجیب و وحشتناک صداهایی است که از خلنگزار و مرداب و آب‌های طوفان‌زده می‌آید که هیچ کشتی‌ای از آن نمی‌گذرد.

——————-
*. بخشی از کتاب مقدس (عهد عتیق)

اولاف هاسه به ساحل رسیده. تصمیم می‌گیرد افرادش را با پیامی نزد زنش بفرستد؛ به‌تنهایی از آب‌های خروشان خواهد گذشت؛ اما اول با افرادش بدرود می‌گوید. آن‌ها را از سوگند وفاداری به خودش آزاد می‌کند و به هرکدام سلاحی را که در دست دارد و اسبی را که می‌راند می‌دهد و می‌گوید: «اما تمام شما گواه من باشید که اگر ینس گلوب امشب در کلیسای هِویدبرگ تنها ماند، کسی نگوید که مقصر من هستم.»

اما افراد اولاف هاسه وفادارند، با دلیری از پی او به آب‌های تیره و عمیق می‌روند. ده تن از آن‌ها غرق می‌شوند. تنها اولاف و دو تن از افراد جوان‌ترش به آن‌سوی تنگه می‌رسند؛ و هنوز راه درازی در پیش دارند.

از نیمه‌شب پاسی می‌گذرد. به‌زودی صبحِ روزِ عید میلاد برمی‌دمد. باد از وزیدن بازایستاده. نور از پنجره‌های کلیسا به روی برف می‌تابد. مراسم عشا ربانی از مدتی پیش خاتمه یافته؛ کلیسا ساکت و آرام است. مومِ آب‌شده‌ی شمع‌ها بر کف سنگفرش می‌ریزد. اولاف هاسه از راه می‌رسد. ینس گلوب در هشتیِ کلیسای هِویدبرگ خویشاوندش را می‌بیند.

«عیدت مبارک! من با اسقفِ بورگ‌لوم آشتی کردم.»

اولاف درحالی‌که شمشیرش را می‌کَشد می‌گوید: «اگر آشتی کردی، نه تو از این کلیسا زنده بیرون می‌روی نه اسقف.»

ینس گلوب درِ کلیسا را باز می‌کند و می‌گوید: «زیاد عجله نکن، عموزاده، اول ببین من اختلاف‌نظرم را چطور حل‌وفصل کرده‌ام. اسقف و افرادش را کُشتم. او تا ابد لال می‌شود، حالا نه من از جفایی که بر مادرم رفته دوباره حرف می‌زنم و نه او.»

در محراب، شرار شمع‌ها با رنگ مایل به سرخی می‌تابد، اما به سرخیِ خونِ کف زمین نیست. کاسه‌ی سر اسقف بورگ‌لوم دونیم شده. میان پیکرهایِ بی‌حرکت خدمتکارهایش دراز افتاده. کلیسا ساکت است، در شب عید میلاد صدایی از کلیسا بلند نمی‌شود.

سه روز پس از عید میلاد، ناقوس‌ها در صومعه‌ی بورگ‌لوم می‌زنند. زیر یک آسمانه‌ی سیاه، اسقف و افرادش دراز کشیده‌اند. پارچه‌ی سیاهی دور چهلچراغ بزرگ پیچیده شده. اسقفِ درگذشته‌ی – قدر قدرت پیشینِ – بورگ‌لوم در ردای پوستِ سمور نقره‌ای و با عصای اسقفی در دست ناتوانش آرامیده. بوی کُندر و عود در فضا می‌پیچد. راهبان نوحه‌هایشان را می‌خوانند. بادها آواز سوگ را برمی‌گیرند و می‌برند و وضع، بی‌شباهت به نوعی داوری نیست، پیامی از خشم و لعنت.

در این پهنه، باد هرگز فروکش نمی‌کند؛ فقط لحظه‌ای آرام می‌گیرد و باز آوایش بلند می‌شود. وقتی طوفان‌های پاییزی از راه می‌رسد، صفیرش حکایت اسقفِ بورگ‌لوم و انتقام خویشش را سر می‌دهد. دهقان ترسویی که گاری‌اش را در شب‌های تاریک زمستان در جاده‌ی شنی می‌راند آواز را می‌شنود و تنش می‌لرزد، نه همین از سوز سرما. کسانی هم که درون صومعه‌ی قدیمی می‌خوابند آوای باد را می‌شنوند. چیزی در سرسرای دراز در آن‌سوی در خوابگاه حرکت می‌کند. روزگاری اینجا گذرگاه کلیسا بود؛ درِ ورودی‌اش را دیرگاهی است که تیغه کشیده‌اند. اکنون ترس و خیالات درِ آن را باز می‌کند. باز شمع‌ها در چهلچراغ روشن می‌شود. بار دیگر بوی کُندر و عود در کلیسا می‌پیچد. راهبان برای اسقفِ درگذشته‌شان عشای ربانی می‌خوانند، پیکرش در ردای پوست سمور و با چوب‌دستی شبانی در دست ناتوانش -که مظهر قدرتش بود – دراز افتاده، پیشانی بلند رنگ‌باخته‌اش شکافته و زخم خونین، به سرخیِ شرار دوزخ می‌درخشد. همه نشانه‌ی گناه‌های این عالم – نشانه‌ی خواست و هوس بدکاری – است که شعله می‌کشد.

در گورت بمان، در دل شب، در فراموشی ناپدید شو اسقفِ بورگ‌لوم. خاطراتِ روزگار، سپری شده.

امشب باد، بی‌امان می‌وزد. صدای موج‌ها را در خود خفه می‌کند. طوفانی بر دریا خشم می‌گیرد. به زندگی آدمی آسیب می‌رساند. چون زمان، سرشت دریا را تغییر نمی‌دهد. امشب دریا دهانی است مشتاق بلعیدن؛ فردا چشم شفافی است که می‌توانی عکست را در آن ببینی، درست مثل عصر اولیه که تازه به خاک سپرده‌ایم. آرام بخواب، اگر می‌توانی.

بامداد است. بیرون، خورشید می‌درخشد، اما باد کماکان می‌وزد. پیامی می‌رسد که شب‌هنگام یک کشتی، شکسته. زمان، هیچ‌چیز را تغییر نداده؟

یک کشتی نزدیک دهکده‌ی کوچک ماهیگیریِ «لوکن» به‌گل‌نشسته، زیاد دور نیست. از پنجره‌های خانه‌ی روستایی می‌توان بام‌های سفالی قرمز کلبه‌ها و کرانه و دریا را دید. روی صخره‌ی آبیِ شنی، کشتی دچار سانحه شده.

در ساعات شب فشفشه‌های متصل به ریسمان، سویِ کشتیِ شکسته شلیک می‌شود. ظرف چند ساعت کابل‌های سنگین، کشتی را به خشکی وصل می‌کند. تمام اشخاص روی عرشه نجات یافتند، به ساحل آورده شدند و بستری گرم در اختیارشان گذاشته شد.

در اتاق‌های گرم‌ونرم خانه‌ی اربابی که روی بقایایِ صومعه‌ی بورگ‌لوم ساخته شده، از بازمانده‌های کشتی بدفرجام پیشواز می‌شود. کشاورزهای ثروتمند می‌توانند به زبان کشورشان حرف بزنند. امشب در بنای قدیمی، مجلس پای‌کوبی برگزار می‌شود. کسی پیانو خواهد نواخت و جوانان دانمارکی با خارجی‌ها خواهند رقصید. پیام‌آور جادویی تلگراف، خبر نجات خانه‌ی دریانوردها را آورده. امشب جشن و سوری به پا می‌شود و آوای شادمانی درون سرسرای درازی می‌پیچد که روزگاری به کلیسای صومعه بورگ‌لوم می‌انجامید.

مبارک باد عصر نو! بگذار آفتابِ تابانش با رنگ سفید، سایه‌های سیاه گذشته و حکایت‌های شرارت‌بار آن روزگاران محنت خیزِ ستمکار را بشویَد.

***



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=38140

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *