تبلیغات لیماژ بهمن 1402
سال 268 هجری قمری به حج مشرّف شدم. اعمال حج را به جا آوردم، پس از پایان اعمال بیمار شدم. قبلاً شنیده بودم که می‌توان امام زمان‌ علیه السلام را ملاقات نمود

داستان‌های امام زمان (عج): غذای بهشتی و پذیرایی از دوستان!

داستان‌های امام زمان (عج):

غذای بهشتی و پذیرایی از دوستان!

داستان‌های امام زمان (عج): غذای بهشتی و پذیرایی از دوستان! 1

ابو محمّد عیسی بن مهدی جوهری می‌گوید:

سال 268 هجری قمری به حج مشرّف شدم. اعمال حج را به جا آوردم، پس از پایان اعمال بیمار شدم. قبلاً شنیده بودم که می‌توان امام زمان‌ علیه السلام را ملاقات نمود و این موضوع برای من ثابت شده بود به همین منظور، با این که بیمار بودم از «قلعه فید» که نزدیک مکه و اقامت‌گاهم بود به قصد مدینه به راه افتادم. در راه هوس ماهی و خرما کردم، ولی به جهت بیماری نمی‌توانستم ماهی و خرما بخورم.

به هر نحوی بود خودم را به مدینه رساندم، در آنجا برادران ایمانی‌ام به من بشارت دادند که در محلی به نام «صابر» حضرت‌ علیه السلام دیده شده است.

من به عشق دیدار مولا به طرف منطقه صابر حرکت کردم، وقتی به آن حوالی رسیدم، چند رأس بزغاله لاغری دیدم که وارد قصری شدند.

ایستادم و مراقب قضیه بودم تا این که شب فرا رسید، نماز مغرب و عشا را به جا آوردم، و پس از نماز رو به درگاه الهی آورده و بسیار دعا و تضرّع نمودم، و از خدا خواستم که توفیق زیارت حضرت‌ علیه السلام را نصیبم نماید.

ناگاه در برابر خود خادمی را دیدم که فریاد می‌زد: ای عیسی بن مهدی جوهری! وارد شو!

من از شوق تکبیر و تهلیل گفتم، خدا را بسیار حمد و ثنا نمودم، وارد حیاط شدم، دیدم سفره غذایی گسترده شده است. خادم به طرف آن رفت و مرا کنار آن نشاند و گفت: مولایت می‌خواهد که از آنچه که در زمان بیماری هنگام خروج از «فید» هوس کرده بودی، میل کنی.

من پیش خود گفتم: تا همین مقدار حجّت بر من تمام شد که مورد عنایت امام زمان‌ علیه السلام قرار گرفته‌ام. اما چگونه غذا بخورم در حالی که مولایم را ندیده‌ام؟

ناگاه صدای حضرت‌ علیه السلام را شنیدم که می‌فرمود: ای عیسی! از طعامت بخور! مرا خواهی دید.

وقتی به سفره نگاه کردم، دیدم ماهی سرخ شده و کنار آن خرمایی که مثل خرماهای شهر خودمان بود و مقداری شیر نهاده شده است.

باز با خود گفتم: من مریضم چطور ماهی و خرما را با شیر بخورم؟

باز صدای حضرت‌ علیه السلام را شنیدم که فرمود: ای عیسی! آیا به کار ما شک می‌کنی؟ آیا تو بهتر نفع و ضرر خودت را می‌دانی یا ما؟

من گریستم و استغفار کردم، و از همه آن‌ها خوردم. اما هرچه می‌خوردم چیزی از آن کم نمی‌شد، و اثر خوردن در آن باقی نمی‌ماند، غذایی بود لذیذ که طعم آن مثل غذاهای این دنیا نبود. مقدار زیادی خوردم. دوست داشتم باز هم بخورم، اما خجالت می‌کشیدم.

حضرت‌ علیه السلام دوباره فرمود: ای عیسی! بخور! خجالت نکش! این طعام بهشتی است و به دست انسان پخته نشده است.

دوباره مشغول خوردن غذا شدم اما سیری نداشتم. عرض کردم: آقا جان! کافی است.

حضرت‌ علیه السلام فرمود: اکنون بیا نزد من!

من پیش خود گفتم: چگونه نزد مولایم بروم در حالی که دست‌هایم را نشسته‌ام؟

حضرت‌ علیه السلام در همان حال فرمود: ای عیسی! آیا لک آنچه خورده‌ای باقی است؟

دستانم را بو کردم، عطر مشک و کافور داشت. آن‌گاه نزدیک‌تر رفتم ناگاه نور خیره کننده‌ای درخشید و برای چند لحظه گیج شدم. وقتی به حالت عادی برگشتم حضرت‌ علیه السلام فرمود: ای عیسی! اگر سخن تکذیب کنندگان نبود که می‌گویند: او کجا است؟ و کجا به دنیا آمده است؟ و چه کسی او را دیده است؟ و چه چیزی از او به شما می‌رسد؟ و به شما چه خیری می‌دهد، و چه معجزه‌ای دارد؟ هرگز تو مرا نمی‌دیدی. بدان‌که آن‌ها با این‌که امیرالمؤمنین‌ علیه السلام را می‌دیدند و نزد او می‌رفتند چیزی نمانده بود که او را به قتل برسانند. آن‌ها پدران مرا این گونه تکذیب کرده و آن‌ها را به سحر، تسخیر جن و چیزهای دیگر نسبت دادند.

ای عیسی! آنچه را که دیدی به دوستان ما بگو و از دشمنان ما پنهان دار!

عرض کردم: آقا جان! دعا بفرمایید من در این اعتقاد ثابت بمانم!

فرمود: اگر خداوند تو را ثابت قدم نمی‌نمود، هرگز مرا نمی‌دیدی، بازگرد که راه یافتی!

من در حالی که خدا را بر این توفیق سپاس می‌نمودم و شکر می‌کردم بازگشتم.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=20018

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *