تبلیغات لیماژ بهمن 1402
سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا0

سیندرلا، دختر یتیم – قصه های والت دیزنی برای کودکان و خردسالان

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا1

سیندرلا

قصه‌های والت دیزنی
ترجمه: ایرج کنعانی
سال چاپ: دهه 1350
تایپ، بازخوانی، بهینه‌سازی تصاویر و تنظیم آنلاین: انجمن تایپ ایپابفا

به نام خدا

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا2

روزی بود و روزگاری بود … در یک شهر کوچک، مردی زندگی می‌کرد که دختر زیبا و مهربانی داشت که اسمش «سیندرلا» بود.

وقتی سیندرلا خیلی کوچک بود، مادرش از دنیا رفت. او با پدرش تنها زندگی می‌کرد. پدر سیندرلا که دید دخترش از تنهایی خیلی غصه می‌خورد تصمیم گرفت با زنی از همان شهر ازدواج کند. این زن تازه‌وارد هم، شوهرش مرده بود و دو تا دختر داشت، بنام «آناستازیا» و «برونیلدا»

پس از مدتی، پدر سیندرلا که از رفتار این زن بدجنس و دخترهایش خسته شده بود، مریض شد و چند روز بعد مرد. سیندرلا حالا بیشترازهمیشه تنها و بی‌کس شده بود، زیرا نه‌تنها پدر و مادرش را ازدست‌داده بود، بلکه مرتب از دست نامادری‌اش و دخترهای بدجنس او گریه می‌کرد و غصه می‌خورد. دخترک بیچاره از صبح که بلند می‌شد، هی کار می‌کرد، غذا می‌پخت، باغچه را آب می‌داد، ظرف‌ها را می‌شست، خلاصه تا شب هی راه می‌رفت و هرچه این زن بدجنس و دخترهایش می‌گفتند انجام می‌داد.

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا3

این خواهرهای بدجنس، مرتب به دخترک بیچاره دستور می‌داند: «سیندرلا … سیندرلا، یالا فوری بیا اینجا … برو فوری قهوه منو عوض کن» ….

سیندرلا هر چه بزرگ‌تر می‌شد، خوشگل‌تر و مهربان‌تر می‌شد، ولی البته تو این منزل، هیچ‌وقت خوشحال و خندان نبود و هیچ‌کس با او درست‌وحسابی حرف نمی‌زد. تنها دوستان مهربانش، پرنده‌های کوچکی بودند که سیندرلا آن‌ها را خیلی دوست داشت و هر وقت ناراحت می‌شد، با آن‌ها صحبت می‌کرد. به خاطر همین پرنده‌ها بود که سیندرلا می‌توانست همه این ناراحتی‌ها را تحمل کند.

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا4

هرروز صبح، گنجشک‌های خوشگل از پنجره وارد اتاق سیندرلا می‌شدند و با آواز قشنگ خود او را بیدار می‌کردند. دخترک مهربان هم آن‌ها را بغل می‌کرد و می‌بوسید. خواهرهای سیندرلا، برعکس، هر چه بزرگ‌تر می‌شدند، زشت‌تر و بدجنس‌تر می‌شدند.

یک روز، دخترک با صدای در از جا بلند شد و رفت، دید مردی، با لباس پیشخدمت، درحالی‌که یک کیسه بزرگ نامه روی کولش داشت، دستش را به‌سوی سیندرلا دراز کرد و نامه‌ای به او داد …

-«بیا بگیرش، این نامه از قصر پادشاه اومده …»

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا5

سیندرلا نامه را گرفت و فوراً دوید به اتاق نامادری و خواهرهایش. درحالی‌که نامه را با خوشحالی به آن‌ها نشان می‌داد گفت:

-«این نامه از قصر پادشاه اومده …»

نامادری سیندرلا، درحالی‌که کاغذ را با عصبانیت از دست او می‌گرفت گفت:

– «از قصر پادشاه؟… واسه چی؟…تو، دختر احمق مثل همیشه بازهم داری چرت‌وپرت میگی …»

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا6

سیندرلا با احترام زیاد، نامه را دودستی به او داد و ساکت ایستاد و هیچ نگفت. زن بدجنس که از شدت هیجان، چشم‌هایش داشت از کاسه درمی‌آمد، با خوشحالی فریاد زد:

– «این، یک کارت دعوته … پادشاه، از همه دخترها و پسرهای جوان شهر، دعوت کرده که در مجلس رقص پادشاه شرکت کنند و قرار است، شاهزاده جوان و زیبای قصر، در همین جشن، یکی از دخترها را برای عروسی انتخاب کند.»

آناستازیا، درحالی‌که از خوشحالی به رقص آمده بود، فریاد زد:

– «راست میگی! حتماً با من می رقصه … مطمئنم منو انتخاب میکنه و با من عروسی میکنه…»

برونیلدا که از حرف خواهرش خوشش نیامده بود، با عصبانیت گفت:

-«نه…فکر نمی‌کنم این‌طور باشه … شاهزاده، حتماً دست‌های منو می گیره و از من خواهش میکنه باهاش عروسی کنم …»

سیندرلا که با حالت غمگین و ساکت در گوشه‌ای ایستاده بود به‌آرامی گفت:

– «مامان …اجازه میدین، من هم به قصر پادشاه بیام؟»

– «هر وقت تمام کاراتو تموم کردی و تونستی یک لباس خوب گیر بیاری، اجازه میدم تو هم بیایی.»

خواهرها، متوجه منظور مادرشان شده بودند … به‌خوبی می‌دانستند که سیندرلا، هرگز نمی‌تواند در این مدت کم، تمام کارهای منزل را تمام کند، و بعلاوه، از کجا می‌توانست، تا شب، یک پیراهن مرتب برای خودش بدوزد.

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا7

خواهرهای بدجنس، برای اینکه سیندرلا نتواند به فکر مجلس رقص باشد، شروع کردند به دستور دادن:

– «یالا سیندرلا …. برو، حمام را حاضر کن، میخوام دوش بگیرم»…. «زود برو، کفش‌ها مو بیار،…. دستکش‌ها مو بیار … یالا، زود باش… پیرهنم یادت نره …»

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا8

درحالی‌که سیندرلا مشغول کار بود و می‌ترسید نتواند به‌موقع کارهایش را تمام کند، موش کوچولوها که دوست‌های خوب سیندرلا بودند و از غصه خوردن سیندرلا ناراحت شده بودند، تصمیم گرفتند هر طور شده به او کمک کنند و فوراً شروع به کار کردند…یکی پیراهن می‌دوخت.. یکی دیگه کفش‌ها را آماده می‌کرد…یکی هم کلاه درست می‌کرد. خلاصه، همگی داشتند برای دختر کوچولوی ما زحمت می‌کشیدند.

وقتی سیندرلا کارهایش را تمام کرد، متوجه شد که خیلی دیر شده و دیگر نمی‌تواند به جشن برود. با ناراحتی وارد اتاقش شد که کمی بخوابد. ولی باکمال تعجب دید، یک پیراهن خوشگل ابریشمی روی تختخوابش افتاده! فوراً پیراهن را پوشید و رفت پیش نامادری‌اش و گفت: «مامان من حاضرم.»

خواهرهای بدجنس که دیدند سیندرلا حاضر است، شروع کردند به دستور دادن:

-«دختره بی‌شعور، پس کمربند من کجاست؟…چرا همین‌طور وایستادی، منو نگاه می‌کنی … یالا جون بکن …»

طولی نکشید که دخترک بیچاره، برای آوردن چیزهایی که دستور می‌داند آن‌قدر بالا و پائین رفت و این‌ور و آن ور دوید که پیراهن خوشگلش، پاره‌پاره شد و چیزی از آن‌ها باقی نماند. مادر بدجنس که منتظر همین لحظه بود، درحالی‌که نگاه بدی به سیندرلا می‌کرد، گفت:

– «فکر نمی‌کنم تو دیگه بدونی با این قیافه مسخره و لباس پاره به جشن بیایی…»

دخترک، درحالی‌که کنار گل‌های باغچه نشسته بود و از غصه زارزار گریه می‌کرد، یک‌مرتبه صدای عجیبی شنید که از ترس نزدیک بود قلبش بایستد…فوراً از جایش بلند شد که فرار کند، ولی صدایی که از پشت سرش شنیده می‌شد او را متوقف کرد ….

– «دختر جان … چرا اینجا نشستی و گریه می‌کنی؟»

سیندرلا، با ترس سرش را برگرداند و دید یک نفر درحالی‌که پیراهن سبز بلندی به تن دارد و کلاهی از همان پارچه روی سرش گذاشته است، جلوی او ایستاده و با چشم‌های مهربانش به او نگاه میکنه …

سیندرلا باعجله پرسید. «تو کی هستی؟»

– «من مادرتم که به‌صورت فرشته نجات آمده‌ام به تو کمک کنم.»

بعد درحالی‌که چوب جادوئی را روی سر سیندرلا به حرکت درمی‌آورد، زیر لب جملاتی را زمزمه کرد.

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا9

دخترک، که کاملاً گیج شده بود، یک‌مرتبه دید لباسی که تنش بود عوض شد و تبدیل به یک پیراهن بلند خیلی خیلی خوشگل شد و تمام تن و صورتش آن‌قدر زیبا شد که هیچ‌کس از قشنگی به‌پای او نمی‌رسید.

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا10

فرشته مهربان گفت: «حالا برو تا دیر نشده بهش برسی …. اما نه!!…تو که نمیتونی پیاده بری!»

در همین موقع یک‌بار دیگر، فرشته، چوب جادوئی خودش را بالا برد و در اطراف یک کدوی بزرگ که توی باغچه سبز شده بود به حرکت درآورد. یک‌مرتبه کدو، تبدیل به یک کالسکه زیبا با اسب‌های قشنگ شد و یک جفت کفش بلوری قشنگ نیز جلوی پایش ظاهر شد.

سیندرلا که در مقابل این‌همه محبت زبانش بند آمده بود، درحالی‌که از فرشته مهربان تشکر می‌کرد، سوار کالسکه شد و به‌طرف قصر شاهزاده حرکت کرد. یک‌بار دیگر فرشته نجات فریاد کشید:

-«یادت نره تو بایستی سر ساعت ۱۲ برگردی!»

طولی نکشید که کالسکه جلوی قصر شاهزاده رسید. وقتی سیندرلا وارد قصر شد، همه چشم‌ها به‌طرف او برگشت …هیچ‌کس نمی‌دانست این پرنسس زیبا با این لباس قشنگ و صورت مثل گل، با کفش‌های بلوری، از کجا آمده است. همه فهمیدند که با بودن این پرنسس زیبا، شاهزاده به کس دیگری توجه نخواهد کرد و مطمئناً او را برای عروسی انتخاب می‌کند.

تمام شب، شاهزاده با پرنسس زیبا می‌رقصید و حتی یک‌لحظه او را ترک نکرد. سیندرلا فکر می‌کرد همه این چیزها را دارد خواب می‌بیند و باورش نمی‌شد که او همان دخترک بیچاره خدمتکار است.

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا11خلاصه پس از چند ساعت شاهزاده جوان از پرنسس خواهش کرد، کمی در باغ قدم بزنند تا بتواند از او تقاضای ازدواج کند …همین‌طور که داشتند وارد باغ می‌شدند، یک‌مرتبه سیندرلا، مثل‌اینکه داشت خواب می‌دید، شنید یک نفر دارد با او حرف می‌زند. خوب که دقت کرد، همان جملات فرشته نجات را شنید که به او می‌گفت: «مواظب باش از نصف شب نگذره!». یکهو، مثل‌اینکه از خواب پریده باشد باعجله از شاهزاده پرسید:

-«ساعت …س…ا…عت چنده؟؟»

– «الآن ساعت نزدیک ۱۲ است … مگه چی شده؟»

-«وای!! … من باید برم …. باید برم ….»

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا12

سیندرلا، بدون اینکه توجه کند که یکی از کفش‌های بلورین از پایش افتاده، به‌طرف کالسکه دوید و سوار آن شد… شاهزاده به سربازهای خود دستور داد فوراً به دنبال پرنسس زیبا بروند و او را پیدا کنند، ولی دیگر دیر شده بود و سیندرلا در تاریکی شب ناپدید شد.

همین‌که کالسکه به راه افتاد، سیندرلا، صدای دوازده ضربه را شنید و فهمید که الآن درست نیمه‌شب است. یک‌مرتبه به خودش نگاه کرد، دید، پیراهن خوشگل، کالسکه، اسب‌های قشنگ و خلاصه هر چیزی که چوب جادوئی به او داده بود، ناپدید شدند و به شکل اولش برگشت.

از آن روز به بعد شاهزاده همه‌جا را به دنبال سیندرلا جستجو کرد، ولی اثری از او نیافت. بالاخره به وزیرش دستور داد کفش بلوری را به پای تمام دخترهای شهر امتحان کند تا شاید سیندرلا را پیدا کند.

وزیر به تمام خانه‌های شهر سر زد؛ ولی کفش بلوری به پای هیچ دختری نرفت.

بالاخره، یک روز، وزیر به خانه سیندرلا رسید … نامادری سیندرلا، فوراً دخترهایش را از منزل بیرون آورد تا وزیر آن‌ها را ببیند. وزیر که با دیدن پاهای بزرگ آن‌ها مطمئن بود، کفش به پای آن‌ها نخواهد رفت، با ناامیدی می‌خواست برگردد که زن بدجنس با اصرار و التماس او را وارد منزل کرد تا کفش را به پای دخترانش امتحان کند.

آناستازیا و برونیلدا که سعی می‌کردند به‌زور پایشان را توی کفش کنند، از درد فریاد کشیدند و خیلی زود متوجه شدند که کفش اصلاً به پایشان نمی‌رود.

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا13

وزیر، که با ناامیدی می‌خواست منزل را ترک کند، چشمش به سیندرلا افتاد که روی پله‌ها ایستاده بود. با عصبانیت گفت:

-«شما به من نگفتین که یک دختر دیگر هم توی منزل هست!»

نامادری سیندرلا باعجله جواب داد: «نه عالی‌جناب، اون فقط یک خدمتکاره.»

– «ولی خانم، به من دستور داده‌شده این کفش را به پای همه دخترهای جوان امتحان کنم … مگر این، یک دختر جوان نیست؟»

وزیر از سیندرلا خواهش کرد روی صندلی بنشیند و کفش بلوری را به پایش کند. دیگر لازم به گفتن نیست که کفش بلوری، درست قالب پای کوچولو و قشنگ سیندرلا شد.

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا14

وزیر فوراً دست سیندرلا را گرفت و به قصر پادشاه آورد.

صبح روز بعد، جشن بسیار بزرگی، به خاطر عروسی شاهزاده جوان با سیندرلای زیبا در شهر برگزار شد…هفت شب و هفت روز، همه مردم به شادی و رقص و پای‌کوبی مشغول بودند.

سیندرلا و کفش بلورین-قصه های فانتزی والت دیزنی برای کودکان و خردسالان ایپابفا15

عروس و داماد جوان و زیبا سالیان دراز به‌خوبی و خوشی زندگی کردند. شاهزاده دستور داد تا نامادری بدجنس و دخترهای موذی‌اش، به خاطر رفتار بدی که با سیندرلا داشتند از شهر بیرون بروند و هرگز برنگردند.

«پایان»

کتاب قصه «سیندرلا: قصه‌های والت دیزنی» توسط انجمن تایپ ایپابفا از روی نسخه اسکن قدیمی، چاپ دهه 1350، تایپ، بازخوانی و تنظیم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=8793

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *