تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-چینی-پاهایی-که-دیگر-درد-نمی‌کنند

داستان کودکانه پاهایی که دیگر درد نمی‌کنند / به بابا احترام بگذارید

داستان کودکانه پیش از خواب

پاهایی که دیگر درد نمی‌کنند

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

جوجه مرغ و دوستش جوجه اردک تصمیم گرفتند به میان جنگل بروند و کمی با حیوانات جنگلی بازی کنند. از یک دشت سرسبز گذشتند تا به بوته‌های جنگلی و گل‌های وحشی رسیدند. یک پروانه‌ی زیبا مشغول گشت‌وگذار در میان گل‌ها بود و بالا و پائین می‌رفت. جوجه مرغ ناگهان فریاد زد: «آهای پروانه‌ی گل‌منگلی!» و با سرعت به‌طرف پروانه دوید. پروانه ترسید و در یک چشم برهم زدن اوج گرفت و رفت.

جوجه مرغ فکر کرد شاید بتواند پروانه را بگیرد، به همین دلیل روی دو پا ایستاد و به بالا پرید؛ اما دیر شده بود و پروانه، زرنگ‌تر از جوجه مرغ بود.

یک ملخ بزرگ از این شاخه به آن شاخه می‌پرید. جوجه اردک با دیدن آن به طرفش دوید تا او را بگیرد، اما ملخک سراسیمه شد و از آنجا دور شد. به بالا پریدن جوجه اردک هم دردی را دوا نکرد.

جوجه مرغ گفت: «آخ، پاهایم درد گرفتند.»

جوجه اردک نیز گفت: «پاهای من هم درد گرفتند و تکان نمی‌خورند.»

هر دو زیر یک بوته نشستند.

جوجه مرغ: گفت: «اگر بابا اینجا بود، حتماً من را کول می‌گرفت.»

جوجه اردک نیز گفت: «اگر بابای من هم اینجا بود، مرا کول می‌گرفت.» بعد از لحظاتی حوصله‌ی آن دو سر رفت و این بار جوجه اردک گفت: «پس چرا بابا هنوز به سراغ من نیامده.»

«بابا…»

«بابا…»

هر دو تا جوجه باهم فریاد زدند: «با… با…»

پدر هر دو جوجه صبح برای تهیه‌ی غذا از خانه بیرون رفته بودند و نمی‌دانستند که چه خبر است.

جوجه مرغ عصبانی شده بود و با بی‌ادبی شروع به فحش دادن کرد و گفت: «ای بابای بد، اصلاً دوستت ندارم.»

جوجه اردک هم با بی‌ادبی فریاد زد: «ای بابای بد، اصلاً دوستت ندارم.»

خورشید صدای آن دو را شنید و خیلی از بی‌ادبی آن‌ها ناراحت شد. یک ابر سیاه به آن‌طرف فرستاد. لحظه‌به‌لحظه ابرها را زیاد کرد. طولی نکشید که باران تندی باریدن گرفت.

«آی باران می‌آید، زود باش فرار کن.»

جوجه اردک این را گفت و لنگ‌لنگان شروع به دویدن کرد و بعدازآنکه چند قدم رفت اصلاً فراموش کرد که پاهایش درد می‌کرده.

جوجه مرغ نیز درحالی‌که می‌دوید می‌گفت: «صبر کن تا من هم بیایم.» درحالی‌که می‌دویدند نتیجه‌ی بی‌ادبی‌شان نسبت به پدر را باران سیل‌آسا دانستند. آن‌ها دویدند تا به خانه رسیدند.

داستان کودکانه پاهایی که دیگر درد نمی‌کنند / به بابا احترام بگذارید 1



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=46188

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *