تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان کودکانه ماهی پولک طلایی (6)

داستان کودکانه: ماهی پولک طلایی || قدر نعمت‌های خدا را بدانیم!

کتاب داستان کودکانه

ماهی پولک طلایی

قدر نعمت‌های خداوند را بدانیم!

گرداورنده: علیرضا اسدالهی

بنام خداوند بخشنده مهربان

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

در میان دریایی بزرگ، ماهی کوچکی زندگی می‌کرد که باله‌های زرد و قشنگی داشت. پولک‌های او در میان آب زلال مثل خورشید می‌درخشید. ماهی‌های دیگر به خاطر پولک‌های قشنگش به او پولک طلائی می‌گفتند.

چشمان پولک طلایی خیلی زیبا بود، مثل‌اینکه دوتکه مروارید را در میان چشمانش جا داده بودند.

داستان کودکانه: ماهی پولک طلایی || قدر نعمت‌های خدا را بدانیم! 1

پولک طلایی در میان دریاهای پهناور خدا گردش می‌کرد و یک‌لحظه آرام نمی‌گرفت. او دائم از این‌سو به آن‌سو می‌رفت و سربه‌سر ماهی‌های دیگر می‌گذاشت، زیر خزه‌ها، داخل صدف‌ها، توی شکاف سنگ‌های بزرگ و کوچک، خلاصه همه‌جا را می‌گشت. گاهی باله‌های کوچک خودش را مثل یک چتر طلایی باز می‌کرد و روی آب جست می‌زد.

روزها می‌گذشت و پولک طلایی کم‌کم داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. او بیشتر وقت‌ها قیافۀ خودش را در میان آب نگاه می‌کرد و با خودش می‌گفت:

– به‌به، من چقدر بزرگ شده‌ام، چقدر هیکلم درشت شده است. دیگر من آن پولک طلائی کوچک نیستم.

پولک طلایی دیگر بزرگ شده بود و می‌خواست همه‌چیز را بداند.

یک روز پولک طلایی متوجه شد که مادرش دارد کارهایی می‌کند که او معنی آن کارها را نمی‌فهمد. این بود که جلو رفت و از مادرش پرسید:

– مادر! معنی این کارهایی را که تو می‌کنی چیست؟

داستان کودکانه: ماهی پولک طلایی || قدر نعمت‌های خدا را بدانیم! 2

مادرش خیلی خوشحال شد که پولک طلایی سعی می‌کند همه‌چیز را بداند، او در جواب پولک طلایی گفت:

– من دارم عبادت می‌کنم، دارم به خاطر نعمت‌هایی که خداوند به ما داده است از او شکرگزاری می‌کنم.

پولک طلایی در همان حال که داشت به‌آرامی باله‌های کوچک خودش را مثل پارو روی آب می‌کشید جواب داد:

– من که هیچ نعمتی نمی‌بینم، اگر تو می‌بینی، یکی از آن‌ها را به من نشان بده.

مادرش گفت:

– مثلاً همین آب! این آب خودش یک نعمت بزرگی است. او را خداوند برای ما فرستاده است تا ما بتوانیم در میان آن زندگی کنیم.

داستان کودکانه: ماهی پولک طلایی || قدر نعمت‌های خدا را بدانیم! 3

پولک طلایی جواب داد:

– آب که ارزشی ندارد، دنیا پر از آب است، مگر غیر از آب هم چیز دیگری در دنیا هست؟

مادر پولک طلایی دیگر این‌قدر که با پولک طلایی صحبت کرده بود خسته شده بود. این بود که ساکت ماند و چیزی نگفت.

مدتی گذشت تا یک روز که پولک طلایی داشت توی آب جست‌وخیز می‌کرد، با خودش تصمیم گرفت که یک جست بلندی بزند تا ببیند که آیا غیر از آب هم چیز دیگری وجود دارد یا نه. آنگاه پولک طلایی باله‌های زرین خودش را تا می‌توانست باز کرد و آن‌وقت با تمام قدرت بر روی آب پرید.

پولک طلایی تا آن موقع فکر می‌کرد در وسط دریا شنا می‌کند، بی‌خبر از اینکه او در کنار ساحل است. این بود که همین‌که پرید، بر روی ساحل افتاد. پولک طلایی برای یک‌لحظه متوجه شد که در بیرون از آب افتاده است.

داستان کودکانه: ماهی پولک طلایی || قدر نعمت‌های خدا را بدانیم! 4

اینجا زندگی برای او خیلی مشکل بود. او نه می‌توانست نفس بکشد و نه می‌توانست پَر بزند و بازی کند.

از آن‌طرف، آفتاب داغ به او می‌تابید و نزدیک بود که او در زیر نور خورشید مثل یک سنگ بی‌جان بشود.

پولک طلایی بر روی خشکی افتاده بود. صدای هق‌هق گریۀ او از دور شنیده می‌شد. او داشت از هوش می‌رفت.

پولک طلایی با حسرت به آب نگاه می‌کرد و با خودش می‌گفت:

– راستی آب برای ما ماهی‌ها چه نعمت بزرگی است، افسوس که نتوانستم قدر این نعمت را بدانم و به خاطر آن شکرگزاری کنم، ولی خدا جان! به تو قول می‌دهم که اگر مرا نجات بدهی و دوباره به دریا برگردانی، همیشه ترا شکر خواهم گفت، همیشه به خاطر این نعمت بزرگ از تو سپاسگزاری خواهم کرد.

داستان کودکانه: ماهی پولک طلایی || قدر نعمت‌های خدا را بدانیم! 5

پولک طلایی همان‌طور که داشت روی ساحل دریا اشک می‌ریخت و دعا می‌کرد، ناگهان یک موج بزرگ آمد و او را با خودش به دریا برد.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=31257

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *