تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان کودکانه سلطان شکلات ها – موشیما

داستان کودکانه سلطان شکلات ها

داستان کودکانه سلطان شکلات‌ها

 

روزی پسر بسیار پرخور و بی‌ادبی در شهری دورافتاده زندگی می‌کرد. اون فقط برای یک وعده صبحانه مقدار بسیار زیادی شیرینی و شکلات از همه طعم‌ها می‌خورد.

مثلاً شکلات‌های رنگی و سفید، پاستیل‌های نوشابه‌ای و ماری، پانزده عدد کیک تولد بزرگ، چند لیوان شربت شیرین و کیک‌های گیلاسی. این‌ها فقط یک وعده کوچک او بود.

قصه کودکانه جدید

شما فکر می‌کنید که بعد از خوردن همه‌ی این‌ها آیا این پسر به‌اندازه کافی خورده بود و سیر می‌شد؟ یا اینکه هیچ‌وقت خواسته بود که این غذاهای ناسالم را کنار بگذارد و غذای سالم بخورد؟ نه. افسوس که هیچ‌چیز به‌جز شیرینی و شکلات برای اون جذاب نبود. برای اون این رفتارها بسیار خوب و خوشایند بود.

او با خودش می‌گفت: من کاملاً شیک و خوب هستم. خوردن این شکلات‌ها و شیرینی‌ها بسیار لذت‌بخش هستند. و درحالی‌که یک کیک بزرگ را به داخل دهانش هل می‌داد با صدای بلند و نق‌نق کنان فریاد می‌زد که: مامان، من گرسنه‌ام.

برای میان وعده قبل از نهار، همیشه چهارصد بیسکوییت بزرگ می‌خورد. و این تازه اول کار بود. بعدازآن حمله اصلی شروع می‌شد. او از ظرف بزرگ موردعلاقه‌اش چندین شکلات آب‌شده را با قاشق می‌خورد و بعدازآن نوبت شربت توت‌فرنگی غلیظ و شیرینش بود. بعدازآن هم با فریاد مادرش را صدا می‌کرد و می‌گفت: مامان، من یک وان پر از آدامس می‌خوام.

او می‌جوید و می‌خورد و خورد می‌کرد و این کار را تا جایی انجام می‌داد که دیگر نمی‌توانست فکش را تکان دهد.

داستان کودکانه سلطان شکلات‌ها

وقتی می‌خواست به رختخواب برود، قبل از خواب، شش قوطی بزرگ سودا با طعم لیمو را سر می‌کشید و سپس باعجله از پله‌ها پایین می‌رفت به سراغ ظرف بزرگی از آدامس‌های خرسی.

بعضی از مردم می‌گفتند که این پسر حتی در خواب هم خواب شیرینی و شکلات می‌دید و در خواب هم شکلات و شیرینی می‌خورد.

قصه کودکانه سلطان شکلات‌ها

تا اینکه یک روز درحالی‌که در حال بازی با اسباب‌بازی موردعلاقه خود بود فریاد زد: مامان، زود بیا و ببین. موهای من به رنگ سبز زشت و روشنی درآمده است.

مادرش با نگرانی و وحشت به اون نگاه کرد و گفت: آه خدای من. پوست صورت تو به رنگ بنفش درآمده و گریه کرد. و یک لکه بزرگ زرد و سفید در صورت پسر پیدا شد. با کلی نقطه‌های نارنج رنگ و چندش‌آور.

پسر گفت: وای نه! حالا چی کار کنیم؟

مادرش گفت: من تو را پیش دکتر سو می‌برم. مطمئنم که او می‌داند دلیل این‌ها چیست. زود کفش‌هایت رو بپوش.

مادرش اون را به‌سرعت به سمت مطب دکتر برد. درحالی‌که مردم با شوک و ترس به صورت اون نگاه می‌کردند و می‌گفتند: ما در تمام زندگی‌مان پسری ندیدیم که شبیه پاستیل و شکلات باشد.

دکتر سو گفت: پسر عزیزم. من برای مشکل تو درمانی دارم. اما باید به من قول بدهی که رفتار و این مدل غذا خوردن وحشتناک را فراموش کنی. و هرروز سبزیجات و میوه بخوری.

پسر گفت: من قول می‌دهم پسر خوبی باشم و تا زمانی که هجده سالم شد هرروز سبزیجات و غذاهای سالم بخورم. و این مدل غذا خوردن شیرین و پر از شکلات خودم را تغییر می‌دهم.

دکتر سو گفت: آفرین، این خوب است و حالا روی تخت دراز بکش و صورتت را پایین بگیر تا من تو آمپول بزنم.

داستان کودکانه سلطان شکلات ها 1

آمپول برای پسر درد زیادی داشت و او فریاد زد: من دیگر این شیرینی‌ها و شکلات‌های به‌دردنخور و بد را نمی‌خورم. قول می‌دهم. پسر به قول خود عمل کرد و از آن به بعد دیگر شیرینی و شکلات را کنار گذاشت و میوه‌ها و سبزیجات و غذاهای سالم استفاده کرد.

داستان کودکانه سلطان شکلات ها 2

courtesy of mooshima.com/mag



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=47754

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *