تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب-داستان-کودکانه-آقا-کوچولوی-بامزه-(1)-

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش

کتاب داستان کودکانه

آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش

نویسنده: راجر هارگریوز
مترجم: شهلا دوستانی

به نام خدا

آقا کوچولوی بامزه در یک قوری زندگی می‌کرد. این قوری بزرگ، یک اتاق‌خواب، یک حمام، یک آشپزخانه و یک اتاق پذیرایی داشت. آنجا جای مناسبی برای آقا کوچولوی بامزه بود.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 1

یک روز صبح وقتی‌که آقا کوچولوی بامزه صبحانه‌اش را با اشتهای تمام خورد، تصمیم گرفت که کمی گردش کند.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 2

ماشین آقا کوچولوی بامزه مانند یک لنگه‌کفش بود. یک لنگه‌کفش بسیار قشنگ.

آیا شما تاکنون یک ماشین که شبیه یک لنگه‌کفش باشد دیده‌اید؟

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 3

خوب حالا می‌توانید ببینید. خیلی بامزه به نظر می‌رسد. این‌طور نیست؟

آقا کوچولوی بامزه در کنار جنگل شروع به گردش کرد. ماشین او برای همه، بسیار جالب و بامزه بود. کرم خاکی، کنار جاده با دیدن آقا کوچولوی بامزه و ماشین بامزه‌اش بسیار خندید. به‌طوری‌که نزدیک بود از وسط دونیم شود.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 4

گل‌های زیبای کنار جاده با دیدن آقا کوچولوی بامزه و ماشین بامزه‌اش خندیدند و با خود فکر کردند «این جالب‌ترین چیزی است که تاکنون دیده‌اند» و باز خندیدند، به‌طوری‌که نزدیک بود از زمین کَنده شوند.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 5

آقا کوچولوی بامزه رفت و رفت تا به چهارراه رسید. او با خود فکر کرد بهتر است سَری به باغ‌وحش بزند. به همین خاطر کفشش را به‌طرف باغ‌وحش راند.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 6

وقتی آقا کوچولوی بامزه به دروازۀ باغ‌وحش رسید، ایستاد. آنجا بسته بود.

نگهبان باغ‌وحش گفت: «باغ‌وحش تعطیل است. چون همۀ حیوانات سرما خورده‌اند و از این بابت خیلی ناراحت هستند.»

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 7

آقا کوچولوی بامزه گفت: «شاید من بتوانم به آن‌ها کمک کنم تا از ناراحتی بیرون بیایند.»

آقای نگهبان با خود فکر کرد و گفت: «شاید ارزش امتحان کردن را داشته باشد.»

سپس دروازه باغ‌وحش را برای آقا کوچولوی بامزه باز کرد.

آقا کوچولوی بامزه با کفشش وارد باغ‌وحش شد.

اولین حیوانی که دید، یک فیل بود.

خانم فیل خیلی غمگین و ناراحت بود.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 8

آقا کوچولوی بامزه به چهرۀ غمگین فیل نگاه کرد.

فیل غمگین هم به صورت آقا کوچولوی بامزه نگاه کرد و با خود گفت: «اوه، این آقا کوچولو چقدر بامزه به نظر می‌رسد.»

آقا کوچولوی بامزه برای خنداندن فیل، شروع به درآوردن شکلک‌های مختلف کرد. آقا کوچولوی بامزه در این کار مهارت بسیاری داشت.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 9

خانم فیل ابتدا نخودی خندید.

آقا کوچولوی بامزه یک شکلک خنده‌دار دیگر درآورد. این بار خانم فیل با صدای بلند خندید.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 10

خانم فیل خندید و خندید و خندید. آن‌قدر خندید که نزدیک بود خرطومش جدا شود و بعدازآن، خانم فیل احساس کرد که حالش خیلی بهتر شده است.

آقا کوچولوی بامزه از خانم فیل خداحافظی کرد و به‌طرف خانۀ شیرها رفت.

آقا کوچولوی بامزه به یک شیر غمگین رسید. به چهرۀ غمگین شیر نگاه کرد. شیر هم با چهرۀ غمگین خود به آقا کوچولوی بامزه نگاه کرد و با خود گفت: «اوه، او چقدر شگفت‌آور به نظر می‌رسد.»

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 11

آقا کوچولوی بامزه برای شیر غمگین یک شکلک بسیار بامزه درآورد. این شاید خنده‌دارترین شکلکی بود که تاکنون درآورده بود. شیر غمگین آن‌چنان خندید که باغ‌وحش به لرزه در آمد و احساس کرد که حالش خیلی خوب شده است.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 12

آقا کوچولوی بامزه به سراغ حیوانات دیگر رفت و برای هرکدام از آن‌ها شکلک‌های خنده‌داری درآورد.

خرس قهوه‌ای که همیشه اخم می‌کرد، با دیدن آقا کوچولوی بامزه، با صدای بلند خندید و خندید و خندید.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 13

زرافه با گردنِ بلندی که داشت آقا کوچولوی بامزه را می‌دید که پیش تک‌تک حیوانات می‌رود و آن‌ها را می‌خنداند. وقتی آقا کوچولوی بامزه به او نزدیک شد، از خنده در پوست خود نمی‌گنجید.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 14

صدای خندۀ بلند پنگوئن‌ها، پلنگ‌ها، اسب آبی و … فضای باغ‌وحش را پر کرده بود. دیگر، حیوانات غمگین و ناراحت نبودند.

نگهبان درحالی‌که نخودی می‌خندید گفت: «آقا کوچولوی بامزه، من خیلی از شما ممنون هستم. شما کاری کردید که همۀ حیوانات سر شوق آمدند.»

آقا کوچولوی بامزه با فروتنی گفت: «اوه، من کار مهمی نکردم» و با کفشش به راه افتاد.

وقتی آقا کوچولوی بامزه به خانه‌اش رسید، خندۀ آرامی کرد و گفت: «این هم پایان یک روز دیگر.»

آقا کوچولوی بامزه کفش خود را پارک کرد و به درون قوری خود رفت.

داستان کودکانه: آقا کوچولوی بامزه در باغ‌وحش 15

آقا کوچولوی بامزه از اینکه توانسته بود کار مفیدی انجام دهد، خوشحال بود. او در خانه‌اش با آرامش مشغول خوردن کیک و شیر گرم شد.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=30928

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *