تبلیغات لیماژ بهمن 1402
داستان-کوتاه-پوست-نارنج-صمد-بهرنگی

داستان کوتاه پوست نارنج / قصه‌های تلخون نوشته: صمد بهرنگی

داستان کوتاه

پوست نارنج

نوشته: صمد بهرنگی

تاریخ نگارش: مردادماه 1347

داستان کوتاه پوست نارنج / قصه‌های تلخون نوشته: صمد بهرنگی 1

به نام خدا

آری گناه من بود. گناه من بود که مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شاید هم گناه زن قهوه‌چی بود که دل‌درد گرفته بود. امـا نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه‌چی. قضیه به این سادگی هم نیست. بهتر است اول ماجرا را برای شما نقل کنم تـا خودتـان بگویید که گناه از که بود، شاید هم گناهی در بین نباشد.

ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه‌خانه زیر سایه‌ی درخت توت نشسته بودم. دیزی می‌خوردم که بعد بروم سر جـاده؛ و ازآنجا بـا اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطیل کرده بودم. طاهر، نمی‌دانم چه زود، کتاب‌هایش را به خانه بـرده بـود و گـاری را آورده بـود همان‌جا سر استخر و به اسب آب می‌داد. از جیب‌های بادکرده‌اش مرتب نان درمی‌آورد و می‌خورد. قهوه‌چی بسـاط دیـزی را از جلوی من برداشت و به پسرش صاحبعلی گفت چایی و قلیان برای من بیاورد و پهلوی مـن نشسـت و گفـت: آقـا معلـم خـواهش کوچکی داشتم.

من گفتم: امر بکن، نوروَش آقا.

صاحبعلی چای آورد و رفت قلیان چاق کند. قهوه‌چی گفت: «مادر صاحبعلی شب تا حال دل‌درد گرفته و آرام و قرار نـدارد. عـرق شاه اسپرم دادیم خوب نشد، زنجبیل و نعناع دم کردیم دادیم خوب نشد، ننه منجوق گفته که اگر پوست نـارنج دم بکنـد و بخـورد خوب می‌شود؛ اما توی ده پوست نارنج پیدا نمی‌شود. من خودم یک تکه داشتم که چند روز پیش نمی‌دانم به کی دادم. خـوب، آقـا معلم، حالا که تو می‌خواهی بروی شهر، زحمت بکش یک‌کمی پوست نارنج برای ما بیاور.»

صاحبعلی قلیان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا کنار من ایستاد که حرف‌های ما را بشنود. وقتـی مـن گفـتم: «روی چشـم نوروش آقا. حتماً می‌آورم»، صاحبعلی چنان خوشحال شد که انگار مادرش را سالم و سرپا می‌دید.

صبح روز شنبه که سر جاده از اتوبوس پیاده شدم نارنج درشتی توی کیف دستیم داشتم. از قدیم گفته‌اند دم‌کرده‌ی پوست نـارنج برای دل‌درد خوب است؛ اما کدام دل‌درد؟

از سر جاده تا ده، تند که می‌رفتی، سه‌ربع ساعت طول می‌کشید. قدم‌زنان آمدم و به ده رسیدم. اول سری به منزل خودم زدم.

نارنج و دو سه کتابی را که سر کلاس لازم بود، برداشتم و بیرون آمدم. صاحب‌خانه در حیاط جلوم را گرفت و پس از سلام و علیک گفت: خدا رحمتش کند. همه رفتنی هستیم.

– آخ!… صاحبعلی بی‌مادر شد. طفلک صاحبعلی! حالا چه کسی صبح‌ها نان به دستمال تو خواهد بست که بیاوری سر کلاس بخوری؟ نارنج انگار در کف دستم تبدیل به سنگ شده بود و سنگینی می‌کرد.

پرسیدم: کی؟

صاحب‌خانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. دیروز خاکش کردیم.

دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت کتاب‌ها قایم کردم. بعد، ازآنجا درآوردم و تـوی رختخـوابم تپانـدم. نمی‌خواستم وقتـی صاحبعلی یا قهوه‌چی به منزل من می‌آیند، نارنج را ببینند.

قهوه‌خانه یکی دو روز تعطیل شد، بعد دوباره راه افتاد؛ اما صاحبعلی تا ده بیست روز هوش و حواس درست‌وحسابی نداشت، انگـار خندیدن یادش رفته، بازی نمی‌کرد، همیشه تو فکر بود. با من اصلاً حرف نمی‌زد. انگار سال‌هاست باهم قهریم. حتی به قهوه‌خانه هم که می‌رفتم زورکی جواب سلام مرا می‌داد.

قهوه‌چی از رفتار سرد صاحبعلی نسبت به من خجالت می‌کشید و به من می‌گفت: با همه این‌جور رفتار می‌کند، به خاطر شما نیست آقا معلم.

من می‌گفتم: معلوم است دیگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهی باید بگذرد تا کم‌کم فراموش کند.

از وقتی‌که مادر صاحبعلی مرده بود، قهوه‌چی خانه و زندگی مختصرش را هم جمع کرده آورده بود به قهوه‌خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا می‌گذراندند. من گاهی وقت‌ها نصفه‌های شب از قهوه‌خانه به منزلم برمی‌گشتم.

مدتی گذشت اما صاحبعلی به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر می‌شد. کمتر به درس گوش می‌داد و کمتـر یـاد می‌گرفت. البته در بیرون و با دیگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روی خوش نشان نمی‌داد.

من هر چه فکر کردم عقلم به‌جایی نرسید. نتوانستم بفهمم که صاحبعلی چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش می‌آید. گاهی با خودم می‌گفتم «نکند صاحبعلی فکر می‌کند که در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما این فکر آن‌قدر احمقانه و نامربوط بود که اصلاً نمی‌شد اهمیتی به آن داد.

پیش خود خیال می‌کردم مادر صاحبعلی از آپاندیسیت مرده است و احتیاج به عمل جراحی فوری داشت تا زنده می‌ماند.

روزی سر درس به کلمه‌ی نارنج برخوردیم. من از بچه‌ها پرسیدم: کی نارنج دیده است؟ صدا از کسی بلند نشد؛ اما نوه‌ی ننه منجوق انگار می‌خواست چیزی بگوید اما نگفت.

من باز پرسیدم: کی می‌داند نارنج چی است؟

باز صدا از کسی بلند نشد؛ اما نوه‌ی ننه منجوق انگار دلش می‌خواست چیزی بگوید ولی دهانش باز نمی‌شد.

من گفت: حیدر علی. مثل‌اینکه می‌خواهی چیزی بگویی، ها؟ هر چه دلت می‌خواهد بگو جانم.

حالا همه چشم‌ها به‌طرف نوه‌ی ننه منجوق برگشته بود. غیر از صاحبعلی که راست تخته‌سیاه را نگـاه می‌کرد کـه مثلاً بـه حرف‌های من گوش نمی‌دهد. از لحظه‌ای که حرف نارنج پیش آمده بود صاحبعلی راست نشسته بود و تخته‌سیاه را نگاه می‌کرد.

نوه‌ی ننه منجوق با کمی ترس و احتیاط گفت: آقا من نارنج دارم.

کسی از حیدر علی انتظار چنین حرفی را نداشت. ازاین‌رو همه یک‌دفعه زدند زیر خنده. صاحبعلی هـم بـرق از چشـمانش پریـد و بی‌اختیار به‌طرف نوه‌ی ننه منجوق برگشت. همه می‌خواستند شکل و شمایل نارنج را زودتر ببینند.

علی درازه، شیطان‌ترین شاگرد کلاس، بلند شد و گفت: دروغ می‌گوید آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.

علی درازه را سر جایش نشاندم و گفتم: خودش می‌خواهد نشان بدهد.

راستی هم نوه‌ی ننه منجوق کتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه‌هایش را به هم می‌زد و دنبـال چیـزی می‌گشت امـا پیـدا نمی‌کرد و مرتب می‌گفت: الآن نشانتان می‌دهم. گذاشته بودم وسط عکس قلب و عکس رگ‌ها.

من کتاب را از نوه‌ی ننه منجوق گرفتم. حالا همه‌ی چشم‌ها به دست‌های من دوخته شده بود حتی چشم‌های صـاحبعلی. همـه می‌خواستند ببینند نارنج چه تحفه‌ای است. من از این‌که صاحبعلی را یواش‌یواش سر مهر و محبت می‌آوردم، خوشحال بودم. امـا نمی‌توانستم بفهمم که کجای کار باعث شده است که صاحبعلی به من توجه کند. آیا فقط می‌خواست شکل نارنج را ببیند؟

تصویر قلب و رگ‌های بدن را در کتاب حیدر علی پیدا کردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البتـه نـارنجی در کـار نبـود امـا لکه‌ی زردرنگی روی هر دو صفحه کتاب دیده می‌شد.

قبل از همه صاحبعلی بلند شد وسط کتاب را نگاه کرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوی نارنج از لای کتاب می‌آمد. یک‌دفعه چیزی به یادم آمد که تا آن لحظه پاک فراموش کرده بودم.

چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلی من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم که نگاه دارد تا اگر باز کسی احتیاج پیدا کـرد بیاید از او بگیرد.

ننه منجوق، گیس‌سفید ده بود. مردم می‌گفتند که همه جور دوا و درمان بلد است. مامایی هم می‌کند.

ننه منجوق با نوه‌اش حیدر علی زندگی می‌کرد و دیگر کسی را توی دنیا نداشت. ازاین‌رو حیدر علی را خیلی دوست می‌داشت.

حیدر علی هم غیر از مادربزرگش کسی را نداشت. توی ده همه به او «نوه‌ی ننه منجوق» می‌گفتیم. کمتر اسم خودش را بر زبـان می‌آوردیم. وقتی یادم آمد که نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهمیدم که لکه‌ی زرد کتاب حیدر علی هم مـال تکه‌ای از پوسـت همان نارنج است که ننه منجوق به نوه‌اش داده و او هم گذاشته لای صفحه‌های کتابش.

من خودم هم وقتی به مدرسه می‌رفتم پوست نارنج و پرتقال را لای صفحه‌های کتابم می‌گذاشتم که کتاب خوشبو بشود.

نوه‌ی ننه منجوق وقتی دید چیزی لای کتاب نیست مثل‌اینکه چیز پرقیمتی را گم کرده باشد زد زیر گریه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته‌اند.

من به صورت یک‌یک بچه‌ها نگاه کردم. کدام‌یک ممکن بود نارنج حیدر علی را برداشته باشد؟ علی درازه؟ طاهر؟ صاحبعلی؟ کدام‌یک؟

نوه‌ی ننه منجوق را ساکت کردم و گفتم: حالا گریه نکن ببینم چکارش کرده‌ای. شاید هم گم کرده باشی.

نوه‌ی ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش کردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.

راست می‌گفت. ننه‌ی طاهر از شب پیش شکمش درد گرفته بود و می‌خواست بزاید و ننه منجوق هم بالای سـر او بود و حیدر علی ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.

من گفتم: بچه‌ها، هر کی از نارنج حیدر علی خبری دارد خودش بگوید. ما که دیگر نباید به هم دروغ بگـوییم. مـا باهم دوسـت هستیم. گفتیم دروغ را به کسی می‌گوییم که دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشیم.

صاحبعلی دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش دیگر هم قرض کرده بود و با دقت نگاه می‌کرد و گـوش می‌کرد.

من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را کی برداشته؟

لحظه‌ای صدا از کسی بلند نشد. بعد علی درازه دست دراز کرد و گفت: آقا ما برداشتیم؛ اما حالا دیگر پیش من نیست.

من گفتم: پس چکارش کردی؟

علی درازه گفت: آقا دادم به قهرمان‌ که کتابش را خوشبو کند، حالا می‌گوید که پیش من نیست، پس داده‌ام.

قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهی نصفش پیش من است.

من گفتم: پس نصف دیگرش؟

قهرمان گفت: آقا نصف دیگرش را دادم به طاهر.

قهرمان یک تکه‌ی کوچک پوست نارنج از وسط کتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روی میز من. پوست نارنج مثل سفال خشک‌شده بود. همه‌ی نگاه‌ها از صورت طاهر برگشت به‌طرف میز من. همه می‌خواستند آن را بردارند و نگاه بکنند و بو کنند. من دفتـر نمره را روی پوست نارنج گذاشتم و رویم را به‌طرف طاهر کردم. طاهر ناچار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقی‌اش را دادم به دلال اوغلی.

طاهر هم تکه‌ی کوچک‌تری از پوست نارنج از وسط کتاب علوم درآورد و داد به من. به‌این‌ترتیب پوست نارنج پنج شش بار نصـف شده بود و به آخرین نفر فقط تکه‌ی بسیار کوچکی به‌اندازه‌ی نصف بند انگشت رسیده بود.

با پیدا شدن هر تکه‌ی پوست نارنج نوه‌ی ننه منجوق کمی بیشتر به حال اولش برمی‌گشت؛ اما صاحبعلی بدون آن‌که حرفی بزند یا بخندد با دقت تکه‌های پوست نارنج را می‌پایید و منتظر آخر کار بود.

وقتی تمام تکه‌ها جمع شد، همه را توی دستم گرفتم که ببینم چکار باید بکنم. می‌خواستم اول‌ازهمه به بچه‌ها بگـویم کـه ایـن، خود نارنج نیست بلکه تکه ای از پوست آن است که خشک شده؛ اما صاحبعلی مجالی به من نداد. یک‌دفعه از جایش بلند شد و بـا قهر و غضب با مشت به دست من زد، به‌طوری‌که تکه‌های پوست نارنج به هوا پرت شد و هرکدام به طرفی افتاد.

چندنفری دنبال آن‌ها به زیر نیمکت‌ها رفتند؛ اما به صدای من همه بیرون آمدند و ساکت و بی‌صدا نشستند. خیال کرده بودند کـه من عصبانی شده‌ام و ممکن است کسی را بزنم. صاحبعلی رفت نشست سر جایش و زد زیر گریه. چنان گریه‌ای کـه نزدیـک بـود همه را به گریه بیندازد.

***

شب، آن‌قدر در قهوه‌خانه ماندم که همه‌ی مشتری‌ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه‌خانه و صاحبعلی ماندیم.

مطمئن بودم که سر نخ را پیدا کرده‌ام و با کمی دقت می‌توانم همه‌چیز را بفهمم. منظورم این اسـت کـه علـت ترشـرویی و قهـر صاحبعلی از من حتماً یک‌جوری به قضیه‌ی نارنج مربوط می‌شد، اما چه جوری؟ این را هنوز ندانسته بودم.

صاحبعلی روی سکو نشسته بود و روی کتاب خم شده بود که مثلاً دارد درس می‌خواند و کارهای مدرسه‌اش را می‌کند. امـا مـن خوب ملتفت بودم که منتظر حرف زدن من است. وقتی قهوه‌خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلی؟ صاحبعلی جواب نداد.

قهوه‌چی گفت: پسر، آقا معلم با تو است.

صاحبعلی سرش را کمی بلند کرد و گفت: حالم خوب است.

گفتم: صاحبعلی اگر دلت می‌خواهد این دفعه که به شهر رفتم برایت نارنج بخرم بیاورم، ها؟

من این را گفتم که صاحبعلی را به حرف بیاورم و منظور دیگری نداشتم. قهوه‌چی می‌خواست باز حرفی بزند که من خواهش کردم کاری به کار ما نداشته باشد. صاحبعلی چیزی نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلی نارنج نمی‌خواهی؟

صاحبعلی ناگهان مثل توپ ترکید و گفت: اگر راست می‌گویی چرا وقتی ننه‌ام می‌مرد، نارنج نیاوردی؟ اگر تو نارنج می‌آوردی ننه‌ام زنده می‌ماند.

صاحبعلی دق دلش را خالی کرد و زد زیر گریه. نوروش آقا نمی‌دانست چکار بکند، پسرش را آرام کند یا از من بخشـش بخواهـد و جلو اشکی را که چشم‌هایش را پر کرده بگیرد.

حالا لازم بود که یک‌جوری صاحبعلی را قانع کنم که پوست نارنج نمی‌توانست جلو مرگ مادرش را بگیرد؛ اما این کار، کار بسـیار مشکلی بود.

پایان

______________________

برای مجموعه‌ی «آقا معلم گفت» مردادماه ۴۷

 



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=20536

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *